من تاریخ نگار نیستم ، روزنامه نگار هم نیستم. اما دوستدارم هر آنچه دیدم ومخصو صا خودم شرکت داشتم بنویسم .بهمن ماه 1357 شده وهنوز در همان خانه معروف خیابان مهدیخانی کنار حسینه زندگی می کنیم. من وخدیجه حالا زن وشوهر هستیم .قدرت وسلاله از زندان آزاد شده اند ،عزت خدمت سربازی را تمام کرده وهمکارم شده ، ماشا الله دوران سربازی را سپری می کند. داریوش-کوروش وشهلا به دبیرستان می روند.پدر ومادر طبق معمول بین زریندشت وتهران رفت وآمد می کنند .هم کار کشاورزی وباغ را سامان می دهند وهم کنار بچه هایشان در تهران زندگی می کنند.ازسالهای پیش فکر می کردم میشه یک روزی بیاد !که مردم برای زندگی روز مره اینقدر مجبور نباشند کار کنند. مردم حداقلهای زندگی را داشه باشند.مثلا سرپناهی بالای سرشان داشته باشند .اگر مریض شدند دکتر ودوای داشته باشند .بچه ها یشان را به مدرسه بفرستند.مخصوصا وقتی بین شهر وروستاهای اطراف رفت وآمد می کردم وبچه های کم سن وسال را می دیدم که در مزرعه وکوره پذ خانه کارمی کردند.دلم هوای شکستن این شرایط وتغییر اساسی میکرد.حالا هوا عوض شده بود .مردم شب و روز توی خیابان بودند لحظه ای آرام نداشتند. روزها سر کار همفکری میکردم که چگونه اعتصاب را ادامه بدهیم با کارخاه های شهر صنعتی قزوین هماهنگ باشیم. وشبها در محله همراه مردم شعار میدادم وبا نظامیهای حکومت نظامی در گیر می شدم.ماها بود که اینچنین می گذشت وهر روز شدت بیشتر می گرفت. گاهی وقتها که من از خانه بیرون می زدم برای همراه شدن با مردم وشعار دادن علیه حکومت وقت مادرم می گفت .پسرجان تو دیگر مسئولیت زن وبچه داری. باید به فکر اینها باشی.اما آنچه که در مغزم می گذشت وشور غوغایی که بیرون بود بی اختیار مرا به خیابان می کشید.شبها حکومت نظامی اعلان می شد ومردم بیشتر روی بام خانه ها به صورت گروهی شعار می دادند ویا به شعارهای هم پاسخ می گفتند .روز هجدهم بهمن بعد از ظهر حکومت نظامی را خیلی زود اعلان کردند ورادیو مرتب این اعلانیه را تکرار می کرد.من که سرپرستی کار گاهی در نزدیکی میدان توپ خانه را بعهده داشتم به همه ساختمانها رفتم وخبر را به کارگرها رساندم .از آنها خوا ستم که هرچه زود تر به خانه هایشان بروند چون وضعیت خیلی خطرناک است.وقتی دسته جمعی از کارگاه برون آمدیم مردم می گفتند امام گفته هیچ کسی به خانه نرود.حکومت نظامی را بشکنید. سر خیابان من از همکارانم جدا شدم وخودم را به خانه رساندم. مادرم گفت نون نداریم ونمی دانیم فردا چه پیش می آید.من که هنوز لباس تنم بود به نانوایی سر کوچه رفتم تا نون بخرم. صف بسیار طولانی بود من هم آخر صف ایستادم.مردم داخل صف گرم صحبت وتکرار شعارهای شب قبل وجدید بودند یکی از شعارها که خیلی خنده دار بود ومردم مرتب تکرار میکردند ومی خندیدند این بود .(اذهاری گوساله ای خر چهار ستاره بازهم بگو نواره.).همینطور که گرم تبادل اطلاعات وشعار بودیم متوجه حضور نظامیان نشدیم وقتی متوجه شدیم سربازها از چهار طرف محاصره کرده بودند. کوچه کاملا خلوت شده بود. لوله تفنگها به سمت مردم داخل صف بود وبعض از نظامیها به زانو نشته بودند .کاملا محاصره شده بودیم.من که تقریبا آخر صف بودم فرمانده به سمتم آمد وگفت مگر شما اعلانیه رادیو را نشنیدید چرا اینجا دور هم جمع شده اید.من گفتم ما توی صف نانوایی هستیم دور هم جمع نشدهایم. با دست هولم داد وفریاد زد همه تان را به رگبار می بندم .که ناگهان صدای تیری بلند شد. صف بهم ریخت نظامی ها سعی می کردند مردم را دستگیر کنند ومردم سعی در فرار داشتند.