سفر به ترکیه:

در سفر قبرس خیلی چیزها یاد گرفتیم چشممان کمی با دنیا آشنا شد. چند روز بعد از برگشت مدر سه ها باز شدند بجه ها به مدرسه رفتند.خدیجه طبق قراردادی که باآموزش وپروش داشت باید پنج سال خارج از مرکز تدریس می کرد این زمان تمام وبه تهران منتقل شده بود. اسم دبیرستان راهنمایی جدید سمیه بود در شهر ری .یک روز وقت گذاشتیم قبل از باز شدن رفتیم مدرسه سمیه وخدیجه خودش را به مدیر معرفی کرد. چند روز بعد خدیجه من وبچه ها رفتیم هشتگرد منطقه ای که قبلا تدریس می کرد تا ازشرکت تعاونی فرهنگیان خرید کنیم واز بانک حقو قش را بگیرد وتسویه حساب کند.در مسیر برگشت داخل شهر هشتگرد تصمیم گرفتیم به خانه شخصی بنام قربان واحدی که پسر خاله من بود ودر کارخانه پارچه بافی کار می کردسری بزنیم. ماشین را جلوی خانه پارک کردیم . بچه های پسر خاله داخل کوچه بازی می کردن ما را شناختند .پسر خاله را خبر کردند دم درب آمد احولپرسی کردیم وارد خانه شدیم نیم ساعتی نشستیم چای خوردیم وخدا حافظی بسمت تهران حرکت کردیم. روز تما م شده بود که به خانه رسیدیم.بچه ها را که نیمه خواب بودند به خانه بردیم وهمینطور وسایلی که خریده بودیم. خدیجه کیف دستی که تمام مدارک از کوپن مواد غذایی چند ماه حقوقش تمام شناسنامه ها در آن بود هرچه گشت پیدا نکرد. اولین چیزی که تصور کردیم این بود در خانه پسر خاله جا گذاشتیم .بیچاره بچه های نیمه خواب را دوباره در ماشین قرار دادیم برگشیم به خانه پسر خاله.ساعت هفت ونیم شب بود که رسیدیم آنها هم از موضوع متاثر شدند کمی گشتند واعلان بی خبری کردند .ولی گفتند داخل کوچه انها جوانانی هستند که ار هیچ کاری فرو کذار نیستند.ما که بشتر خودمان را مقصر می دانستیم وقتی به خانه برگشتیم ساعت نزدیک ده شب بود. خدیجه فردا با خواهرش این موضوع را درمیان گذاشت . هنوز غروب نشده بود من تازه از کار بر گشته بودم که متوجه شدیم یک ماشین بنز اداره آگاهی جلو خانه ما پارک کرد ودو مامور آگاهی با تمام تجهزاتشان از آن پیاده شدند.زنگ خانه ما صدا کرد من جلو درب رفتم وباز کردم رضا جورابلو که در اداره آگاهی کار میکرد را شناختم . او پسر خاله نجمای خدیجه بود.تعجب کردم تعارف کردم وارد شدند خدیجه چای آورد . رضا جورابلو گفت این همکارم مثل خودم هست نگران نباش راحت حرف بزن . از هر دری صحبت کردیم .تا رضا گفت عمو راستی من خبری را شنیده ام مخصوصا آمده ام اگر خبر درست است کمکتان کنم.من گفتم خبری که شنیدید کاملا درست است وشما چه کمکی می توانید انجام دهید. گفت اگر شما شکایتی تنظیم کنی ما همین امشب بمحل می رویم تمام سارقین را می شناسیم کافی است یک نفرشان را دستگیر کنیم .دوزد مال را لو میدهد وما اشیاء سرقت شده را پیدا می کنیم. پرسیدم اگر آن شخص دسگیر شده نداند ویا لو ندهد چه پیش می اید؟ گفت ما بلدیم چگونه ازش بیرون بکشیم می زنیم به پنکه می بندیم دستبند قپانی می زنیم همه شنکنجه هایی که خودم در دوره زندان یا دیده بودم ویا از همبندیهایم شنیده که موقع اقرار گرفتن بر سرشان آورده بودند.پرسیدم در حین اقرار گرفتن اگر شخص بر اثر ضربات کر /کور ناقص ویا کشته شود چی پیش می آید ؟گفت همه این موارد راه دارد . یک زندانی سابقه دار را پیدا می کنیم که در زندان است ومحکومیت طولانی دارد.قول کمی تخفیف به زمان زندانیش می دهیم او قبول می کند ومی نوسد که این سخص با او همکاری داشته است وقال کنده می شود . گفتم رضا اگر شام پیش ما می مانید تا خدیجه شام بیشتری تهیه کند وگرنه چایت را خوردی .از پیشنهاد کمکی هم می خواستی انجام بدهی گفتی بسیار متشکرم .همه چیزهایی که ما از دست دادیم قابل جبران است ولی ناقص شدن یک انسان جبران نا پذیر است باز هم متشکرم . رضا جورابلو بر خواست همرا ه همکارش رفت .
