روزها با ترس ودلهره ونگرانی از پیش آمد بیشترپس هم می گذشت. یکباره انگارهمه چیزسرم هوارشده بود .نگرانی مادرازهمه بیشتربا پنهانی گریه کردن وآشفتگی در حرف زدنش کاملاپیدا بود.پدربیشترسکوت می کرد ونگرانیش ازجنس دیگری بود. درچهره اش می شد خواند چه بارسنگینی بر قلب وروحش سنگینی می کند.ضمن نگران بودن از آنچه برای قدرت وسلاله پیش آمده بود باید به زریدشت میرفتند وباغ وکار کشاورزی را پیش می بردند.موقع جمع کردن محصول بود وکارشبانه روزی . دلشان طا قت نمی آورد بعد ازچند روزبرای با خبرشدن ازاوضاع قدرت وسلاله به تهران برمی گشتند.وقتی از زریدشت برمی گشتند هرچیزی که فکرمی کردند مصرف خوراکی دارد از توت خشک تا مغز گردو، گوشت تازه بره پروش داده خودشان، بادمجان وگوچه فرنگی، سبزی تازه وخشک، چغندروسیب زمینی، آ لوچه وزدآلوی خشک می آوردند. من برای کمکشان به ایستگاه راه آهن تهران می رفتم. مادر بسته ها را روی سر می گذاشت ،من وپدربرکول می کشیدیم تا ازپله ها بالابیاوریم وبه خانه برسانیم.
در جستجوی شغل بهتر با حقوق بیشتر می گشتم. به هرساختمان که برای تعمیرات آسانسورمی رفتم می پرسیدم . دیگر نمی توانستم نیمه وقت معلم بودن همراه تعمیرکاری آسانسوررا ادامه بدهم. ازآموزش وپروش استعفاء کرده بودم.یک روزصبح که داشتم کارت حضور غیابم را به دهن ماشین مخصوص این کارمی دادم سرپرست سرویس وتعمیرمرا به دفترش خواند. آدرس ساختمانی را به من داد که سرچهارراه کاخ وشاهرضا قرارداشت.اوادامه داد که این ساختمان تازه ساخته شده ولی سالها بلااستفاده مانده . صاحب آن مهندس غفاری می گوید به وزارت اطلاعات وجهانگردی اجاره داده.ازشما می خواهم بروی دو دستگاه آسانسورنصب شده دراین ساختمان را سرویس کنی وتحویل بدهی. من همان روزصبح به ساختمان مربوطه رفتم .خودم را به مهندس غفاری معرفی وکارم را شروع کردم. چند روزی که دراین ساختمان کارمی کردم مهندس غفاری روزی دو یا سه بار به من سر می زد. روزچهارم آسانسورها سرویس شده آماده طی صورت جلسه ای به مهنس غفاری تحویل شد.قبلااز مهنس غفاری برای کار جدید پرسیده بودم. درهمین موقع مهندس غفاری گفت این ساختمان دراجاره وزارتخانه است ولی اداره کارهای فنی آن بعهده من می باشد ودنبال یک سرپرست که بتواند ازعهده آن برآید می گردم. درابتدای کاراز مبلغ حقوقش پرسیدم. مبلغی را پیشنهاد کرد که جبران حقوق آموزش وپروش وشرکت ابولحسن دیبا را می کرد. قرارگذاشتیم تا فردا به دفترش بروم تا بیشتردراین مورد صحبت کنیم. فردا تمام کارگران تهویه مطبوع ، لوله کش، برقی وساختمانی که هرکدام سابقه خوبی درکارشان داشتند به من معرفی کردوقرارشد بزودی کارسرپرستی را شروع کنم.کارم غیراز سرپرستی کارگران، تعمیرات آساسورها ، خرید لوازم وقطعات موردنیاز، تنظیم صورت حسابها ، پرداخت حقوق کارگران، در تماس بودن مرتب با اداره خدمات وزارتخانه ورفع مشکلات ریزودورشت آن بود.
