فکر می کردم خیلی بر اوضاع مسلط شدم وهمه چیز بخوبی پیش می رود.حقوق ودرآمدم خوب بود. اداره کردن ده نفر کارگر فنی, حسابداری وپرداخت حقو ق کاگران, رفت وآمد با مسول خدمات اداره, بر طرف کردن مشکلات فنی از قبیل چکه کردن شیر, نصب پریز و روشنایی جدید, چکه کردن پشت بام,سرویس وتعمیر دستگاهای غول پیکر تهویه مطبوع , رفت وآمددر بخش حسابداری گرفتن دو چک یکی بابت نگهداری وسرویس ساختمان ودیگری بابت اجاره ساختمان.مهندس غفاری آ خر هر ماه برای بردن چکهایش وآوردن مبلغی پول بابت پرداخت حقوق کارگران به اداره می آمد.
چند ماهی به این طریق گذشت تا بهار شد. کارگران بخش تا سیسات دو برادر بودند به نامهای علی وحسن اهل نهاوند لرستان .علی که کمی می لنگید شیفت روز را اداره می کرد وحسن که روز در شرکت شعله خاور کار می کرد وضمناً داشت دیپلم می گرفت شیفت شب را .حسن چند سال از علی بزرگتر بود.علی با یکی از دخترا ن روستای خودش نامزد بودومی خواست عروسی کند.حسن از نظر مالی واداره کردن برنامه عروسی پیش قدم بود.من هم دعوت شدم تا به عروسی بروم. روستاهای لرستان با کردستان از نظر شکل ساختمان وترکیب وقرار گرفتن در دامنه کوهپایه نزدیک به آب وچشمه زیاد فرقی نداشتند وشبیهه هم بودند.در روستای علی حمام خزانه داشت وطبق رسم وسنت بعداز ظهر باید داماد را به حمام می بردند.من وقتی داخل حمام شدم بوی رطوبت وفاضل آب مخلوط شده آزارم داد وزود بیرون زدم.دوشب در این روستا ماندم .بهترین پذیرایشان جور کردن بساط منقل ووافور بود وتریاک کشی که متاسفانه من اهلش نبودم.بیشتر وقتها گروهی ورق بازی می کردند وگروه بازنده بایدهزینه بساط را پرداخت می کرد.
روزی مهندس غفاری بدون اطلاع قبلی من به وزارت خانه آمد .بعد از دیداری کوتا وپرسش از چگونگی واداره کارها پیش وزیراطلاعات وجها نگردی که غلامرضا کیانپور بود رفت.بعد از دیدار با حسابداری وسرهنک حسنی مدیر کل اداره خدمات به من تلفن کرد تا در جلسه آنها در دفتر مدیر کل خدمات شرکت کنم.وقتی وارد جلسه شدم همه افرادرا می شناختم غیر از یکنفر که مهندس غفاری معرفی کرد اسمس سید جواد خلیلی بود.موضوع جلسه تغیر وتحول وفروش کل ساختمان به بانک عمران بود.سید جواد خلیلی نماینده بانک عمران در این جلسه بود وکار فرمای جدید من. جلسه تمام شد مهندس غفاری من وهمکارانم را به آقای خلیلی معرفی کرد ورفت.آقای خلیلی به من اجازه داد تا کار به همان شکل قبلی اداره شود.آدرسش را بمن داد تا آخر هر ماه تمام دفتر حضور وغیاب و صورت خرید وحقوق کارگران را به آن ادرس ببرم تا بعد از بزسی پرداخت کند.آ درسش سر چهار را سید علی داخل خیابان سعدی بود.دفتر خانه رسمی در چند طبقه وتعداد زیادی کارمند. آقای خلیلی می گفت تمام اسناد بانک عمران وبخش زیادی از اسناد در بار در این دفتر خانه به ثبت می رسد.آقای خلیلی قد بلند با موهای سفید مثل برف وته ریش سفید وسن پنجاه سال بود. او خیلی دم از مسلمانی می زد مرا نیز دعوت به راه راست اسلام می کرد.روزی به من گفت در منزل من هر شب جمعه مجلس روضه خوانی بر قرار است همراه غذا آدرس خانه را می دهم همراه کارگرها به این مجلس بیا.شب جمعه همراه دوتن از کارگرانم به این مجلس که در خانه آقای خلیلی بر قرار بود رفتیم.خانه درست روبروی دفتر آقای خلیلی سر چهار راه سید علی طرف دیگر خیابان سعدی بود.درب خانه باز بود وشخصی ما را راهنمایی کرد به زیر زمین از حیاط بزرگ با درختان کاج قطور عبور کردیم وارد زیر زمین شدیم.آقای خلیل با لباس راحت وعبای آخوندی بر دوش جلوی درب زیر زمین ایستاده تازه واردها را برای نشستن راهنمایی می کرد.