مردی ازطایفه ای همراه زن خود درسالهای بسیار قدیم برای دیدار فامیل مسافرت میکرد۰زن را سوار الاغ کرد وخود چوب بدست براه افتادند۰درمنطقه ای که آ نها زندگی میکردند همه به همدیگر دروغ میگفتندو لاف زدن بسیار رایج بود۰وقتی بهمدیگر میرسیدندلاف زدن شروع میشد بله درمورد کارشان ، درآمد شان، شجاعتشان، اینکه دربزن بهادری حریف چند مرد جنگی میباشند والا آ خر. آن روز مردنیز گاهی به جلوی الاغ میرفت وگاهی به عقب الاغ میآمد وبا چوبدستی بسیارخوش دست ، خوش رنگ وچرب شده خود بازی میکرد. برای زن خود لاف میزد که اگرکسی به خودش جرأ ت بدهد در بین راه مزاحم ما شود باهمین چوب چنان بخدمتش میرسم که هرگزفراموش نکند. د ست برقضا از دور اسب سواری پیدا شد. مرد اسب سوار که از دورجست وخیز مرد را میدید.وقتی نزدیک شد به چوب دستی خوشرنگ مرد نگاهی کرد فهمید ازچوب کرچک است قسمتی از حرفهای او را نیزشنیده بود. نگاهی بسمتی که آنها میآمدند کرد نهیبی به مرد زد . مردازاین طرف الاغ به طرف دیگر آن رفت و ازترس شروع به لرزیدن کرد. اسب سوارمتمعن شود که حد سش درست است .از اسب پیاده شد دهنه اسب را به دست مرد داد ودر نزدیکی آن مدفوع کرد وگفت حق نداری از اینجا تکان بخوری وباید ضمن نگهداری ازاسب مراقب باشی مگسی روی مدفوع من ننشید.مرداسب سوارزن مرد ترسوولاف زن را برد وبرگشت سواراسبش شد رفت۰صدای مرد ترسوبه نسبت دورشدن مرد اسب سوارعوج میگرفت که زنش فریاد زد لاف زدن را بس کن خاک بر سر ازاین بدترنمیشود۰