همه چیز برایم سخت وسنگین بود .از نگاه درچشمان مادرم که ضمن مقاومت نگرانی موج می زد تا خمیدگی پشت پدرم ازخشم وسکوت.اداره یک خانواده پنج نفره از نظر مالی وتنظیم آن . سنگینی تنهایی طاقت فرسا بود.هیچکسی ازترس با خانواده ما در تماس نبود. چنانکه میگویند در شهر ما درخت انگوره خدایا دلم از درد جدایی زخم ناسوره خدایا. هیچکس غیر ازمن خانه نبود.داریوش ، کورش وشهلاپیش مادرشان رفته بودند.حشمت خواهرزاده ام به زریدشت پیش پدر مادرش رفته بود. پدرمادرهم به زریندشت رفته بودند.تنگ غروب بود درب خانه ته بن بست حسینیه زده شد. وقتی درب را بازکردم شخصی نامه ای بدستم داد که خبراز روزملاقات می داد . محل ملاقات زندان قصر بود روز جمعه. بعدازرفتن مامورفوری لباس پوشیدم خودم را به ایستگاه راه آهن رساندم تا توسط مسافرانی که به زریندشت می رفتند برای پدر مادر پیام برسانم که پنچشنبه برگردند.روز جمعه صبح خیلی زود همراه ساک بزرگی از خوراکی ولباس که مادرفکرمی کرد قدرت دوست دارد جلوی درب زندان قصر رسیدیم. چند نفر پیش از ما در صف بودن که گویا از شهرستان آمده بودند. آفتاب اوایل شهریورماه که بالاآمد میدان جلوی زندان پرازجمعیتی بود که برای ملاقات زندانیانشان آمده بودند. مادر با دیدن صف طولانی بعد از خودش و جمعیتی که از دورو نزدیک حتی با لباس محلی آمده بودند مشکلات خودش را فراموش کرده بود. می گفت این بیچاره شهرستانیها حتما هر چند ماه یکبار به دیدن عزیزانشان می آیند. سعی می کردم با حرفهایم به آنها روحیه بدهم .مخصوصا می گفتم با دیدن قدرت بر خودشان مسلط باشند گریه نکنند بیشترجویای حال روزش باشند.خلاصه انتظارمان به پایان رسید واسممان را برای ملاقات صدا کردند. معمولااسم زندانی را صدا می کردند. پدرومادرم را تا دم درب کوچکی که میان درب دولنگه بزرگی نصب شده بود همراه آخرین سلام رساندن بدرقه کردم.کمی چشم به درب دوختم وفکرم را پرواز دادم که قدرت چه می پرسد؟ وقتی مادروپدر را می بیند چه احساسی خواهد داشت؟ خودم را تا وسط میدان به سایه ای کشاندم تا تن و روح خسته ام را جایی یله کنم.زمان به کندی می گذشت عقربه های ساعت مثل اینکه تب کرده بودند وثانیه ها اصلا پیش نمی رفتند. مرتب به ساعتم نگاه می کردم.با چند نفر دیگرکه مثل خودم منتظر بودند صحبت کردم همه آنها درد مشترک داشتنند.تنها من بودم که برای اولین بار آمده بودم. کمی اطراف میدان قدم زدم از دستفروش سر کوچه سیگار خریدم. دوباره جلوی درب زندان آمدم درهمین موقع درب کوچک بازشد چند نفر که ملاقات رفته بودند برگشتند. کمی امید وارشدم وبا باز شدن درب در چهره زنان ومردانی که خارج می شدند چشم می دوختم تا احساسشان را از ملاقات درک کنم. هربارکه کسی از درب بیرون می آمد ویا داخل می شد درب خیلی زود بسته می شد. انگارتمام وجودم در نگاهم متمرکزوبه دستگیره درب دوخته شده. بله دوباره درب باز شد این بار پدرجلوترازمادر از درب بیرون آمد خودم را به مادررساندم که سعی می کرد ساک خوراکی را از درب کوچک بیرون بکشد.ساک را ازدستش گرفتم نگاه به چهره اش انداختم . تلاش داشت تا صورتش را از من پنهان کند خط خشک شده جای اشک روی گونه هایش مشخص بود.پرسیدم حالش چطور بود؟ گفت خوبه ،خوبه فقط چند تکه لباس زیر برایش از ما تحویل گرفتندوفوری موضوع را عوض کرد وگفت همین اشب باید به زریندشت برگردیم .محصول قیصی را پشتبام بی صاحب ول کردیم وآمدیم.