هر روز که پیش می رفت خدیجه ومن در رابطه کندن میخ های خیمه زندگیمان در ایران بیشتر فکر می کردیم. سعی در این داشتیم تا جای پایمان رامحکم کنیم وبی گدر به آب نزنیم . مرتب با داریوش وکوروش تماس تلفنی داشتیم وآنهاطبق معمول تشویقمان می کردند وما گرفتاریها وبی جراتی خودمان را شرح می دادیم. چند ماهی به این ترتیب گذشت .ضمنا” دو دلی در خدیجه ومن بوجود آمده بود که آلمان خودمان را تعبید کنیم یا انگلستان . برادر بزرگم که در آلمان زندگی می کرد مشوق اصلی بر چیدن میخ خیمه زندگیمان از ایران بود.این ماجرای سبک. سنگین کردن چرا؟ چگونه؟ تهیه پول ویزا طریق قاچاقچی زمینی یا هوایی شده بود موضوع اصلی زندگی خدیجه …من ..برادر بزرگم.. داریوش وکوروش تازه شهلا هم که خواهر داریوش بود به میدان آمده بود وخیلی پر هیجان تلاش می کرد. در بهمن ماه همان سال برادر بزرگم پیشنهاد کرد که من به تنهایی سفری به ترکیه داشته باشم تابتوانیم تلفنی کمی آزادتر صحبت کنیم . در آخرین تماس تلفنی که با برادرم داشتم متوجه شدم قاسم مداح خواهر زاده من و ولی صابری داماد خواهر کوچکم هم دارند تلاش می کنند تا تعبید خود خواسته شوند و قرار شد تا با آنها هماهنگ کنم وسه نفری به ترکیه سفر کنیم.تماسها بر قرار شذ و زمان حرکت تعین گردید. سفر از طریق هوایی یا زمینی بررسی شد وقرار بود که با اتوبوس سفر کنیم که در همان زمان متوجه شدیم راه آهن قرار است از تهران تا استانبول قطار بگذارد ومسافران می توانند با قطار هم مسافرت کنند.با مشورت هم قرار شد قاسم .ولی ومن با اولین قطار که از ایستگاه راه آهن تهران بسمت استانبول می رفت حرکت کنیم.مسیر اینچنین بود که قطار از تهران حرکت می کرد تا دریاچه وان کشتی مسافران را به ساحل دیگر دریاچه وان می رساند واز آنجا سوار قطار ترکیه تا استانبول . صبح روز موعود جمدان بدست در ایستگاه راه آهن یکدیگر را پیدا کردیم بعداز سفر بخیر واحوالپرسی بسمت نشان دادن بلیط به کنترلچی وسکوی سوار شدن قطار رفتیم. قطار پنچ واگون داشت که تقریبا پر و نسبتا تمیز بود.هر کوپه شش نفر جا داشت وصندلیها راحت بودند.قطار در زمان تعین شده حرکت کرد در کوپه یک شخص دیگری با ما همسفر بود که طرز حرف زدن لباس پوشیدن وچهره اش نشان از خلاف کار بودنش داشت شبیح آنتینی کوین در یکی از فیلم بود .وقتی ایستگاه کرج را پشت سر گذاشتیم مامورین کنترل بلیط به کوپه ما رسیده بودند. درب کوپه را باز کردند تاچشمشان به همسفر ما افتاد سه نفری بیرون از کوپه سرشان را در هم بردند صورتشان را برگرداندند از ما بلیط خواستند.اول بلیط ما سه نفر را کنترل کردند.وقتی به همسفر ما رسید ضمن کنترل بلیطش سوالهایی از او می پرسیدند که برای ما تعجب انگیز بود مثل اینکه برای چه ترکیه سفر می کنی یا در وسایل چه داری وتمام کیف وساکش را زیرورو کردند. حتی بازدیدبدنی کردند.چیزی دستگیرشان نشد وکوپه را ترک کردند.من که می دانستم راه طولانی است باید برای گذران وقت سر گرمی داشت یک دست شترنج مسافرتی آورده بودم.کنار پنجره کوپه جا گرفته تا ضمن تماشای مناظر از میز کوچک کنار پنجره برای بازی استفاده کنم. اولین دست بازی را با قاسم شروع کردم وولی صابری تماشا می کرد.مسولین سرویس قطار برایمان چای آوردند. وبعد هم نهار خوردیم. تا ایستگاه تبریز رسیدیم .در ایستگاه تبریز قطار از مسافر پر شد.سرمان را از پنجره بیرون کرده بودیم .مسافرین وبدرقه کننده ها را تماشا می کردیم. خیلی از مسافران میرفتند که دیگر بر نگردند.نود در صد مسافران زیر سی سال بودند.میرفتند تا از ترکیه که مثل سکوی پرتاب شده به کشور دیگری برسند .