مردم سخت ترسیده بودند جیغ و فریاد می کشیدند! صدای رگبار تیر می آمد وفرار مردم به هر کوچه ای.در ب خانه ها باز می شد ومردم خود رادر آن می انداختند. تیر ها همه هوایی بود کسی کشته ویا زخمی نشد ولی فضای وحشت انگیزی بوجود آمده بود.من به خانه رفتم و بعد ازچند دقیقه دو باره سر کوچه برگشتم .خودرو نظامی ها محل را ترک کرده بود نانوایی تنورش را خاموش کرده داشت بساطش را جمع می کرد.پرسیدم چرا نانوایی را می بندی تازه شش بعداز ظهره؟ شاطر جواب داد الان بر می گردند دستور دادند وقتی برگشتیم کرکره مغازه باید پایین باشد.امروز شرایط خیلی خطرناک است ببنیم تا فردا چه پیش می آید.وقتی به خانه بر می گشتم مادرم را همراه خانمهای دیگر سر کوچه دیدم که داشتند پنجره ای را در طبقه دوم به هم نشان می دادند. گویا با رگبار تفنگ شکسته شده بود.آن شب دو باره پیش از ساعت نه شب شعارها روی پشتبام شروع شد. من به کوچه آمدم ماشین نظامیها مرتب در رفت و آمد بود کسی را در کوچه ندیدم ولی صدای تیر اندازی می آمد.به خانه بر گشتم مادرم بسیار نگران بود ماشا الله تاز ه به خانه رسیده بود از محل خدمت فرار کرده بود .قدرت وسلاله هنوز نیامده بودند.اما بعد از مدتی همه خود را به خانه رساندند.تا آخر شب صحبت در گیری در اطراف شهر وشهرستانهای مختلف بود وهیچ کس نمی دانست فردا چه خواهد شد!من که با نگرانی از وضعیت موجود واینکه در روزهای آینده چه پیش خواهد آمدبه رختخواب رفته بودم خوابم نمی برد.صبح از همه زود تر بیدارشدم طبق معمول ورزش را شروع کردم .رادیو مرتب وجود حکومت نظامی را تکرار میکرد ومردم را ازهر گونه اجتماع منع می کرد.من که نگران آمدن کارکران سر کار بودم پیاده خودم را به کارگاه که نزدیک میدان توپخانه بود رساندم.مهندس ناظر ومسئولین دیگر در گارگاه جمع شده بودند .مهندس ناظر گفت امروز کارگاه تعطیل است .برای شروع کار مجدد به شرکت خودتان مراجعه کنید.من که مطمعن شدم کاگری از استخدامی تا روز مزد سر کار نیامده بسمت میدان توپخانه راه افتادم.هوا کمی سرد وابری بود. صدای مردمی که شعار میداند وبسمت میدان میدویدند مرا هم با خود همراه کرد.به میدان توپخانه که رسیدم متوجه ستون عظیمی از دود آتش ومردم بسیار زیادی که شعا ر میدادن وبه هر طرف میدویدند شدم.مزکز پلیس کنار میدان را خلع صلاح وآتش زده بودند .باهم پچ وپچ می کردند که باید به شهربانی وزندان شهربانی که همان نزدیکی است حمله کنند.صدای تیر اندازی از هر طرف به گوش می رسید.وقتی من به شهربانی رسیدم نه از نگهبان خبری نه از در بسته همه دربها باز بودند همراه مردم وارد شهربانی شدم .بی اختیار همان کاری را می کردم که دیگران انجام می دادند. به هرجا سر می کشیدند وهر در بسته ای را چندتایی با لگد باز میکردند. بعضی لیوانهای نصفه از چای که هنوز گرم بود وتوی جا سیگاری سیگارها هنوز دود می کردند روی میزها دیده می شد.از مامورین ومسئو لین زندان افسران شهربانی هیچ خبری نبود وحتی نشنیدم کسی در آنجا مقاومتی کرده باشد.وقتی در طبقه دوم به آخر راهرو رسیدم.نرده ای دور یک میدان که تمام راهروها به آنجا ختم می شددیدم.طبقه پایین افراد مسلح را دیدم چندتا چرخ دستی مملو از کتاب وجزوه جمع کرده می خواستند از آنجا خارج کنند.آنجا اسم دیگری داشت وآن را کمیته مشترک می گفتند .یک بار من خودم برای ملاقات با سلاله به آنجا رفته بودم .نمی دانم چند طبقه زیرزمین داشت ولی میدانم همه طبقات زیر زمین زندان بود ومحل شکنجه زندانیان وبازجویی از آنها.