تابستان سال۱354

چندسالیه که بین اعضای دور ونزدیک فامیل مخصوصاً جوانتر ها یک جور نزدیکی ایجاد شده . این نزدیکی باعث شدکه بیشتر به خانه یکدیگر سر بزنند ودر جشنها,غمهای هم شریک باشند . در مواقع دشواری به هم کمک و یک تعاونی تاسیس کنند. دراین نزدیکی فامیلی از هر سطح فکری ، تحصیلی، شغلی ومالی وجود داشتند.کمی مسن ترها مثل پدرم عمو هام ودایهام کشاورز بودند ودر روستاها زندگی می کردند.قدرت دبیر .من ،ابراهیم ، اسماعیل کار گرآ سانسور .حسین ، رمضان دایی هادی،رمضان مندلی کارگر کارخانه ارج بودند.رضا ی دایی حسن نگهبان سد لتیان بود. رضای دایی حبیب تلفنچی کارخانه برق شهر ستان کرج بود.تقی خطیبی کارگر کشتارگاه ،قاسم زارع داماد عمو حسن کارگر نقاش ساختمان ودایی حسن کشاورز در قرچک ورامین .اکبر والیاس شوهر خواهرهام کارمند اداره خاکشناسی بودند.گاهی دورهم جمع می شدیم وپنجشبه جمعه ای با هم بودیم. قرار منظمی نداشتم که هر ماه یا هر پانزده روز دور هم جمع شویم.بیشتربستگی به فصل سال وآب وهوا داشت. اگر زمستان بود درتهران میماندیم ومهمان یکی از اعضاء که امکانات پذیرایی داشت می شدیم. اگر فصل رسیدن زرد آلو وقیصی بود به زریندشت خانه پدرم می رفتیم.نزدیک عیدبرای روز سیزده بدرخانه دایی جسن قرچک ورامین قرار میگذاشتیم.روزهای قشنگ بهار یا تابستان به سد لتیان خانه رضای دایی حسن می رفتیم . در فصل پاییز فصل خربزه و انجیر خانه عمو حسن مهمان ابراهیم می شدیم.آنقدر صمیمیت ونزدیگی ایجاد شده بود که هر کس در نوبت خودش با هر امکاناتی داشت پذیرای می کرد واعضاء که اکثراً با خانواده یعنی زن وبچه می آمدندبا هر امکاناتی سازگار می شدند.رفتن زریندشت در روزهای تابستان برای همه لذتبخش بود. هر چندقطار تهران گرگان شب پنچشنبه وجمعه بسیار شلوغ ولی خود ما هم کم نبودیم گاهی به چهل نفر می رسیدیم.قطار ساعت نه شب از ایستگاه تهران حرکت می کرد وساعت یازده ونیم به زریندشت می رسید.از ایستگاه تا خانه پدرم که دهگردان بود پیاده می رفتیم.تازه دورهم می نشستیم همراه چای نوشیدن صحبت از هر درئ می شد.نزدیک صبح هر کسی هر جا پیدا می کرد می خوابید. گاهی تا پانزده نفر در ایوان می خوابیدند.توی همه اطاقها پر بود .تعدادی روی پشتبام می خوابیدند یا برای خودشان زیر درختان قیصی جا درست می کردند.من وبرادرهای کوچکم عزت وماشا الله باید با پدر ومادربرا ی تهیه غذا وامکانات دیگرکمک می کردیم .خانمهای فامیل که آمده بودند بیشتر با مادرم در کارهای خانه کمک می کردند. بعد از صبحانه دسته جمعی برای قدم زدن کنار رود خانه می رفتیم.مسن ترها که هم صحبت پدرم بودندبیشتر دور ور او بودند در مورد کشت وپرورش وبرداشت محصولات مختلف گفتگو می کردند .بعدازخوردن ناهارچرب و چیلی که مادرم همراه خانمهای دیگر تهیه دیده بودندهر کسی یک جایی پیدا می کرد تا چرتی بزنند.بعد از ظهر تا تنگ غروب برنامه آبتنی در رودخانه ,دراز کشیدن آفتاب گرفتن واز هر دری صحبت کردن ادامه پیدا می کرد.پیش از اینکه هوا تاریک شود هر کسی سعی می کرد مقداری زردآلو یا قیصی برای خودش در ساکش جا سازی کند.پس از صرف شام ساده ای باید قدم زنان به ایستگاه زریندشت می رفتیم تا ساعت یک نیمه شب وقتی قطار گرگان تهران می رسید با آن خودمان رابرای کار فردا به تهران برسانیم.
وقتی نوبت رضای دایی حسن بود با چند دستگاه ماشین خودمان را به سد لتیان محل زندگی او می رساندیم. روز را با گردش در اطراف سد وپذیرای می گذراندیم. اما روزی که نوبت دایی حسن بود بدلیل اینکه خانه اش در رو ستایی نزدیک قرچک ورامین بود بیشتر خوش می گذشت مخصوصاً اگربا روز سیزده بدر مصادف می شد.پذیرای, گفتگو, دیدار فامیل ودوستان جای خودش را داشت وچهار توپ بازی کردن ضفا وفضای دیگری داشت.