میرفتند تا آزادی را در جای دیگر حس کنند. میرفتند تا استعداد سرمایه فکری واقتصادی خودرا در محیط دیگری بکار اندازند.تا دیگر شب را با هراس صبح نکنند.تا دیگربا کوچکترین اظهار نظر در رابط با حکومتی که الله اکبر گویان صاحب جان ومال مردم شده بود زندانی شکنجه وباز جویی نشوند.در چهره مسافران وبدرقه کنندگان اندوه .حسرت. پشیمانی .شکایت .نصیحت .نگرانی همراه اشک موج می زد.بله قدمهای سنگین همراه ترس ودلهره مسافرانی که دارند از مردم توهم زده وحاکمان گرگ صفت در لباس میش با پوششی از رنگ ولعابی بنام اسلام شیعی که قرنها به گوش این مردم توهم زده در مجالس ومنابرخوانده اند را می شنیدم.نا امیدی از آینده مخصوصا در بین جوانها داشت شکل می گرفت.حکومت ملاتاریایی روز به روز بیشتر قدرت می گرفت .در سطح دانشگاه .ادارات .بازار.کاروکارگری با چماق بی حجابی .تکفیر.بی خدایی .توهین به رهبر . توهین به مقدسات واقدام علیه امنیت ملی بر سر هر مخالفی ومعترضی می کوبیدند.قطار مملو از کسانی که میرفتند تا دیگر بر نگردند ویا می رفتند تا راه وچاره ای برای فرارشان بیاندیشنداز ایستگاه تبریز حرکت کرد .وقتی از کنار کوپه ها عبور می کردی بیشتر صحبتها در مورد مسائل سیاسی روز وگرفتاریهای روزانه مردم بود.ودر بعضی از کوپه ها هم بحث سیاسی گروهای مخالف بر قرار بود.قطار بسرعت پیش می رفت به کوپه ما کسی اضافه نشد اما شخص چهارم کوپه ما که رحیم نام داشت با همه افراد کوپه های اطراف آشنا ودوست شده بود. از نحوه سرک کشیدنها ودوست شدن با همه ما را به شک انداخت نکند مامور وخبر چین باشد.در گفتار ورفتارمان با حضور او کمی دقت می کردیم.ضمنا” خودش را شترنج باز خوبی میدانست.من مرتب یکطرف بازی بودم قاسم دوبار بازی کرد وباخت ولی صابری هم دو دست مات شد.رحیم با کلی رجزخانی وارد گود شدوسکان بازی مقابل من را به عهده گرفت.دست اول را باخت در شروع دست دوم قاسم وولی را هم به همفکری گرفت با سر وصدایی که راه انداخته بود جوانهای زیادی به کوپه ما جذب شده بودند وبازی را تماشا می کردند.با وجود این مات شدند.بازی دوبار شروع شد اینبار رحیم همچنان سکاندار بود اما قاسم . ولی صابری ودوسه نفر از تماشاچیها هم به نفع رحیم کونسه می دادندباز هم مات شدند . رحیم جایش را به یکی از تماشاچی ها داد ومن آنروز یک تنه بیشتر از سی دست شترنج بازی کردم وهمه را مات کردم در میان واگن خودمان همه بعنوان شترنج باز مرا می شناختند. آن قدر سر گرم شده بودیم که متوجه نشدیم پاسی از شب گذشته وقطار نزدیک دریاچه وان رسیده باید پیاده شویم.داخل قطار گرم بود وهرکسی کمی خوراکی می آورد می خوردیم واز سرمای بیرون در بهمن ماه خبر نداشتیم.قطار به ایستگاه رسید.مردم چمدانها ولوازمشان برداشته در صف ورد به کشتی ایستاده بودن سرما بیداد می کرد.در قسمت ورودی کشتی ماموران ترکیه پاسپورتها را کنترل می کردند. جایی در کشتی انتخاب کردیم ونشستیم .کشتی از آدم موج می زد.کنار پنجره ایستاده بودم حرکت را تماشا می کردم هر آنچه بر من گذشته بود را می توانستم در ذهنم باز یافت کنم اما هر آنچه بر من خواهدگذشت را نمی توانستم تصور کنم .با وجود بی تجربگی سفر وندانستن فن شنا خودم را به آب انداخته بودم ومی گفتم بایداین تبعید خود خواسته را به ساحل امن که با چراغهای تشویق روشن بودسر انجام برسانم.بخشی از فامیل که این تبعید خود خواسته را پذیرفته بودند قول کمک می دادندوتشویق می کردند.اگر چه این تبعید خود خواسته برای من وخدیجه ممکن است بسیار سخت باشد اما امیدساختن آینده بهتر برای بچه هایمان را تصور می کردم.داخل کشتی صبحانه خوردیم.کمی استراحت کردیم.چهارپنج ساعتی روی آب بودیم اما خلاصه کشتی لنگر گرفت وناخدای کشتی اعلان رسیدن کرد ومردم آماده پیاده شدن.