آن روز زندانیان زیادی که همه سیاسی بودند آزاد شدند.اینطور به نظر می رسید که بدون در گیری وکشت وکشتاری خیلی سریع محل کمیته مشترک تسخیر شده واگر هم مقاومتی ویا زخمی وکشته ای داده درآ ن غوغاوبگیروببند وهیجانی که داشتم متوجه نشدم. پچ پچ دوباره شروع شد وشنیدم که مردم به پادگانهای مختلف حمله کرده اند وما بایدسمت زندان قصر حرکت کنیم. در مدت کوتاهی خودم را شعار گویان در خیان فردوسی بسمت پل چوبی یافتم. سیل جمعیت خشمگین در حرکت بود واز هر کوچه وخیابان به آن افزوده می شد.صدای تیر اندازی از تمام خیابانهای شهر بگوش می رسید.نمی دانم این انرژی مردم ازکجا می آمد هیچ ترس وحشتی از تیر خوردن ویا زخمی وکشته شدن در خودم ویا در مردم نمی دیدم.من که چهارسال تمام تو سرمای زمستان وگرمای شدید تابستان هفته ای دوبار به زندان قصر برای ملاقات پدرومادرم را به آنجا برده بودم.دل آزردگی ورنج مادروپدرم را ازین منتظر شدن در صف رسیدن نوبت برای ملاقات را با گوشت وپوستم لمس کرده بودم. خودم هم که فقط عیدها یکبار میتوانستم به ملاقات بروم وبخاطر سلام کردن از دور با حسین پسر داییم که او هم یک زندانی بود از ادامه ملافات محروم شده بودم .برای چنین روزی که آن زندان به دست مردم تسخیر شود زندانی های آن آزاد وهر گز کسی بخاطر بیان عقیده وطرز فکرش زندانی نشود آرزو می کردم.وقتی بمیدان قصر رسیدم غوغایی بود صدای تیر و رگبار مسلسل به عوج رسیده دیوار دوطرف در بزرگ ورودی داشت بدست مردم خراب می شد.بعضی از نظامی ها وافسران را می دیدم که خود را از دیوار بیرون می اندازندو مردم به آنها لباس شخصی می دهند تا لباسهایشان را عوض کنند .درب بزرگ زندان باز شدمردم بدون هیچ ترسی از کشته شدن درون آن ریختند.صدای آژیر آمبلانس از دور ونزدیک پی درپی بگوش می رسید.بنا بر گفته ها بخشی ازگاردجاودان که درآنجا مستقر بود از خود مقاومت نشان داده بودند.حمله مردم بادست خالی بود ولی ملخ وار !ساعتی بیشترطول نکشید که مسلسلها خاموش شدند.تنها گاهی تک تیری بگوش می رسید.پسر جوانی را دیدم که تیر خورده وزخمی شده بود .مردم بسمت قسمت مرکزی زندان وپادگان سر از پا نشناخته می دویدند از چند نفر خواستم تا کمک کنند جوان زخمی را به بیرون آن فضا ببریم تا آمبولانس به بیمارستان برساند.جوانتر ها توجی نکردند ولی چند نفر همسن وسال خودم کمک کردند.جوان را به آمبولانس تحول دادیم وخودمان بر گشتیم.وفتی کمی جلوتر آمدم مردم را دیدم که همه اسلحه های مختلف در دست یا بر کولشان است وبسمت درب خروجی می دوند.گویا انبار اسلحه را پیدا کرده وآنرا به تاراج بردند .هوا ی بهمن ماه کمی سرد بود ولی من غرق عرق بودم.همه چیز به تاراج رفت حتی دیدم که تانک و نفربرها هم بدست مردم افتاده کسی رانندگی می کند وبقیه سواربرآن شعار گویان وسرودخوانان به خیابان آمدند .در خیان جاده قدیم همرا دیگران شور انقلابی جلودار همه چیز بودومردم بی خبر از آنچه بسر خود می آورند.شعار گویان می رفتیم که شنیدم پادگان باغ شاه وتشکیلات شاهپور راهم مردم تسخیر کرده .وقتی خسته وگرسنه ساعت نه شب به خانه رسیدم.اول دعوای مادرم رابجان خریدم .بعد از مادرم خواهش کردم کمی آرام باشد. نمی توانست !همه برادرام وبرادرزاده هاغیر از مادر وهمسرم که حامله بود وپدرم بقیه بیرون بودند.تا نیمه شب همه برگشتند وهر کدام در منطقه ای در تسخیر پادگانها شرکت داشتند. از خبرها چنین بر می آمد که هنوز مردم موفق نشده بودند که رایو وتلوزیون را تسخیر کنند .