مشخص کرده بودند دوهفته دیگرباید به ملاقات می رفتند.دو باره روزجمعه جلوی زندان قصردرصف قرار گرفتیم تا اسممان را خواندند. وقتی از ملاقات بر گشتند سکوت مطلق برفضا سایه انداخته بود. نمی دانم در زریندشت بین آنها چه گذشته یا در زندان چه چیزی آنها را به سکوت واداشته بود . مادردرآشپزخانه برایمان غذا می پخت که پدر سکوت را شکست با بقضی در گلووصدایی خشمگین گفت از تو می خواهم تا تبری برایم بخری خودم هم می روم به بازار تا کفنی تهیه کنم. پرسیدم تبر وکفن برای چیست؟جوابم را این چنین داد می خواهم کفن را بپوشم وتبر را بردارم بروم جلوی دانشگاه تهران . باتبر شروع کنم به قطع کردن درختی شاید یک پدر سوخته ای بیاید بگوید برای چه این کار را می کنی.آن وقت من دردم را بگویم ، بگویم یا مرا بکشید یا مرا هم مثل فرزندم زندان کنید.تلاش کردم آرامش کنم از مردمان دیگری که جلوی زندان دیده بود بگویم از آنهایی که از شهرستانهای مختلف برای ملاقات می آمدند بگویم.مادرازصدای بلند وخشمگین پدربه ما پیوست. گفت قدرت به طورعجیبی ضعیف شده صورتش کج بنظرمی رسد. گفت به سختی می توانست حرف بزند.گویا شکنجه زیادی دیده.
بعد از چند ماه ملاقات دو باردرهفته شد وفرزندان قدرت نیز حق دیدار پدرشان را یا فتند. من که ماشین لادای قدرت را از دبیرستان چیستا بیرون کشیده بودم می توانم همه انهارا تا درب زندان برسانم.می دانستم قدرت ماشین خریده ولی نمی دانستم وقتی به اروپاسفررفته کجا پارک کرده. هفته اول مهر ماه۱۳۵۴ روزی زنگ تلفن دفترم دروزارت اطلاعات بصدا درآ مد پس از سلام واحوالپرسی خودش را آقای بخشی سرایدارمدرسه چیستا معرفی کرد. اوکه از دستگیری قدرت خبر داشت کمی همدردی کرد وادامه داد که ماشین آقای خطیری کنارحیاط مدرسه پارک می باشد. مدیرمدرسه ازاول شهریورماه تقریبا هرروز یاد آورشده که تکلیف این ماشین را روشن کن.خیلی جستجوکردم تا شماره شما را پیدا کردم.ضمنا ماسین نو میباشد می ترسم بچه ها آسیبی برسانند. باهم قرارگذاشیم همان روزبعدازظهربه مدرسه چیستا رفتم.من که بعد ازگرفتن گواهینامه رانندگی درکردستان زمان سربازی هرگز پشت فرمان ننشسته بودم وراننگی نکرده بودم با دلواپسی پشت فرمان نشستم . آ قای بخشی گفت بهتراست کمی همینجا جلوعقب کنی ، با دنده ، ترمز وکلاج آشنا شوی تا قلق ماشین را به دست بیا وری بعد به خیابان بروی.خلاصه با هرمشکلاتی بود ماشین راکنار خیابان مهد یخانی ( مهدی موش) پارک کردم .هفته بعد وقتی مادروپدر به ملاقات قدرت رفتند خواستم که بپرسند ماسین را چکار کنم ؟ قدرت اجازه داد تا ازماشین استفاده کنم. ازآن پس فرزندان قدرت را هر روزپنجشنبه برای دیدار با مادرشان می بردم ومی آوردم. روزملاقات رفتن نیزازآن استفاده می شد.