سرمادر شهر وان بیشتر و برف همه جا را سفید کرده بود.مامورین کمک میکردند تا زودتر هر کسی واگن وکوپه خودش را پیدا کند.همه چیز بخوبی پیشرفت وقطار لکندی قدیمی وکثیف تر کیه از ایستگاه وان حرکت کرد.کوپه ها هشت نفره ومردم محلی هم علاوه بر مسافرانی که از ایران وارد شده بودن وجود داشتند.از همان بدو ورد خیلی از مسافرات که ترکی بلد بودند از شرایط قطار شکایت کردند .اما مامورین قطار بجای پاسخ گویی خود را از دید مردم پنهان نمودند.یاجواب می دادند این یک قطار معمولی است که هر روز این مسیر را طی می کند.هر چه به منطقه کوهستانی وسرمای کردستا ن بیشتر جلو می رفتیم کمبودها ومشکلات جلوه بیشتری پیدا می کرد .دستگاه گرمایش قطار جوابگوی سرما نبود ومردم با پوشیدن لباس گرم نوشیدن چای در مقابل سرماخودشان راحفظ می کردند.چندی نگذشت که آبگرم هم برای نوشیدن نداشتند قطارهم باید تمام شب مسیر را طی کند وفردا ساعت ده صبح طبق برنامه حرکتی به ایستگاه استانبول وارد شود.چند ایستگاه بین را ه توقف کرد مسافرانی سوار وپیاده شدند .در یکی از ایستگاها تعدادی نظامی کاملا مسلح به تمام ادوات جنگی سوار شدند در هر واگون چهار نظامی .با دیدن این منظره پچ.پچ در بین مسافران شروع شد وعلت را جویا شدند مامورین قطار جواب دادند مسیر حرکت قطار در منطقه کردستان از میان سر زمین تحت نفوذ کردهای مسلح می گذرد وممکن است افراد مسلح به قطار حمله کنند.در نتیجه نظامیان برای حفظ جان مسافران سوار شده اند. بیرون از قطار تا چشم کار می کرد کوهستان بود وبرف.چند ایستگاه جلوتر رفتیم شیب را ه آهن بیشتر می شد وسرعت قطار کمتر تا بلاخره در یک سراشیبی تند توقف کرد .ترس بر همه مسافران قالب شده بود فکر می کردند خلاصه افرادمسلح کرد به قطار حمله کردند.ضربان قلبشان به شماره افتاده بودرنگ چهره شان مثل کچ شده بود .هر کسی فکر می کرد چه پیش خواهد آمد .چون مسافران عادی نبودند اگر مورد حمله قرار گرفته باشند تمام امید وآرزوهایشان بربادخواهد رفت.حتی ممکن است جانشان را ازدست بدهند.وسایل همراه آنها از خوراکی وپوشاکی تا پاسپورت پول نقد قابل ارزش بود. خبر رسید که نترسید قطار مورد حمله قرار نگرفته بلکه لوکوموتیو خراب شده باید منتظر کمک وآمدن لوکوموتیو کمکی باشیم .نفسهای حبس شده از ترس در سینه کمی راحتر بر می آمد ولی هنوز فضای قالب ترس بود وفکر کردن در این مورد که خوب قطار در این کوهستان سرد اگر هنوزبه آن حمله شود چه پیش خواهد آمد. با خراب شدن لوکوموتیو تمام سیستم برق .آب گرمایش نیمبند هم قطع شد.در آن تاریکی وجود بخار دهان چشمها از حدقه در آمده وسفیدی دندان نشان از موجودیت بود.موج اعتراضها شکایتها ناله ها وحتی گریه بعضی ها بالا گرفته بود.اعتراضها وشکایتها به هر دو حکومت بود هم جمهوری اسلامی وهم ترکیه اما در آن کوهستان بی در وپیکر صدای کسی بجایی نمی رسید.گویا حرکت قطار در این مسیر چند باری بیشتر انجام نشد وبطور کل این بساط برچیده شد.بعد چند ساعت ترس و دلهره که بر مسافران گذشت قطار حرکت کرد.سرما امان مسافران را بریده بود.بدلیل سرمای زیاد ونبود آب گرم گلوگاه توالتها یخ زده مدفوع وادار در هم آمیخته همرا دستمال کاغذی بشکل بسیار حال بهم زنی از درب توالت بیرون آمده وتا نزدیکی اولین کوپه کشیده شده بود .روشنایی کوپه دیدن همدیگر جانی تازه ای به فضا داده بود. زبان مسافران بازتر شده بود بدون ترس از خبر چینهای حکومتی حرف دلشان را می گفتند وانتقادهای شدیدی می کردند. خانمها حجاب از سر بر داشته و خود رابدست آینه ولوازم آرایش سپرده بودند.وقتی از منطقه کوهستانی عبور کردیم سرماکمی کمتر شد ویخ آبه مملو از کثافت در تمام راهرو بحرکت در آمد. مسافران هر کوپه با روزنامه پارچه سعی می کردندجلوی کوپه خود سیل بندساخته واز آمدن یخ آبه بداخل جلوگیری کنند.