روزهاهی ملاقات پی درپی می آ مد پدرومادر به امید دیداردوباره در انتظار می ماندند. تابستان از راه رسید کار درزریندشت ، رفت وآمد هرهفته برای ملاقات مشکل بود.تنهایی در جنگ با مشکلات روحی بیشتر مرا وابسته به کارکرد. بعد ازساعت کاراداره تا دیروقت حتی روزهای پنجشنبه وجمعه کارمی کردم . حسن کارگر تاسیسات که در شرکت شعله خاور کار می کردبه تشویق من کار جمع کردن موتورخانه شوفاژ منازل کوچک را کنترات کرد.چهارنفردرکارودرآمدش شریک بودیم.کارمندان رده بالای وزارت خانه نیز تعمیرات آسانسوروشوفاژخانه شخصی خود را برای سرویس ماهیانه یا تعمیرات اساسی واگذارمی کردند. این بود که حدود یکسال با کارشبانه روزی درآمدی حاصل شدوپس اندازی تا بنا به گفته مادر م باید بفکر خودم باشم من هم زن وزندگی می خواستم.به این ترتیب پیش پرداخت یک ماشین پیکان را پرداخت کردم ومبلغی پس انداز داشتم.
کارشبانه روزی داشت مرا کاملابه سمت مقا طعکاری می برد. داشت فراموشم می شد دوستانی دا شتم ، همراه کوهی داشتم، در صحنه شطرنج رقیبی داشتم. ملاقات بردن بودوبس . دراین زمان بود که تلفن دفتر کارم زنگ زد .در طرف دیگر خط تلفن صدای آشنایی به نرمی سلام کرد. صدای دکترابطی پس ازاحوالپرسی ،شرایط کارم راپرسید. از من خواست به دیدنش بروم. ازنوع رداین خواست فهمید دوست ندارم برا یش درد سرشود.گفت حجت من یک دکترهستم افراد مختلف برای درمان به من مراجعه می کنند. پس شما هم می توانی یکی از بیمارها باشی. مخصوصا که من دکتراطفال هستم .داریوش ، کورش وشهلارا با خودت بیاورهم من آنها را معاینه می کنم ومی توانیم زمانی با هم باشیم.این کار را چندین بارانجام دادم. روحیه می گرفتم. هرچند هفته در میان به خانه ما می آمد .با پدرومادر صحبت می کرد . یکبارهم دسته ای پول پیش پدرم گذاشت وگفت من به قدرت بدهکارم حالا که اودرزندان است می خواهم این بدهکاری را بپردازم تا شما راحتتر برای خرج خانه هزینه کنید.درآن کویرترس وبی پنا هی برایم شطی بود پراز شجاعت وامید .پشتبا نیش روزنه بود برای دیدن فردای بهتر.
تا بستان بود ومدرسه هم تعطیل.داریوش که جوانی بود وقتش را با دوچرخه سواری ، ورزش کارته می گذراند. ازاوخواستم برای خودش کاری پیدا کند. گفت عمومن کسی را نمی شناسم شما برای من کار پیدا کن تا من بروم سر کار. روزبعدازحسن که در شرکت شعله خاورکار می کرد خواهش کردم ازشرکتش بپرسد کارگر موقت نمی خواهند.حسن گفت اتفاقا به یک وردست احتیاج دارند. داریوش که می گفت دوست داردکار کند آدرس محل کار را پیدا کرد ورفت که کار کند.سه روزازکار کردنش نگذشته بود که حسن بعدازظهر هراسان به وزارت خانه آمد. پرسیدم حسن این چه حالیه که داری آیا مریض هستی؟ گفت نه ،نه نمی دانم از کجا شروع کنم وچگونه موضوع را بگویم؟ گفتم هر مشکلی هست باید بگویی. گفت بدبخت کارگره را به بیمارستان برده اند ونمی دانم چه بلایی سرش آمده. کمی آرام شد شروع کرد به تعریف کردن واقعه. گفت زمان نهار خوردن واستراحت کارگران. هنگامی که جمعی از کارگران ساختمانی در طبقه پایین درحال نهار خوردن بودند. داریوش با تفنگ بادی که ابزارکارلوله کشی وتاسیسات بود روی کف زمین گذاشته وشلیک کرده. میخ فلادی تفنگ بادی که می تواند بست فولادی لوله کشی ودیواربتنی را بهم بدوزد ازسقف پایین بیرون آمده شلواروبیضه کارگردرحال خوردن را به زمین دوخته.هنوز گفتارحسن تمام نشده بود ازانتظامات درب اداره کسی به دفترم واردشد وگفت چند نفردنبال شما آمده اند که بیرون اداره منتظر می باشند.ازا دا ره که بیرون رفتم با چند کارگرلر بسیا رطلب کارروبروشدم. بابت زخمی شدن رفیقشان پول می خواستند. این سه نفر با لهجه لری طلبکارانه فریاد می کشیدند ومرتب مبلغی را تکرار می کردند. من که در بین دعوای این سه نفر بطورکلی گیج شده بودم وقسمتی ازصحبتهایشان را نمی فهمیدم مانده بودم چگونه مشکل را حل کنم . دراین موقع پلیس انتظامات اداره بیرون آمد رو کرد به آنها وگفت بسیار شلوغ می کنید اینجا وزارتخانه است. کمی آرام شدند حسن هم به دادم رسید. حسن خودش لر بود با آنها کنار آمد که با هم به بیمارستا ن برویم وزخمی را ببینیم. زخمی درمان سرپایی شده بیرون درب بیمارستان منتظربود. کمی سختش بود که راه برود. حقوق چندروز بیکاری ودرمان او را دادم وبه ا داره برگشتم.