و بعضی از پادگانها مثل پادگان نیروی هوایی بشدت مقاومت می کنند ومردم زیادی جانشان را از دست داده اند.حکومت نظامی بر چیده شده بود نظامیان زیادی از پادگانها فرار کرده بودند وبختیار نخست وزیربود. خبرها رسید که مردم فردا بسمت میدان شهیاد راه پیمایی می کنند.من همراه بقیه خانواده حتی همسرم خدیجه که حامله بود به خیابان آمدیم .جدیجه از میدان شاهپور تا نزدیک پارک شهر مردم را همراهی کرد ولی همراه مادرم به خانه برگشتند.بله راهپیمایی بزرگ بیستم بهمن 1357 شروع شده بود. سیل جمعیت از هر طرف بسمت میدان شهیاد در حرکت بود سر پل حافظ چهارراه پهلوی جلوی دانشگاه تهران میدان بیست و چهار اسفند همینطور تا میدان شهیاد جای سوزن انداختن نبود مردم دسته دسته شعار گویان در حرکت بودند.وقتی سر چهار راه پهلوی رسیدم مردم زیادی را دیدم جلوی تاتر شهر وپارک دانشجو جمع شده اند وپحث وگفتگوی شدیدی در بینشان است.بعضی می گفتند این چیزی که دارد پیش می رود خواست ما نیست ونباید همراهی کرد این مردم شور انقلابی چشمشان را کور کرده ونمی دانند پس پرده چه کسی سازماندی می کند وآنهارا به کجامی برد. وتعدادی در جواب می گفتند الان موفع این گفتگوها نیست این مردم را دارند مثل سیل بجلو می برند ما همراهی کنیم می برند ما همراهی نکنیم هم می برند.مدتی آنجا ماندم وبه گفتگوها ونظریات مختلف گوش کردم.پس از زمانی احساسم این بود که بحث ها به نتیجه واحدی نرسید بخشی به مردم در حال شعار گویان پیوستند وبخشی به خانه هایشان رفتند.من که گیج از این گفتگو بودم کمی تردید کردم ودیگر قاطی جمعیت وسط خیابان نشدم .در پیاده رو حرکت کردم وبه انچه جلوی تاتر شهر شنیده بودم فکر می کردم .سئولات زیادی در مغزم جان گرفت.آیا این شعارهایی که مردم می دهند عملی خواهد شد ؟ آیا وعدههایی که به مردم داده می شود عملی خواهد شد. وعده ها بسیار دهان پر کن وشوق بر انگیز بودند.مثل آزادی بیان ! آزادی قلم! آزادی اندیشه! داشتن خانه .مدرسه. نان .شغل.درمان مجانی وهر آنچه که بخش اکثریت مردم نداشتند ودر آرزوی داشتن آن بودند.آهسته آهسته شعارها هم داشت تغیر می کرد دیگر بیشتر شعارها جلوه ومعنی اسلامی پیدا کرد.خبر رسید که مقاومت نظامیان رادیو تلوزین هم در هم شکسته شده ومردم آنجا را تسخیر کرده اند .پادگانهایی که مقاوت کرده بودن هم در درون خودشان اختلاف افتاده بخش زیادی خودشان را به مردم تسلیم کرده وبقیه شکست خورده اند. حالا شورای انقلاب تشکیل شده واعلانیه های شورای انقلاب از رادیو وتلوزیون پخش می شود امام هم قرار است فردا از فرانسه به ایران بیاد. میدان بیست چهار اسفند را پشت سر گذاشته بودم که شنیدم گفته اند اجازه فرود هوا پیمای امام را دولت بختیار نخواهد داد . ناکهان شعاری همه گیر شد که مردم شدیداً پا بزمین می کوبیدند ومی گفتند اگر امام فردا نیاد تفنگهامون بیرون میاد. یا امام اگر فردا نیاد مسلسلها بیرون میاد! این شعاردر مدت کوتاهی به عوج خودش رسیدوکسانی جلودار این شعار بودند که بعضی از آنهارا صبح در پارک دانشجو دیده بودم .همانها که بحث می کردند با مردم باید رفت یا نرفت.واقعاً نمی دانستم که این شعارها چگونه ساخته وبین مردم به این سرعت پخش می شود.مردم را بااین شعارها خشمگین ودرنده می کردند وخواستهای وشعارهای اصلی رادر پوشش مخملی به خاطره می سپاردند.در تمام مناطق تهران کمیته هایی نگهبانی ایست وبازرسی تشکیل شده بود سران دولتی ونظامی امنیتی زیادی از رژیم پهلوی دستگیر شده بودند. بعضی از آنهارا در حال فرار در خیاابانها وبعضی را در مخفیگاه شان .