بوی غیر قابل تحملی در فضا پیچیده بود.چند ایستگاه مانده به استانبول نیروی کمکی برای تمیز کردن وارد شد وقطار کمی قابل تحملتر شد .از تهران تا استانبول چهل وهشت ساعت طول کشید در این زمان مسافران در کنار هم دوست وهمفکر شدند دشمن وفراری از هم شدند. دوذدان وکلاهبردارن ساده لوحان را شناختند.رحیم همسفر ما وشخص چهارم کوپه از گفتگوهابین ولی صابری .قاسم ومن پی به برنامه وسفر ما به ترکیه برده خودش را هر چه بیشتر نزدیک کرده بود .او هم مثل ولی صابری وقاسم من را دایی صدا می کرد.ما سه نفر هرچه تلاش کردیم نتوانستیم او را از خودمان جدا کنیم .بدلیل آشنای بزبان ترکی شاید بدمان هم نمی امد همراهمان باشد. درایستگاه استانبول که خیلی شلوغ بود باید مراقب همه چیز می شدیم چهار نفری تنگ هم طوری که از یکدیگر جدا نیافتیم حرکت می کردیم .جلوی یکی از واگونها دعوا وبزن بزن شدیدی در گرفته بود. بعضی می گفتند دعوا زرگری است تا دوذدها از این موقعیت استفاده کنند.بعضی دیگر چنین حکایت می کردند که شخصی به خانمی متلک گفته ودر مسیر آزار رسانده حالا دوست پسر یا شوهرش که استقبال آمده شکایت کرده واین دعوای بی حرمتی انسانی به اسان دیگر وباد کردن رگ غیرت است.رحیم شد جلودار گروه ما جلو افتاد خودش که خیلی سبک سفر کرده بود ساک مرا هم با خود برداشت. از ایستگاه بیرون آمدیم سوار تاکسی شدیم به مسافر خانه ای نزدیک خیابان معروف آکسارا رفتیم .من ورحیم یک اطاق گرفتیم ولی صابری وقاسم با هم اطاقی را انتخاب کردند .مسافر خانه ای نسبتا تمیز ولی قدیمی بود .یک قرنی از عمرش می گذشت .اطاقها سرد وغیر قابل تحمل بود صاحب مسافر خانه را صدا کردیم واز سرما ونداشتن آب گرم شکایت کردیم .گفت موتور شوفاژ همین امروز خراب شده امشب را تحمل کنید فردا تعمیر کار تاسیسات قول داده می آید وتعمیر می کند . صاحب مسافر خانه بدلیل آمد ورفت مسافران زیاد ایرانی در مسافر خانه اش کمی فارسی یاد گرفته بود.رحیم ترکی می دانست در نتیجه به آنها فهماندم من از تاسیسات وکار شوفاژ کمی می دانم اجازه بدهید تا نگاهی به آن بیندازم شاید مشکل سختی نداشته باشد . از مسافر خانه چی ابزار کار مختصری گرفتم همرا او ورحیم به موتور خانه که درزیرزمین قرار داشت رفتیم. لامپ روشنایی موتور خانه را روشن کردم. نگاهی به دیگ وموتور شوفاژ انداختم کمی خاک آنرا تمیز شوفاژ را روشن کردم وجود برق سیستم وکار موتور درست بود در زمانی که باید گازوییل جاری می شد اشکال داشت .بار دوم موتور را روشن و ضربه محکمی به بدنه موتور وارد کردم گیرش بر طرف شد وبه موقع گازوییل جاری شد شوفاژ شروع به کارکرد.با قرارقبلی باید همان شب به آلمان تلفن می کردیم ووردمان به شهر استانبول را خبر می دادیم .باید فکری می کردیم تا رحیم از تماس ما با خبر نشود .قاسم ورحیم را برای تهیه شام بیرون فرستادیم .ولی صابری ومن هم به مخابرات که زیر پل خیابان آکسارا بود رفتیم . تماس حاصل شد پس از احوالپرسی قرارشد فرداشب شخصی بنام مهران به مسافر خانه بیاید وشرایط سفر هزینه وزمان آنرا توضیح دهد.بعد از خوردن شام .حمام گرفتن وخستگی چند روزه سفر خواب بر بیداری چیره شد.فردا به تماشای شهر رفتیم وتا شب از بعضی دیدنیهای شهر دیدن کردیم .آقای مهران در ساعت تعین شده آمد . اولین مطلبی که خیلی مهم بود زمانی بود که او می توانست در ترکیه بماند کارمان را سامان دهد.که از آن شب فقط بیست روز بود. دومین مطلب تهیه دلار مورد نیاز بود که بخشی از آن را در موقع ثبت ویزا در پاسپورت لازم داشت .سومین گفته آقای مهران آرام بودن ودرز پیدا نکردن دیدار ما با او .