داریوش دوره راهنمایی را تمام کرده بودوباید دردبیرستانی ثبت نام می شد.ازاوپرسیدم کجا می خواهی دبیرستان بروی. گفت اگر بتوانیم هزینه دبیرستان هدف را بپردازیم می روم آنجا. روزبعد با هم به دبیرستان هدف کمی بالاترازکلانتری مرکزرفتیم.مدارک لازم را دادیم، فرمهای مربوطه را پرکردیم وهزینه ترم اول (سه ماه) سال تحصیلی را پرداخت کردم . دوماهی بیشتر درآنجا درس نخواند ومن مجبورشدم دوباره او رادردبیرستان راهنما با التماس ثبت نام کنم. او که دردبیرستان هدف با مبصر کلاس در گیر شده بود وکتککاری کرده بود. چند روزی به مدرسه نمی رفت ازاوپرسیدم چرا به مدرسه نمی روی؟ گفت شما باید به مدرسه بروی ومشکل را حل کنی زیاد موضوع را نگفت سرش را پایین انداخت با دوچرخه اش ازخانه بیرون زد. همان روز به دبیرستان هدف رفتم. ناظم دبیرستان با دیدن من بدون هیچ گفتگویی پرونده ای رااز روی میز برداشت روی دستهایم گذاشت وگفت ببر، ببر این پرونده راببروجای دیگری ثبت نامش کن دیگر نمی خواهم او را ببینم. من هاج واج مانده بودم .گفتم باشه می برم فقط برایم بگو دلیل این همه عصبانیت واخراج چیست. صدایش تمام دفتر را به سکوت واداشته بود. گفت بچه مردم را زده ، زده دماغ ودهانش را شکسته ضمنان روبروی من هم ایستاده وگردنکشی می کند. من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم فهمیدم خواهشم کارگرنیست پرونده را برداشتم از درب بیرون زدم.
مادرم همیشه یا دآوری می کردومی گفت معلوم هست توچکارمی کنی، چرا شبها دیر به خانه می آیی، باورنداشت شبها تا دیروقت کارمی کنم. یاد آوری می کرد که دیگر دارد زمان ازواجت می گذرد .توهم احتیاج به زن وزندگی دا ری ، توهم بچه می خواهی ،باید کانون خانواده خودت را تشکیل بدهی. سعی می کرد پدررا هم با خودش در نصیحت کردن من همآ هنگ کند.از دختران دم بخت دهگردانی می گفت وگاهی توی فامیل دخترهای دم بخت را می شمرد. وقتی به خدیجه می رسید من خوشم می امد که بیشتر بگوید. بگوید که توانسته همراه برادرنش به سمنان برود ودبیرستان را ادامه بدهد.ضمن درس خواندن مسولیت پخت غذا ومرتب کردن زندگی آن دو جوان را بعهده بگیرد.بگوید که دردآشنا می باشد وبا استقامت.این بود که داشتم یواش یواش گرفتار عشقی می شدم.