داریوش وکورش در دربیرستان رهنما ثبت نام شده بودند.شهلاتوسط مادرش در دبیرستان شرف ثبت نام ومشغول تحصیل بود. حشمت دبیرستان عبرت درس می خواند. ناخداگاه خودم را سرپرست چهارنوجوان ازشانزده تا یازده ساله یافتم .گویا زندگیم یک جوری برنامه ریزی شده بود. دوشنبه ها سحرخیزپدر مادر را برای ملاقات جلوی زندان قصر می بردم وبعد از ملاقات به خانه می رساندم.روزهای پنجشنبه بعدازظهرداریوش ، کورش وشهلارا به خانه پدر بزرکشان آقای حقیقت که اطراف پل امامزاده معصوم بود می بردم تا با مادرشان دیدارداشته باشند.روز جمعه دوباره روز ملاقات بود وجلوی زندان گاهی فرزندان قدرت دراین روز می توانستند دیدارداشته باشند. بقیه زمانم کار بود کاربود کار تا بتوانم ضمن اداره کردن کارهای فنی وزارتخانه وکسب درآمدی که بتواند هزینه جاری خانواده را تعمین کند.یک روز دوشنبه که بعد رتق فتق محل کارم جلوی زندان برگشتم تا پدرومادرم را به خانه برسانم اشکهای مادر را جاری دیدم.پرسیدم تازه چه خبرشده چرا کریه می کنی ؟ که پدر سکوت را شکست گفت این مجید شاهدی چند وقته که مرتب می آید پیش ما وشروع می کند به قدرت وخانواده ما فحاشی کردن می گوید تقصیر پسرشماست که برای خواهر ودامادمن مشکل درست شده. ادامه داد که ما دلمان خون است او هم با حرفهایش قوز بالاقوز می کند. هفته بعد وقتی پدر مادر را در صف منتظرین نوبت ملاقات گذاشتم بر گشتم تا ماشین را جای مناسبی پارک کنم. وقتی برگشتم مجید را دیدم کنار پدرم ایستاده مثل گذشته با حرفها ودروشت گویها یش آزارمی رساند.بی اختیا ربه مجید شاهدی گفتم در مشکلات قدرت پدرم اطلاعی ندارد. این افراد که شما در موردشان با پدرم دعوا میکنی در بند هستند.حرفهای شما جز اینکه این پیر مرد را آزاردهد کاری از پیش نمی برد. مجید بدون توجه به حرفهای من به زشتگوی ادامه داد که ناگهان مشتم را جلوی صورتش گره کردم وگفتم دیگر حق نداری با پدر چنین رفتاری داشته باشی ودیگرهرگزاتفاق نیافتاد.!
هوا سردشده بود پدرو مادر کمتر به زریندشت می رفتند. روزی بعد ا زملاقات وقتی پدر ومادررا به خانه رساندم پدر کاغذی بمن داد که روی آن آدرس وشماره تلفنی نوشته شده بود.گفتم آدرس کیست وشماره تلفن چیست؟ گفت برادرت این کاغذرا داد. سفارش کرد که با شماره تلفن تماس بگیری. قرار بگذاری تا ازنزدیک با این شخص که وکیل تسخیری او میباشد دیدارداشته باشیم.روز بعد با وکیل قدرت تماس گرفتم. بعد از معرفی وگفتگوی کوتاهی روزی را قرار گذاشتیم .روز موعود همراه پدر به خانه وکیل رفتم. طبق سفارش قدرت مبلغی پول برای هزینه پرونده با خودمان برده بودیم. خانه در ناحیه تجریش بود وآقای وکیل خودش را سرهنگ باز نشسته معرفی کرد.ا طاقی از خانه بزرگش دفتر کارش بود.بی مقدمه سراصل مطلب رفت وگفت پرونده قدرت را خوانده ام . خودم را آماده میکنم تا در دادگاه ازاو دفاع کنم.اما دفاع کردن از قدرت با این پرونده سنگین راحت نیست. چون درپرونده ازوجود اسلحه ای صحبت شده.اوکه موتوجه نگرانی و وحشت بیش ازحد من وپدر شده بود. ادامه داد که البته با برسی کارشناسان ازاسلحه مربوطه سا لهاست استفاده نشده.مبلغی که با خود برده بودیم دراختیارش گذاشیم وبا دنیایی نگرانی به خانه برگشتیم. قدرت هشت سال زندان گرفت.
نوروز داشت از راه می رسید که خبر دادند درایام نوروز خواهر برادرها هم می توانند یک بار به ملاقات بیایند. روز ملاقات وقتی جلوی زندان قصر رسیدیم جمعیت زیادی برای ملاقات آمده بودند. اسم هر زندانی را که مامورزندان نام می برد ده یا پانزده نفرجلوی درب وردی حاضرمی شدند تا داخل شوند. داخل محوطه زندان نیز پر جمعیت بود. خلاصه پس ازانتظار طولانی نوبت ما شد که با قدرت دیدار داشته باشیم. زندانیان قبلابه سالون ملاقات آمده بودن. هر ملاقات کننده ای با دیدن زندانیش اشگ ریزان ودوان به آن طرف می رفت .تورسیمی بین زندانی و ملاقات کننده قرارداشت.زمان ملاقت پانزده دقیقه بود.پس ازسلام واحوالپرسی با قدرت دادن قوت روحی به هم جا باز کردم تا خواهرانم بتوانند بیشتربا اوصحبت داشته باشند. درهمین زمان چشمم به حسین پسر دایی حبیب افتاد که با فامیلش ملاقات می کرد.به سمت او رفتم وداشتم حالش رامی پرسیدم که دستی محکم به پشتم خودر وگفت شما اینجا چکار می کنی وبا شرایط بدی ازمحل ملاقات بیرونم کرد.