آقای مهران می گفت من این گونه کارها را برای هر کسی انجام نمی دهم. من ودوستانم در ترکیه آلمان وانگلیس برای کسانی انجام می دهیم که می شناسیم واطمینان داریم .ضمنا آقای مهران سفارش می کرد اوضاع اقتصادی کشور ترکیه خیلی بد است مراقب باشید تا پلیس به شما گیر ندهد .مطلب دیگری که می گفت این بود که در زمان انتظاز تا گرفتن ویزا وپرواز باید خودتان را در هتل یا محل زندگی که در اختیار دارید پنهان کنید تا خطری مثل شناخته شدن توسط خبر چینهای جمهوری اسلامی تهدیدتان نکند .می گفت ویزای وارد شده در پاسپورت قلابی است وممکن است پلیس فرودگاه وبخش کنترل شناسایی کند اجازه سوار شدن به هواپیما را ندهد ویا ممکن است دستگیر کند وبرای چند مدت در زندان بمانید.می گفت ما تلاش می کنیم روزهایی افرادرا برای پرواز به فرودگاه بفرستیم که پلیسهای ما آنروز کشیک هستند که دمشان دیده شده.ما به آقای مهران اطمینان داشتیم چون قبلا هم برای خانواده چندین مورد کار انجام داده بود.شرایط بسیار بدی در بازار نقل وانتقال قاچاق مسافر حاکم بود .خیلی ها مال باخته شدند .زندگی بسیاری از خانواده ها از هم پاشید.وحتی جان خود را در این راه گذاشتند.توضیحات آقای مهران تمام شد چند شماره تماس به ما داد شب بخیر گفت وآرزوی سلامتی وموفقیت برایمان کرد ورفت .زمان بسیار کوتاه بود من وقاسم میخ خیمه هامان آنقدر محکم وچند میخه بود که به این آسانی درزمان کوتاه ممکن نبود کنده شود .در نتیجه تصمیم گرفتیم فعلا از سفرمان در ترکیه لذت ببریم جاهای دیدنی را ببینیم وحتی به یکی از کشورهای اطراف مثل رومانی سفر کنیم.اما ولی صابری گفت من خودم را در این مدت می توانم برسانم .در نتیجه صبح زود به ترمینال رفتیم وبا اتوبوس قرارشد شب به سمت تهران حرکت کند.او به تهران برگشت دانشجوی تر بیت معلم بود دانشگاه نرفت خانه اجاره ای داشت پس داد وپیش پرداختش را گرفت .یک دستگاه موتور سکلت داشت فروخت .دست خانمش وبچه اش را گرفت وحرکت کرد .وقتی من وقاسم به ایران برگشتیم او همراه خانواده اش ترکیه بود . طبق برنامه بیست روز بعدهم وارد کشور آلمان شد.استانبول شهر پر زرق وبرقی بود جذاب از نظر اقتصادی دلار آقایی می کرد ریال ایران هم آن زمان ارزشی داشت . این شهر که کاملا به دو قسمت اروپایی وآسیایی توسط رود خانه ای تقسیم شده . در قسمت اروپایی از هتلها گرفته تا بوتیکها وحتی لباس پوشیدن مردم وماشیناهایی که در خیابانها رفت وآمد می کرد با قسمت آسیایی فرق داشت . در بازار های سنتی زنان ومردان روسی .لیتوانبایی .رومانی وبلغاری را مشاهده کردیم که حریصانه سر گرم خرید وبسته بندی انواع واقسام لباسهای جینز و لی بودند. فقر وتنگدستی هم بیشتر در بخش آسیای استانبول وجود داشت به کوچه وخیابان که می رفتی همه چیز عریان خود را در چشم بیننده آشکار می کرد.در این چند روز به ما گفتند یک بنگاه مسافرتی هست بنام علی بابا که با آن می توانیم به کشور رومانی سفر کنیم.احتیاج ندارد که برای سفر به کشور رومانی سفارتخانه برویم ویزا بگیریم بلکه بنگاه علی بابا با گرفتن مبلغی ویزا را هم می گیرد. به بنگاه مسافرتی وتوریستی علی بابا رفتیم بلیط تهیه کردیم پاسپورتها را برای وارد کردن ویزا تحویل دادیم.فردا صبح که زمان حرکت بود وقتی به بنگاه مسافرتی علی بابا رفتیم حدود چهارده ایرانی بودیم که همسفر شده بودیم.بلیط اتوبوسمان صادر شده بود همراه پاسپورت تحویلمان دادند . پاسپورتم را وارسی کردم از ویزا اثری نبود اعتراض کردم .کارمند بنگاه توضیح دادکه مرز بلغارستان که ویزا احتیاج ندارد .مرز بین بلغارستان ورومانی هم ما هماهنگ کردیم سر مرز به شما ویزا میدهند . در شهر که حرکت می کردیم هر جا بابت هر چیزی کلمه پاره را می شنیدیم . رشوه دهی ورشوه گیری جا افتاده بود.