قبول کرده بودم که قدرت هشت سال زندانش را باید تحمل کند وسرپرستی داریوش وکوروش وشهلابعهده من می باشد. فکر می کردم باید اول زمینه را آماده کنم ونظرشان را در رابطه ازدواجم بپرسم. به همین منظورازآنها خواستم تا دورهم باشیم وبطور رسمی موضوع را پرسیدم ونظرشان را خواستم. آنها کمی به این موضوع خندیدند. ولی به نظر می رسیددرضمن خندیدن احساس بزرگی ورضایت می کنند.این شد که ازطریق برادر بزرگ خدیجه پیغام فرستادم آیا همین احساسی که من نسبت به او دارم او هم نسبت به من دارد یا نه.جواب پیغامم مثبت بود وزندگی رنگ دگری برایم پیدا کرد.خدیجه در کلاس یازدهم دبیرستان درس می خواند. آرزوهایمان داشت به هم پیوند می خورد.از طرف دیگر همان زمان سازمانهای بین المللی مثل عفو بین الملل، حقوق بشر به ایران آمده بودن واز زندانها بازدید می کردند. کمتراز یک ماه پس ازبازدید سازمانهای بین المللی از زندانها روزی ماموری به خانه ما آمد وکاغذی به من داد.درآن کاغذ یاداشت واره ذکر شده بود که یکنفر از خانواده شما می تواند با سلاله ملاقات داشته باشد. محل ملاقات کمیته مشترک پشت بانک سپه نزدیک میدان توپ خانه بود.تصمیم گرفتم خودم به ملاقات سلاله بروم .خیلی ذوق زده ازدیدارولی گیج که زیرپوست مسایل سیاسی کشورم چه می گذرد که اجازه ملاقات اینچنینی داده می شود. درمحل شهربانی کل کشور با سلاله ملاقات حضوری داشتم . ازپدرومادر، برادرهای دیگرم ،داریوش وکوروش شهلاوبقیه فامیل خبر گرفت. از سلامت قدرت پرسید.من هم ازخودم گفتم ازآشنایی بیشتر با خدیجه. گفتم تصمیم دارم با خدیجه ازدواج کنم. سلاله گفت بعد ازبازدید عفو بین الملل اززندانها رفتار با زندانیان تغییر کرده .ملاقاتها بیشتر شده.احتمال آزادی بسیاراست. من که دست خالی به دیدن سلاله رفته بودم پرسیدم میوه چی دوست داری تا بروم وبرایت بخرم. جواب داد اگر می توانی هندوانه بخربزرگ باشد اینجا چند نفربا هم هستیم. ازماموری که آن نزدیکی قدم می زد اجازه خواستم تا بروم وهندوانه ای بخرم وبرگردم. اجازه داد ومن با یک هندوانه دوازده کیلویی برگشتم.ازمدتها بود که قدرت وسلاله به زندان اوین منتقل شده بودند وما برای ملاقات نزدیک شهر بازی می رفتیم ازآنجا ملاقات کننده را با مینی بوس برای ملاقات با زندانی به زندان اوین می بردند وبرمی گرداندند. زمان ملاقات طولانیتر شده بود. لوازم بیشتری ازانواع خوراکی وپوشاکی برای زندانی قبول می کردند. ملاقاتها دیگر حضوری شده بود.فامیل درجه دو هم می توانستند به ملاقات بروند. سلاله درست می گفت به منا سبتهای مختلف تعدادی از زندانیان را آزاد می کردند.امید آزادی قدرت وسلاله در خانواده ما هم هیجان پنهانی ایجاد کرده بود.من دیگر در وزارت اطلاعات کار نمی کردم. چون اکثر کارمندان فنی وزارتخانه با وجود ما بیکار می گشتند . در نتیجه مدیر خدمات تصمیم گرفت قرار دادگروه ما را برای سال آینده تمدید نکند.قبلامتوجه شده بودم که شرکت تازه تاسیس ایران شیندلر احتیاج به یک متخصص آسانسور دارد.با مراجعه کردن به شرکت ایران شیندلر به عنوان متخصص کنترل مرغوبیت آسانسور استخدام شدم. در این بخش سه نفر کار می کردیم دو نفر آلمانی به نامهای زیگلر , دآلر ومن که البته حقوق آنها خیلی بیشتر از من بود.مدیر شرکت برای شروع به من هم حقوق خوبی پیشنهاد کرد .زمان بیشتری در خانه بودم مطا لعه می کردم. کمی فکرم آزاد شده بود. داریوش وکوروش وشهلا بزگتر شده بودند آرام به درس ومدرسه خود مشغول بودند. از این فرصت استفاده کردم وبا کمی تلاش دوباره در کنکور مدرسه علی ترجمه شرکت کردم .با ذخیره ایکه در ادبیات فارسی وزبان آلمانی داشتم دانشجوی زبان آلمانی این مدرسه عالی شدم.در همین زمان برادر کوچکترم عزت خدمت سربازی را تمام کرد به خانه برگشت.او که بسیار پراحساس , نیرومند وخانواده دوست بود. در کارهای مختلف کمک خوبی برای خانواده شد.در همان شرکت آسانسور ایران شیندلر مشغول کار شد. من در کارم آزادی مطق داشتم کار دانشگاه و شرکت ایران شیندلر را خودم برنامه ریزی می کردم. بیشتر دروس دانشگاه را بعداز ساعت کاری انتخاب کرده بودم.دانشجو شدن انگار درمن انرژی نهفته ای را بیدار کرده بود. در دانشگاه ومحل کار حرف داشتم تا برای همکاران وهمکلاسیهایم بزنم حرفهایی که هیجان ایجاد می کرد, همگرایی بوجود می آورد.گویا در کل جامعه چنین احساس می شد.یکجوری مثل اینکه گره زبانها باز شده بود . روزنامه ها مطالبی را بیان می کردند که تیراژ آنها چندین برابر شده بود.در دولت ومجلس گروهای مختلف اعلان موجودیت کرده و از منافع مردم گفتگو می کردند.رادیو وتلوزیون بحثهای جدیدی را به میان می کشیدند که بطور کلی تازگی داشت.آبی زیرکاه جامعه روان شده بود که کسی نمی دانست از کجا سر خواهد در آورد.