شایعه بود که بختیار از مرز بازرگان فرار کرده. این شایعه دو پهلو بود یکی اینکه شاهپور بختیار که آخرین نخست وریزرژیم پهلوی بود از دوستی وشناخت مهندس مهدی بازرگان که یکی از اعضاء شورای انقلاب بود استفاده کرده دستگیر نشده وفرار کرده.یکطرف دیگر این شایعه این بود که دکتر بختیار از مرز بازرگان که بین ایران وترکیه میباشد فرار کرده وخود را به فرانسه رسانده است. روز بیست دوم بهمن شد ایران منتظر ورود امام است .رایو وتلوزیون -روزنامه ها ماشین هاییکه بلند گوبالای آنها نصب کرده اند مردمی که به خیابان ریخته اند ودسته دسته به سمت فرودگاه برای استقبال از امام راه افتاده بودند همه وهمه چنان غوغا وسرمستی بوجود آوردند که عقل و خرددر آنجا هیچ جایگاهی نداشت .در بعضی از قسمتهای شهر توسط نیروهای نظامی که مسلح از پادگانهایشان فرار کرده بودن بسمت مردمی که به خیابان برای اسقبال آمده بودند تیر اندازی شده بود که مردم انهارا دستگیر کردند.من وخدیجه آن روز سر چهار راه مهدیخانی کنار خیابان منیریه رفتیم وماشینهایی را دیدیم که بسمت راه آهن در حرکت بودند. چون امام از فرودگاه مهر آبادبسمت بهشت زهرا می رفت تا در آنجا سر قبر شهدای انقلاب اولین سخنرانی را برای مردم انجام دهد.در سخنرانی امام !سرا سر وعدهای خوب بود ترقی کشور از آزادی دانشجو و دانشگاه گرفته تا حقوق کارگر و حیسیت نظامی ونظامیگری وفرقه های مختلف دینی.از سیاست آزاد در مملکت تا آزادی سیاسی برای همه.ازبرچیده شدن استسسمار و استعمارتاداشتن مملکتی پر از شور نشاط واستقلال.آنروز تا نیمه های شب امام در مدرسه علوی مستقر شدوتهران کمی آرامتر خوابید.در روزهای بعد ملاقات باامام شروع شد.گروه گروه قشرهای مختلف مردم از دانشگاهی تا کارگری واز نظامی تا اداری به دیدار رفتند. نشنیدم وندیدم از این همه مردم که در آن روزها به دیدار حضوری می رفتند یکی از شعار های دوران تغییر رژیم که خواست مردم در آن باشدگفته یا بیان شود . دو تا شعار همه گیر وتکرار می شد روح منی خمینی بت شکنی خمینی وما همه سرباز توایم خمینی .گوش به فرمان توایم خمینی.تقار رژیم پهلوی با حمله هایی که از سالهای بعداز بیست وهشت مرداد ودکتر مصدق توسط نیروهای چپ-اسلامی -ملی به آن شده شکسته شده بود.در تمام ادارات کارخانه ها صنفهای مختلف بازاری وروحانی دانشگاه ومدرسه همه آنها که تا قبل بیست دوم بهمن محا فظه کاری می کردند. زبانهای دراز کاسه لیسی ودستمالهای ابریشمی را به صورت حرفه ای بکار انداختند. حالا دیگر روز روز پاچه ورمالیده ها وکاسه لیسان شده.چیزیکه به چشم خودم دیدم روز بیست وسوم بهمن بود.خانه ما درب بقلی حسینیه بود .در حسینیه کمیته ای برای حفاظت وایمنی محله تشکیل شدمن هم حضور داشتم پیشنهاد شد هر کسی دوره سربازی را گذرانده ثبت نام کند وشبها در خیابانهای محل بصورت نوبتی چندتا یی کشیک بدهیم.من هم ثبت نام کردم شب دوم نوبتم شد تا در محله با بچه های دیگر برای حفظ امنیت در خیابان مهدیخانی کشیک بدهیم. کشیک شروع شد پاسی از شب گذشت! ما که آن شب سرد زمستانی در یک بشکه آتش روشن کرده بودیم وآز مسا یل مختلف گرم صحبت بودیم ومراقب.ماشین ژیان نوای را دیدیم که آز سمت میدان شاهپور می آید. جلوی محل کشیک که رسید ایستاد شخصی از آن پیاده شد که یک کلت به کمر داشت وبی سیم کمی برای بچه ها از مراقبت ایست وبازرسی ومطالب دیگر حفاظتی گفت .