سوار اتوبوس شدیم وحرکت کرد. آهنگ وموسیقی ترکی که از بلند گو پخش می شد کاملا با روحیه مسافرینی که دل بدریا زده بودند ومی خواستن سفری خوش داشته باشند هماهنگ بود .صحبتها در بین مسافران از خوشگزرانی های جور واجور رد وبدل می شد. هوای بیرون بسیار سردبود برف در بعضی از نقاط در کنار جاده تا کمر اتوبوس می رسید. اتوبوس بسرعت جاده را طی می کرد من خوابم برد نمی دانم کی مرز بین بلغارستان وترکیه را پشت سر گذاشته بودیم .پاسپورت مسافران را کمک راننده جمع کرده بود در بین راه جلوی رستورانی اتوبوس توقف کردغذایی خوردیم دوباره حرکت کرد نزدیک غروب بود که اتوبوس به مرز رومانی رسید.راننده طبق برنامه خودشان تمام پاسپورت ها را به مرزبانی برد بعداز ساعتی انتظار بازگشت وگفت .تمام مسافران ایرانی نمی توانند وارد خاک رومانی شوند .شروع کرد پاسپورتهای ایرانیان را پس دادن وادامه داد که باید هرچه زودتر از اتوبوس پیاده شوید تا بتوانیم حرکت کنیم .مسافرین ایرانی کمی مقاومت کردند وپرسیدند چرا؟ ما بابت گرفتن ویزا پول دادیم .در این سرمای طاقتفرسا چه کار باید بکنیم . بعضی هم با راننده وکمک راننده می خواستند کتک کاری کنندکه مامور گمرک اداره مرزبانی رومانیا داخل اتوبوس شد وگفت در اتوبوس قبلی ده نفر ایرانی بودند چند نفر از آنها سعی داشتند مواد مخدر با خودشان حمل کنند که ما کشف کردیم ودستگیرشان کردیم وبقیه را به ترکیه برگرداندیم . به همین دلیل دستور رسیده تا اطلاع ودستور ازاداره گذرنامه هیچ ایرانی را به رومانیا راه ندهیم.در نتیجه بکمک اداره گمرک ومزربانی هر چهارده نفر ما را پیاده کردند بعداز بازرسی بدنی زیرو روکردن تمام ساکها ووسایلمان مامورا ن مرزبانی داخل مرز بانی شدند. اتوبوس هم رفته بود ما ماندیم وبیابان برزخ وسرمان استخوان ترکان .آهسته آهسته به خودمان آمدیم که حالا چه باید بکنیم ؟ در ضمن متوجه نشدیم پاسپورتها را مرزبانی برای چی دوباره جمع کرده نگاه داشته وپس نمی دهد .یکی از مسافران که ترکی خوب می دانست رفت داخل مرزبانی خواستار پاسپورتها شد.مامورین مرزبانی برای باز پس دادن پاسپورتها رشوه خواستند وتقاضای پاره کردند برای هر پاسپورت پنچ دلار .مبلغ مورد تقاضای مامورین رادادیم و پرسیدیم ما چگونه باید به ترکیه برگردیم؟ مامورین مرز بانی جواب دادند همان جا باید بمانید تا اتوبوسی که به سمت ترکیه می رود اگر جا داشته باشد چند تا چندتا شما را به ترکیه برساند.بچه ها برای جلوگیری از نفوذ سرما جست وخیز می کردند.داستان سرایی می کردند. زمان به سختی می گذشت وجان کاه بود .یکی پیشنهاد کرد از فروشگاه مرزی دو تا شیشه ویسکی دونگی بخریم وبنوشیم. همان شخص رفت وخرید کرد وبچه ها بدون داشتن لیوان هر هفت نفر یک بطری ویسکی را نوبتی سر می کشیدند. محلی که ایستاده بودیم نه زمین رومانی بود ونه سر زمین بلغارستان در نتیجه هیچ کدام از دو مرزبانی مسولیتی قبول نمی کردند. در آن سرمای جان سوز هر کسی برای دیگران شیر شده بود کلی میدان می گرفت که فردا در بنگاه مسافرتی علی با با چنان می گیرم وچنین می بندم رجز خوانی می کرد . ساعتی چنین گذشت اتوبوسی از دور رسید برای بازرسی ایستاد ضمن باز رسی خوشبختانه جا داشت تعدادی از سرما زده گان را سوار کرد. راننده بعد از حرکت کمی جلو تر دوباره ایستاد . راننده وکمکش به فروشگاه مرزی رفتند وبیشتر از پنجاه بطری ویسکی خریدند.گویا در آن فروشگاه هر چی میخریدند نباید مالیات گمرکی بدهند .هر بطری را داخل یک پلاستیک قرار دادند وبه تمام مسافر ها یکی واگزار کردند.از قرار معلوم کسی حق نداشت از یکی بیشتر خرید کند.راننده به تعداد مسافرانش خریده بود.