جوانان وکامل مردانی که خوب می توانستند بدوند در این بازی شرکت می کردند.اول بین خودشان دونفر را بعنوان سرپرست دو تیم انتخاب می کردند. حالا آن دونفر یار کشی می کردند.همه دور هم جمع می شدند برا ی شیر وخط کردن با سکه ای تعین می کردند کدام تیم باید بالا بماند توپ بزند وکدام تیم گال بخورد و توپ جمع کند.یک نفر ازتیم گال خور باید بالا می ماند توپ می داد تا تیم مقابل با چوب مخصوصی که قبلاً تهیه شده بود توپ بزند.قبل از شروع بازی مره تعین می کردند.دوتا مره داشیم اولی بالا محل توپ زدن بود که وقتی فردی توپش را زد و می مرد می رفت آنجا می ایستاد تا نفر بعدی توپ بزند که اگر توپش می گرفت خودش ونفر اولی می توانستند تا مره بعدی که تقریباً هفتاد تا صد متر فاصله داشت بدوند وبرگردند. اگر شرایط خطرناک بود ونمی توانستند برگردند باید در مره پایین می ماندند تا نفر بعدی توپ بزند.با گرفتن توپ نفر بعد افراد مانده در پایین خودشان را به مره بالا می رساندن وزنده می شدند ومی توانستند دو باره توپ بزنند.معمولاً کسی که خوب می زد و توپش خوب می گرفت آخرین نفر می ماند تا اگر همه تیم توپشان نمی گرفت ومی مردند حق داشت چهار بار توپ بزند با زدن توپ نفر آخر همه زنده می شدند ومی توانستند دوباره توپ بزنند. در این بین اگر یک نفر از تیم گال خور توپ زده شده را بل می گرفت همه تیم بالا می آمدندو تیمی که بالا بود توپ می زد باید پایین می رفت گال می خوردوتوپ جمع می کرد.این بازی همراه شادی ودنبال هم کردن برای زدن با توپ افرادمرده تیم توپ زننده تا مدتی ادامه داشت تا همه خسته می شدند. روز با چای, شیرینی, آجیل,خوردن آش رشته وقدم زدن دور مزرعه گندم به پایان می رسید.
از طرف دیگربین همین جوانان ودوستان نزدیک قرار ثابت کوهنوردی بودکه به کوهای شمیران تا توچال هم می رفتیم.تیم کوهنوردی بیشتر ترکیب کارگری دانشجویی ومعلمی داشت.گاهی در تابستانها تیم کوهنوردی به پانزده بیست نفر هم می رسید.من همراه برادرانم وقتی مسولیت کمتری احساس می کردیم به دلیلی دوستان آن هفته برای کو هنوردی نمی آمدند مسیر طولانیتری می رفتیم.مثلاً از پنچشنبه بعد از ظهر پس قلعه را پشت سر می گذاشتیم .شب را در اطراف شیر پلا با روشن کردن آتش وگر دآمدن دورآن , خواندن سرود کوستان,گفتگو های بسیارو همنطور خوابیدن کنار آتش به امید روشنایی می ماندیم. فردا با زدن سپیده صبح طوری حرکت می کردیم که با طلوع خورشید قلعه توچال می رسیدیم. در قلعه توچال پوست صورت وگلو گردن را به هوای تازه سپردن وگاز زدن به لقمه ای که مخلوطی از نان , خرما وپنیر یا کوکوی سبزی بود چه حالی داشت.حتی آخر فصل بهاروگاهی تاتیر ماه در دره های سمت شهرستانک برف دیده می شد. گل لاله زیر تخته سنگها پیدا می کردیم. زنبق وحشی می چیدیم .ریواسهای ترش وآبدار را دسته کرده در کوله پشتی قرار می دادیم و مسیر برگشت که سرازیر بود می دویدیم. بعد ازظهر از سدکرج یا شهرستانک به تهران برمی گشتیم.از کوه که به خانه می رسیدیم من , ماشاله , عزت, قدرت, وگاهی جوانهای دیگر فامیل شش یا هفت نفر می شدیم.دستجمعی به حمام عمومی می رفتیم.