می گفتنداز کمیته مرکزی آمده وفرد مهمی است. سوار ماشین شدوهمانجا دور زد خیابان یکطرفه را بسمت ممنوعش پیش رفت .چند ده متری از محل دور نشده بود که سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد سوت بلبلیی کشید.خانمی از طبقه دوم ساختمانی پنجره را باز کرد با هم چند کلمه ای رد وبدل کردند.فردمهم کمیته مرکزی ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد ساختمان شد.من از روی کنجکاوی پرسیدم آنجا زندگی می کند ؟.بچه های دیگر جواب دادند نه آنجا خانه همان خانم است که از پنجره سرش را بیرون آوردوکارش پذیرایی دوستدارانش است.من تا پایان زمان کشیک درخودم بودم وفکر می کردم.!نتوانستم ونپذیرفتم که دیگر کشیک بدهم در پایان شب به مسئول حسینیه گفتم برای نوبت بعدی کشیک خودم خبرتان می کنم ودیگر بر نگشتم.چند ماهی بیشتر طول نکشیدکه بطور کلی ما از آن خانه تغییر مکان دادیم.روزها ازپس هم می گذشت به امید تغییر اساسی درزندگی.در ادارات کارخانه هامحله ها پادگانها دانشگاه ها مدارس اتو بوسرانی شهرداریها وبه خصوص محلهای کارگری پیشنهاد شد باید شورایی اداره شود.حالا سازمانهای سیاسی بسیاری اضحار وجود وهر کدام برای خودشان دفتری دایر کرده اند.در تمام ادارات کارخانجات دانشگاها فعال شده اندویار گیری می کنند. حتی در میان خانوادها وفامیل همه جا بحث سیاسی و سیاه وسفید نشان دادن نقطه نظر دیگران وبر جسته کردن نظر خودشان حاکم بود. در یک خانواده پنج نفره دو یا سه طرز تفکر وجود داشت وآن اتحاد وهمگرایی که بین خانواده وجامعه بود داشت از هم می گسست .این بحث سیاسی در دانشگاه ها مخصوصا” جلوی دانشگاه بزرگ تهران در عوج بود وگاهی هم بین طرفداران آنها درگیری فیزیکی می شد.از همان اول تمام شاخص ها که در آنها منافع مردمی مستتر بودرا سعی کردند عوض کنند ویا اسم هم قافیه با آن پیدا کنند.از همین جهت جمهوری اسلامی را برای حکومت جدید انتخاب کردند وشورای ادارات وکارگری را به شورای اسلامی تغییر دادند.بازرگان نخست وزیر شده وزارتخانه ها وزریر جدید دارند بین شورا های تشکیل شده ومدیران ادارات وکارخانجات مختلف برای اداره محل کار پرداخت به موقع حقوق کارکنان واخراج نشدن کارگران ودیگر مسائل اختلاف عمیقی وجود داشت.بعضی از کاخانجات هنوز پس از دوماه که از انقلاب گذشته در حال اعتصاب بودند.چون ماها هیچ حقوقی دریافت نکرده اند.عید سال 1358 را با سرخوشی انقلابی که همه چیز وهمه جا هیجان واینکه هر تفکری هنوز فکر می کرد در این انقلاب از سالهای پیش تلاش کرده شهید داده وسالها زندانی کشیده جایی دارد پشت سر گذاشتم. فروردین در حال گذروصحبت انتخاب رییس جمهور گل کرده وچند نفری خود را کاندید کرده بودند.از طرفی 11 اردیبهشت (اول ماه مه) داشت می رسید بسیاری از سازمانها وگروهای سیاسی خود را برای یک راهپیمایی آماده می کردند.من هم این روز در خیابان فردوسی خودم رابا یک گرو سیاسی همراه کردم .تمام اعضاء خانواذه حتی دخترم که دوما هه بود در سبدش گذاشم وبا خود بردم یعنی همه جز پدر ومادر در این راهپیمایی بودند.شعارها راهپیمایی بیشتر از حقوق کار وکارگر وخواستهای اجتماعی بیان داشت . نیم ساعتی از جمع شدن مردم وراهپیمایی نگذشته بودکه از طرف گروه حزب الله با چوب و چماق وسنگ مورد حمله قرار گرفتیم. سر ودست بسیاری شکسته شد.تقریبا”این اولین حمله خونین حزب الله به دگر اندیشان بود.خردادماه از راه رسید.مردم پای صندوق رای رفتندوآقای بنی صدر که کاندید حزب الله بود را رییس جمهور کردند.