بعداز پخش بطری های ویسکی راننده اتوبوس را بحرکت در آورد.یکی از مسافران که جوانی بود از اهالی رومانی درب بطری خودش را باز کرد با جندنفس گرفتن سر کشید و تمام آنرا نوشید.بطری را وسط راهرو اتوس پرت کرد .اتوبوس از مرز بلغارستان که گذشت کمک راننده چند تا جعبه مقوایی آماده کرد تا بطری های ویسکی را در آن قرار دهد . از جلوی اتوبوس شروع کرد تا به آخر رسید همه ویسکی وپلاستیک را تحویل دادن بجز نفری که نوشیده بود. کمک راننده پافشاری می کرد وفحشهای رکیک وچارواداری میداد که چرا نوشیدی .جوان رومانیای اول فحشها را جدی نمی گرفت می خندید ومی گفت مگه شما ویسکی را هدیه نداده بودید من هم هدیه خودم را نوشیدم.دوستان همراه جوان هم شوخی می کردند ومی خندیدند .کمک راننده با عصبانیت فراوان پیش راننده رفت راننده اتوبوس را متوقف کرد .همراه کمک راننده به عقب اتوبوس آمدند بلوایی بر پا شد .راننده اصرار داشت یا پول بطری ویسکی را بپرداذید یا آن جوانی که ویسکی را نوشیده باید از اتوبوس پیاده شود.با پا در میانی دیگر مسافران سماجت وقلدری دوستان جوان کاملا مست راننده مجبور به عقب نشینی شد.صبح فردا در بنگاه مسافرتی علی بابا از اتوبوس پیاده شدیم. بنگاهدار اصرار داشت امشب قول میدهم که شما را به رومانی می فرستم اما من وقاسم قبول نکردیم واز رفتن به رومانی صرف نظر کردیم پول بلیط وویزایمان را پس گرفتیم.چند روز دیگر در شهر استانبول گشتیم وجاهای دیدنی را دیدیم روزی هم برای خرید گذاشتیم .تصمیم گرفتیم با اتوبوس به ایران برگردیم.این سفر برای من نه زیارت بود ونه سیاحت . روز تعین شده در بلیط .. اتوبوس به سمت ایران حرکت کرد تمام مسیر برف یخ وسرما حتی داخل اتوبوس حکمفرما بود .با وجود اینکه پتو ای روی زانوان خود انداخته باز هم سردمان بود .راننده در مسیر چند بار جلوی رستورانها وبرای سوختگیری توقف کرد . وقتیکه به مرز بازرگان رسیدیم با صف طولانی از کامیون واتوبوس مواجه شدیم که بایدکنترل می شدند واجازه عبور می گرفتند.بعد از چندین ساعت انتظار تحمل سرما وبازدید ها بدنی وغیره اینطرف مرز در خاک ایران دوباره سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم.من بر اثر خستگی وکمی گرم شدن فضای اتوبوس خوابم برد .وقتی از خواب بیدار شدم که اتوبوس شهر تبریز را پشت سر گذاشته بود.تا به ایست بازرسی شهرستان خوی رسیدیم . وقتی اتوبوس در ایست بازرسی خوی توقف کرد دومامور وارد شدند به چهره مسافرین بسیار دقیق می شدند و سوالاتی هم می کردند. تا رسیدند به من وقاسم از هر دو نفر ما خواستند تا از اتوبوس پیاده شویم. وفتی داخل پاسگاه شدیم دیدیم یکنفر دیگرهم بما اضافه شده.چند نفر دیگر در صف بازجویی از اتوبوسهای جلوتر از ما بودند . بما اجازه نمی دادند تا با هم صحبت کنیم.اگر از کسی صدایی در می آمد با داد وفریاد وتهدید وادار به سکوت می کردند.من وقاسم که در سالون انتظاز روبروی هم نشسته بودیم با ایما واشاره حالی کردیم که یکی یکی به توالت رفته وخود را پاک کنیم.اول من اجازه گرفتم وبه توالت رفتم تمام یادداشتها وشماره تلفنهای داخلی وخارجی که همراه داشتم از بین بردم.قاسم هم همین کار کرد .به تنهایی هرکدام راصدا کردند ودر اطاقی باز جویی کردند چرا به ترکیه سفر کردی ؟ در آنجا با چه کشورهایی تماس گرفتی؟ با چه کسانی تما س داری ؟همراه بازدید بدنی که چیزی پیدا نکردند. سوالها تکراری ومرتب می پیچاندند.البته آدرس خانه و مشخصات شخصی که بدون چون چرا بود.چیزی دستگیر شان نشدکه ما را نگهدارنددر نتیجه بعد نیمساعتی آزادمان کردند.اتوبوس ایستا ده بود وآماده حرکت.هنگام ورد به اتوبوس خشم وعصبانیت را می توانستی در چهره مسافران بخوانی .