وقتی سر جایمان نشستیم من متوجه شدم که چه زیر زمین وسیعی مثل مسجد محل ومنبری در یک گوشه آن قرار دارد که از همه جا قابل دیدن می باشد.مردم زیادی نیامده بودند ولی شیخی در حال گفتن مساله دینی بود روضه می خواند. پای منبر چند شیخ دیگر نشسته بودند. شیخ روی منبر سروته گفتارش را تمام کرد پایین آمد وشیخ دیگری بالای منبر شد. کمی که دقت کردم دیدم با اشاره آقای خلیلی که صاحب منبر بود روضه خوان بالای منبر هر کجای مطلبش بود باید قطع می کرد از منبر پایین می آمد تا دیگری با اشاره او بالا رود. شیخ پایین آمده بدون توقف در مجلس از کنار آقای خلیلی می گذشت با او دست می داد وحق منبر ش را می گرفت و حتما خودش را به منبر دیگر در جای دیگر می رفت.آن شب حداقل ده تا شیخ ومعمم با عبا عمامه یا کلاه بلند نوار سبز دور کلاه وشال سبز از منبر بالا رفتند وپایین آمدند. از هفته بعد خراب شدن دستگاه تهویه مطبوع را بهانه کردم ونرفتم .آ نروز اولین وآخرین بار رفتن به این مجلس بود.چند هفته گذشت روزی تلفن دفترم زنگ زد .آقای خلیلی آن طرف خط بعد از سلام واحوالپرسی کوتاه از من خواست تا به دفترخانه سر چهار راه سید علی بروم.دستور داد تا صندلیی کنار میزش برای من قرار دادند.صحبتش در مورد همکاری من با گروه فنی بانک عمران بود .ضمناً گفت بانک عمران یک مجتمع مسکونی در دست ساخت دارد.اگر در استخدام بانک عمران در بیایی بدون داشتن پیش پرداخت یک دستگاه آپارتمان با وام بانک عمران می توانی داشته باشی.آنروز قول همکاری دادم وبیرون آمدم. نمی دانم چگونه شد وچه پیش آمد که این پیشنهاد به فراموشی سپرده شد.
هفته ها از پس هم می گذشت هر جمعه ودوشنبه پدر ومادرم وگاهی فرزندان قدرت را برای دیدار جلوی زندان قصر می بردم . گاهی مادر می گفت حجت کمی هم فکر خودت باش تو هم احتیاج به زن وزندگی داری وتشویقم می کرد تا ازدواج کنم.بهار 1355 بود . امتحانهای خرداد مدارس تمام شده بود و یاروزهای پایانی آن بود. تازه از کوره غول پیکر دستگاه تهویه مطبوع بیرون آمده بودم .چون باید دستگاها را از تولید گرمابه سرما وخنک کننده تغیر می دادیم .تقریباً ساعت یک بعد از ظهر بود که از انتظامات درب ورودی وزارت خانه یکنفر را دنبال من فرستادند تا جلوی درب بروم. وقتی جلوی درب ورودی رسیدم مادرم را دیدم که بسیار پریشان واشک آلود آنجا ایستاده. اولین چیزی که به نظرم رسید که بگویم این بود. مادر چگونه این جا را پیدا کردی .خیابان مهدیخانی کجا واینجا کجا چطوری آمدی . همراه اشک با صدای گرفته گفت بچه ها ! بچه ها فرار کردند رفتند نمی دانم کجا دیدم وحس کردم با هم پچ وپچ می کنند ولوازمشان را جمع می کنند . سرم را زمین گذاشتم تا کمی استراحت کنم که صدای بسته شدن درب را شنیدم. بلند شدم هرچه صدا کردم داریوش کورش شهلا کسی جوابی نداد. دلم هری ریخت انگار خانه می خواست مرا بخورد.چادرمرا سرکردم وازخانه بیرون زدم با پرس وجو خودم را به تو رساندم با خبرت کنم شاید بتوانی آنهارا پیدا کنی.کمی دلداریش دادم وگفتم مادر نترس آنها بزرگ هستند گم نمی شوندحتماً رفتند پیش مادرشان.آنروز کار را به کارگران سپردم مادرم را به خانه رساندم.پدرم رفته بود زریندشت کمی بهاره کاری کندوبخانه وباغ سر ی بزند .پدر برگشت واز پیش آمداین فرار بزرگ که خود داریوش وکورش وشهلا اسم انرا انتخاب کرده اند متعجب شد.با وجود این که بیشتر مشکلات را با سکوت وبرد باری تحمل می کرد. گفت پسرم حالا چه می شود چکار باید بکنیم؟ اگر به ملاقات برویم برادرت از فرزندانش سوال کند چه باید جواب بدهیم؟ جواب دادم راستش را بگویید .بگویید رفته اند پیش مادرشان. این گفتگو بین من وپدردرحیاط ادامه داشت ومادردر آشپزخانه مشغول بود که درب حیاط به صدا درآمد.من که لبه حوض نشسته بودم بسمت درب رفتم وباز کردم.عفت خانم مادرداریوش , کورش وشهلا بود که با سروصدا وفحش وخشم وارد شد.هرچه فحش دلش می خواست داد به قدرت به پدرم به من به تمام خانواده خطیری .من وپدرکه سکوت کرده بودیم ومتعجب شده بودیم واصلادلمان نمی خواست غم وعصبیتمان افزوده شود تمام فحشها را تحمل کردیم.مادرم گاهی سرش را ازآشپزخانه بیرون می آورد سعی می کردعاطفه مادری ومسولیت عفت را نسبت به بچه هایش یادآ و ری کند.من که سالها با برادرم وعفت زندگی کرده بودم. سرسفره آنها غذاهای دست پخت عفت را خورده بودم.واز طرفی مادرداریوش کورش شهلا بود. اصلادلم نمی خواست آنها کمبود پدر را احساس کنند.در نتیجه با دخالتم درگفتگوی بین مادر وعفت گفتم فحش ,عصبانیت, فریاد چاره ساز نیست.عفت حرف آخرش این بود که طبق قانون سرپرستی وهزینه بچها با پدر می باشد. در زمان نبود پدر پدر بزرگ وعموی بزرگ بایداین وظیفه را بعهده بگیرند.من وپدرم هردو همزمان گفتیم ما قبول داریم به شرطی که بچه ها با مشکلات وکمبودها سازگار باسند وما را کمک کنند نه اینکه با پشتبانی شمابیشتر مشکل درست کنند.عفت می گفت این مشکل شما هست باید خودتان حل کنید.گفتم در نتیجه با شما نمی توانیم صحبت کنیم. زمانی تعین کن تا پیش پدرت آقای حقیقت بیا ییم تا با او گفتگو داشته باشیم. دوروز بعدعفت تلفنی به من روزتعین شده را خبر داد.روز تعین شده همراه پدر به خانه آ قای حقیقت سر پل امامزاده معصوم بود رفتم.آقای حقیقت از گرفتاری ومشکلات کاملابا اطلاع بود با اصرار من که داریوش وکورش وشهلا باید کتبا تعهدبدهند تا دیگر فرار نکنندواز پدر بزرگ ومادربزرگ حرف شنویی داشته باشند.تعهد نامه گرفته شد.تا آخر شب با هم به خانه کنار حسینیه برگشتیم.مادرم تنها خانه منتظر مانده بود.داریوش وکورش وشهلادورازغوغایی که بوجود آورده بودند ازبرنامه های تلوزیون وسریالها تعریف می کردند.داریوش کمی ورزش می کرد وگاهی حرکتهای بروسلی را درمی آورد ویک نونچیکا خریده بود.فکرکردم حالاکه مدرسه تمام شده وبچه ها هم که می گویندامتحانها را خوب داده وقبول می شوند چرا برایشان یک تلوزیون نخرم. در خیابان امیریه کمی بالاترازپل امیر بهادریکی ازدوستان دوره دبیرستانم همراه پدرش مغازه بزرگ فروش لوازم خانگی داشت.هروقت مرا می دید تعارف می کرد که فکر پولش را نکن هر چیزی برای خانه ات می خواهی بیا قسطی ببر. من هرگز در زندگیم قسطی چیزی نخریدم. به مغازه اش رفتم.انواع واقسام تلوزیون را داشت. همان روز بعد ازظهر رفتم به خانه داریوش وکورش را به آن مغازه بردم گفتم هر کدام از تلوزیونها را شما انتخاب کنید برایتان می خرم.داریوش وکورش از خوشحالی نمی دانستند چه کار کنند.دور ایستادم به حرکتها یشان توجو داشتم وبه گفتگو آنها گوش می دادم . داریوش به سمت من آمدوگفت هرکدام را که ما انتخاب کنیم می خری .گفتم آره عمو درست شنیدی هر کدام را انتخاب کنید می خرم.هردوتاشان کنار بزرگترین ومدرنتر ین تلوزیون مغازه که شابلرنس فینگرتاچ بود ایستادند وگفتند اینو می خواهیم.به آقای سنجابی همکلاس قدیمیم گفتم این تلوزیون را به آدرس ما بفرست. چکی بابت قیمت تلوزیون ونصب آنتن دادم به خانه برگشیم. همان شب تلوزیون داشتیم. داریوش و کورش برای تنظیم تلوزیون را ه پله خانه را نوبتی بالاوپایین میرفتندو فریاد میزدند کمی به چپ نه نه کمی به راست خلاصه آنقدر جابجا کردن
د تا تنظیم شد.