حالا همهء ارگانهای یک دولت ونظام جدید پایه ریزی شده بود وبسرعت داشت خودرا هر روزقوی وقویتر می کرد تا هر مخالف ودگر اندیشی را براندازد.من که دانشجوی مدرسه عالی ترجمه بودم در دانشگاه کاملا” مراقب بودم که طعمه گروهای سیاسی مختلف نشوم.همه گروها از چپ وراست مخالف وموافق حکومت جدید میز کتاب وسازماندهی خودش را داشت.افرادمختلف مرا پای میز کتاب خودشان می بردند واز برنامه ها وطرزفکر شان تبلیغ می کردند.می خواستندکه کمک مالی کنم ونشریه از آنها بخرم.من خودم را با هیچکدام پیوند نزدم.از طرفی در محل کارم با روشی که با کارگران زیر دستم داشتم واز آنجاییکه دوست داشتم همه کارگران محل کارم حد اقل به حقوق کار وکارگری آهگاهی داشته باشند .برای انتخاب شورای کارگری کاندیدم کردند وراءی بالایی آوردم ویکی از اعضاء شورا شدم.من با بچه ها مسلمان محل کارم خیلی دوست بودم وآنهارا بعنوان یک مسلمان درست وبا ایمان قبول داشتم.در نتیجه وقتی در محل کار اطاقی رابه نماز خانه اختصاص دادند از آنها خواستم یک میز مطالعه هم در آنجا داشته باشیم.همه قبول کردند ولی مسوءلیت آنرا به خودمن واگذاشتند.میز کتاب را دایر کردم میز کوچکی بود .چند کتاب در یکطرف میز همراه چندنوار ضبط صوت وبقیه سطح میزرا روزنامه ونشریات مختلف از جمهوری اسلامی تا همه گروهای سیاسی روی آن قرار داشت وتنها برای مطالعه در همان اطاق بود.در شرکت آسانسور ایران شیندلر با سمت متخصص وکنترل مرغوبیت کار می کردم. از این جهت هرروز صبح به نماز خانه سرکشی و کتابها ونشریات را مرتب می کردم.اما در این روزها ماها بود که کارگران کارخانه که در شهرک صنعتی قزوین قرار داشت ودفتر مرکزی تهران هیچ حقوقی دریافت نکرده بودند.بارهاشورای کارگری کارخانه همراه شورای کارگری دفتر مرکزی به این وضعیت اعتراض کرده بودند.سعی داشتند با هییت مدیره شرکت نشست داشته باشند ومسله پرداخت حقوق را حل کنند. آما هر بارکه مدیر عامل قول میداد وتاریخ تعین می کرد یک یا دو تا از اعضاء هییت مدیره حاظر نمی شدند واین کار به عقب می افتاد.شرایط بسیار سنگینی براداره وراضی کردن کارگران برای ادامه کار بدون دریافت حقوق حاکم شده بود.حتی بعضی از کارگران به اعضاء شورا می گفتند شما که غمی ندارید حتما مدیر عامل شمارا خریده وده ها حرف جوروناجور.تا یک روز بعد از چهار ماه همه اعضاء هییت مدیره در محل شرکت گرد آمدند.شورای کارگری کارخانه که از گرد آمدن اعضاء هییت مدیره با خبر شده بودندبا چندتا ماشین از قزوین خودشان را به دفتر مرکزی رساندند.همه کارگران دفتر مرکزی هم از تمام کارگاها به دفتر آمدند ومنتظر تصمیم هییت مدیره شدند.توسط آبدارچی خبر رسید که بین هییت مدیره در گیری شده و بعضی از آنها بدون تصمیم گیری می خواهند جلسه را ترک کنند.ناگهان همه کارگرها تقریبا پنجاه نفری بودند به طبقه بالا پشت دفتر مدیر عامل که جلسه درآن تشکیل شده بود خودرارساندند.کارگران بعد چهارماه حقوق نگرفتن وبه صاحب خانه بدهکار بودن وبرای خرجی خانه از هرکس وناکسی قزض کرده خونشان بجوش آمده.از طرفی شورای کارگری کارخانه می گفتند امروز اگر به کارخانه پول نرسد وحقوقها پرداخت نشود نمی دانیم چه پیش میآید. این شد که همه تصمیم گرفتیم پشت درب اطاق مدیر عامل تحصن کنیم واجازه ندهیم هیچکدام از اعضاء از آن اطاق خارج شود تا زمانی که تصمیم مثبت گرفته شود.دو ساعتی از این موضوع گذشت درب اطاق بازشد ومدیرعامل گفت دو نفر از شورای کارگری بیاد داخل هییت مدیره می خواهد با آنها صحبت کند.کارگران مرا همراه یکی از شورای کارگری کارخانه انتخاب کردند وبه داخل فرستادند.