حمام عمومی سعادت در کمر کش خیابان مهدیخانی (مهتی موش) قرار داشت.لوازم حمام را چند تایی در ساک بزرگی جا می دادیم وروانه حمام می شدیم.بعد از دوش گرفتن در صحن حمام گرد هم می نشستیم در موردخوشی , خوبی, سختی, هما هنگی وکمک به همدیگر در مسیر وزمان کوهنوردی گرم گفتگو می شدیم.تاس آبی پشت هم می ریختیم. بعدنوبت مشت ومال وکیسه کشیدن همدیگر بود که دو به دو انجام می شد.من کیسه کش خوبی بودم. وقتی در حال کیسه کشیدن یکی از برادرانم بودم متوجه فرد یا افرادی می شدم که آمده اند به نوبت نشسته اند تا من آنهارا کیسه بکشم .کار کیسه کشی که تمام می شد میرفتم تا دوباره دوش بگیرم و برای صابون زدن آماده شوم فرد یا افراد نوبت نشسته می آمدند واعتراض می کردند که چرا آنها را کیسه نمی کشم نوبت آنهاست.من باید قسم می خوردم بابا من کیسه کش حمام نیستم افرادی را که کیسه کشیدم برادرانم بودند.گاهی من قدرت وعزت یا ماشا اله را کیسه می کشیدم.وقتی نوبت آنها می شد که مرا کیسه بکشند دو نفری به جان من می افتادندو حسابی با ناشیگری گاهی پوستم را می کندند.
زندگی در خانه کوچکی با جای تنگ ولی پر از آرزو , امید, رشد,پویایی, کتاب خواندن, گفتگو در مورد موضو ع روز, کلاس کنکوررفتن,با دانشگاه در ارتباط بودند,روزنامه ومجلات روز را خواندن وبررسی کردن,دستجمعی سینما وتاتر رفتن. آمد ورفت دوستان بسیار ازدکتر, معلم ودانشگاهی گرفته تا کارگر وکشاورز و پذیرایی گرم وصمیمانه مادرم از اعضاء خانواده ,دوستان ومهماتنها خانه را به جایی پر از صمیمیت وآمال تبدیل کرده بود.من که بعد از قدرت تنها کسی بودم کار می کردم ودر آمدی برای خرج وهزینه خانه پرداخت می کردم از مسافرت قدرت , سلاله شاهدی وخانم ساوجی تا زمان حرکت آنها به اروپا خبر نداشتم.خرداد سال 1354
قدرت همرا ه این گروه به اروپا مسافرت کرد.من که تلفنی در خانه نداشتم از چگونگی ,کجا, کی,شرایط وزمان برگشت توسط علیمحمدسرایدار مدرسه دخترانه خانم ساوجی با خبر می شدم.زمان گذشت ومنتظربرگشت مسافران بودم که یک روز علیمحمد زنگ زد وگفت برادرت قدرت با همراهنش زمان بازگشت وقتی با ماشینی که برای خانم شاهدی خریده اند از مرز بازارگان می خواستند عبور کنند توسط ساواک واداره مرز بانی دستگیر شده اند.از اینجا بودکه صفحه جدیدی برای خانواده وفامیل ما باز شد.در همین زمان دوستان وفامیل که با خانواده ما نزدیک بودندبا هم به کوهنوردی می رفتیم , مهمانی میدادیم, در جشنها وسرور همدیگر شرکت می کردیم پراکنده شدند.اگر کتابی داشتندسوزاندند.ازدیدارهم پرهیزکردند.مخصو صارفت وآمد به خانه ما بطور کلی قطع شد. حتی اگر من سوار اتوبوس بودم دوست معلم یا دانشگاهی که تا چند ماه پیش با هم به تاتر یا کو ه می رفتیم مرا می دید در ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده می شد که مبادا با من روبرو وهم کلام شود.در همین زمان عزت به خدمت سربازی رفت. ماشاله هم برای ادامه تحصیل فوق دیپلم رشته برق به اراک رفت. من ماندم, داریوش ,کورش,شهلا, که فرزندان قدرت بودند, حشمت که خواهر زاده ام بود وپدر ومادر. به نوعی با زور وجبر زمانه سرپرست خانواده ای شده بودم که چهار نوجوان پانزده تا ده ساله داشت.خبر دستگیری قدرت را باور نمی کردم ونمی دانستم چگونه با پدر ومادر رنج کشیده ام بر خورد کنم وآنها را آرام نگهدارام.چند هفته بعد از دستگیری یک روز تنگ غروب درب خانه ته بن بست حسینیه را مامورین ساواک زدند. با باز شدن درب در یک آن همه آنها که پنچ نفر بودندداخل شدند. ماکه از این نوع وارد شدن گیج ,شوکه و ترسیده بودیم نمی دانستیم چه بایدبکنیم. یکی از مامورین گفت در یک اطاق بمانید. هیچکس حق نداردازاطاق بیرون بیایدوبگویید اطاق قدرت کدام است.دو نفر از آنها به اطاق قدرت رفتند, یک نفر در حیاط ماند, دو نفردیگر در راه پله و جلوی اطاقی که ما بودیم موضع گرفتند.تمام خانه را با دقت گشتند . دو گونی پر کتاب جمع کردندو سوالات ما را بدون جواب گذاشتند ورفتند.