من که از وضعیت تک تک کارگران خبر داشتم خودم را درشرایط بسیار سختی می دیدم .تصمیم خودم را گرفتم در صورت مثبت بودن حرفهای هییت مدیره وپرداخت کامل چهارماه حقوق حاضر بودم از آن اطاق بیرون بیام.هییت مدیره سعی خودش را کرد از هر راهی وارد شد ما دو نفر حرفمان یکی بود ورضایت نمی دادیم .آن روز تا ساعت نه شب آنجا ماندیم همه جور تهدیدشدیم.از طرفی حتی بعضی از خانواده کارگران به جمع ما اضافه شده بودند.تا بانک مسکن که یکی از سهامداران شرکت بود پذیرفت بپردازد .همانجا منتظر شدیم تا چک تظمینی از بانک مسکن آوردند همه چک را به حسابدار شرکت تحویل دادیم وآن شب به خانه هایمان رفتیم.روز بعد همه کارگران وکارمندان دفتر مرکزی واعضاء شورای کارگری کارخانه در محل شرکت حاضر بودند.رییس حسابداری شرکت در میان جمع آمد وگفت در حال حاضر ما یک برگ چک بیشتر در دستمان نیست باید صبر کنید تا این چک نقد شود سهم کارخانه راحساب کنیم وحقوق دفتر مرکزی هم پرداخت شود. که من گفتم سهم کارخانه را با یک تلفن از حسابداری کارخانه میتوانید بپرسیدواعضاء شورای کارگری میتوانند با خود همین امروز به کارخانه ببرند.در ضمن چک را مستقم به بانک می بریم ونقد می کنیم.گفتگو در مورد چگونه به بانک رفتن وحفاظت از این همه پول نقد وحمل آن به شرکت شروع شد ودر پایان تصمیم گرفته شد که رییس حسابداری با بانک تماس بگیردتا مشخص شود این مبلغ چه حجمی دارد وچگونه پرداخت میشود. رییس بانک مسکن شعبه کریمخان نزدیک میدان بیست وپنچ شهریور جواب داده بود که این مبلغ همه اش ده تومانی است وپول درشتتر ندارند بپردازند. در نتیجه این گفتگو من گفتم مسولیت کامل این کار بعهده حسابداری مخصوصا” رییس آن است واعضاء شورای کارگری کارخانه ودفترمرکزی همراه تعدادی از کارگران بایدازحسابداری درتحویل وحمل این پول کمک کنند.با دو ماشین سواری ویک وانت که هیچ طاق وحفاظی نداشت ومعمولا” برای حمل قطعات آسانسور استفاده می شدخودمان راجلوی بانک مسکن شعبه کریمخان رساندیم. کارگرها خودشان را برای حفاظت به چوب مسلح کرده بودن وآماده پذیرش هرگونه خطر.وانت را به کوچه پشت ساختمان بانک بردیم وگونی های پر از پول که همه اسکناس ده تومانی بود بار زدیم نزدیک به ده گونی می شد .تعدادی از کارگران از جمله خود من روی گونیها نشستیم وخودمان را به شرکت رساندیم.درب اولین گونی را که باز کردند دیدند دسته های ده تومانی کهنه وبوی نا می دهند وبعضی ها گوشه ندارند با وجود این دیگر چاره ای نبود از حسابداری خواستیم همین حالا شروع کند . دوروزی کشید تا تمام کارگرها حقوق عقب افتاده را دریافت کنند.تازه این فقط دست مزد بود کارگران بقیه مزایا مثل حق مسکن حق ایاب ذهاب حق اولاد وطبقه بندی مشاغل سود سهام کارخانه را از مسولین شرکت می خواستند وشورای کارگری را زیر فشار می گذاشتند تا حقشان را از هییت مدیره بگیرند.از آنجاییکه آسانسور معمولا” در ساختمانهای بلند مرتبه نصب می شود وبعضی از صاحبین این ساختمانها از مملکت خارج شده بودند بعضی دیگر نمی دانستند باید به کار ساختمان سازی ادامه دهند یا نه ضمنا”ادارات دولتی خودشان در گیری مالی فراوانی داشتند هیچ پولی به شرکت نمی آمد.در نتیجه فشار شورای کارگری وگرد آ مدن مرتب کارگران در محل دفتر مرکزی مدیر عامل شرکت عوض شد. عوض شدن مدیر عامل هیچ کمکی به راه افتادن شرکت وچرخهء تولید نکرد.تقریبا” همه کارخانجات که به ساختمان سازی مربوط می شد همین شرایط را پیدا کرده بودند.!