داشت بهمن ماه از راه می رسید وزمان مستاجر آ پارتمانمان تمام می شد . از یکسال پیش فکر کرده بودیم زمان مستاجرکه تمام شد آپارتمان را خالی کنیم دستی بکشیم وبا قیمت بهتر دوباره به شخص دیگری اجاره بدهیم.تا هم اجاره بیشتری بگیریم وهم مستاجر جاه خوش نکند وادعایی داشته باشد.به بنگاهی سفارش کرده بودیم تا مستاجر جدید پیدا کند.ضمنا گفته بودیم اگر مشتری خوبی پیدا شود فروشنده هم هستیم. دو روزازسفارش نگذشته بود که بنگاهی زنگ زد وگفت برای آپارتمان خریدار پیدا شده وکیلتان رابفرستید تا قولنامه را امضاء کند.کارهای اولیه به همین آ سانی پیش رفت.صبح فردای این موضوع وکیلمان زنگ زد که قولنامه نوشه وامضاء شد اما بنگاهی هیچ پول یا چکی بابت شروع معامله پرداخت نکرد! پول نقد وچک اولیه را طبق قولنامه از خریدار تحویل گرفت وگفت باید مالکین خودشان بیایند ومن به آنها فقط چک وپول را پرداخت می کنم.حالا ظرف چند روز باید خودمان را آماده می کردیم که سفر کنیم.به همه بنگاهای مسافرتی تلفن کردیم واینترنتی به همجا سرکشیدیم تا بلیط تهیه کنیم.خلاصه تا آخر وقت اداری همان روز از شرکت هواپیمای ک.ال.ام.که یک شرکت هلندی است بلیط خریدیم برای روز هفدهم ژانویه دوهزارو هفده.ما که هدفمان فقط سفر برای فروش آپارتمانمان بود نمی خواستیم سنگین حرکت کنیم.وقت زیادی هم تا زمان سفرمان نداشتیم.در نتیجه تا رفتیم سرمان را بچرخانیم زمان از راه رسید وما باید می رفتیم.خدیجه ومن با دو چمدان کوچک که هرمسافر می تواند با خود به کابین هوا پیما ببرد ویک چمدان بزرگ خودمان را با اتوبوس ومترو به فرودگاه هیترو رساندیم.زمان خیلی سریع سپری می شد تا رفتیم بلیطمان را کنترل کنیم وتنها چمدانمان را بدهیم چای وساندویچی بخوریم زمان سوارشدن رسید.تابلو کنترل را بادقت نگاه وگیت مربوطه را پیدا کردیم.دست در دست هم رفتیم تا درصف قرار گرفتیم وسوار هوا پیما شدیم . هواپیمای بزرگی نبود بعدازپذیرایی مختصر وگفتگوی کوتا که داریم می رویم تا آخرین میخ خیمه زندگیمان را ازکشوری که در آن متولدشده بودیم تحصیل کرده بودیم وازجای جای آن خاطرات فراوان داشتیم برکنیم و بکول بکشیم .داشتیم خاطرات خرید آپارتمانمان را با خدیجه مرورمیکردم ویاد آوری می کردم چقدرزحمت کشیدیم تا آنرا خریدیم که متوجه شدم خستگی ونگرانیهای زیاد روزهای گذشته خدیجه را زیاد راغب نشان نمی دهد تا به خاطرات گوش دهد. بنا براین ساکت شدم تا شاید آرامشی هر چند کوتا برایش باشد.خدیجه وقتی بیدار شدکه چرخهای هواپیما بازمین تماس گرفتند.یک ساعت ونیم وقت داشتیم تا پاسپورتمان را کنترل کنند وارد کشور هلند در فرودگاه آمستردام شویم وازروی تابلو پرواز هواپیماها شماره پرواز وگیت جدید را پیداکنیم وسوار شویم.وقتی گیتمان را پیداکردیم دیدیم فضای بزرگی همه ایرانی هستند وفارسی صحبت می کنند.از گفتگو ها بر می آمد که از کشورهای مختلف مخصوصا آمریکا آمده اند تا خودشانرا به ایران برسانند.دقایقی را آرام گرفتیم به صحبت اطرافیان گوش نشستیم . هرکسی از هر کجا می گفت یکی ازنگرانی تنها سفر کردنش .یکی می گفت عروسی خواهرش است .دیگری پس ازچندسال به دیدارخانواده می رفت .از زندگی در کشورهای مختلف می گفتندومقایسه می کردند.ازبهتر شدن ویا خرابتر شدن وضع زندگی در ایران صحبت می کردند.زمان امان نداد وقت سوار شدن رسید.هر قدمی که برمی داشتیم وهر چه جلوتر می رفتیم انگارسنگینی وسختی کشیدن آخرین میخ خیمه زندگیمان بیشتر وبیشتر می شد.در هوا پیما وقتی سر جایمان قرار گرفتیم خدیجه بغض گلویش را گرفته بود .چند مشت به شوخی وجدی ازروی غیضش به من زد وگفت همه اش تقصیر توست نه شاید هم همه اش تقصیر من است آره همه اش تقصیر من است اگر از همان روز اول زمان عروسی من اصرار ومقاومت می کردم تا خانه ای تهیه نکنی عروسی نمی کنیم زیرا در آن فضای کوچک محل زندگی نیست.خیلی زندگیمان بهتر می شد.ولی تو با وجود داشتن پول کافی برای اجاره وحتی خرید خانه ای کوچک وادارم کردی وامیدهایی دادی که در آن اطاق شش متری بدون آوردن جهیزیه و وسایل اولیه !زندگی کنم.ادامه داد .سر انگشتی حساب کرد اگر ماشینت را که در آن زمان شصت هزارتومان می خریدند می فروختی با پول نقدی که پس انداز کرده بودی که صدهزار تومان بود.بنا بردستور دولت انقلابی بانک مسکن با بهره خیلی نازل وام بانکی می داد می توانستیم خانه خوبی بخریم مثل آدم وراحت زندگی کنیم. فرقی هم نمی کرد پایین شهر باشد حداقل استقلال مالی وفکری خودمانرا داشتیم.آنقدر گفت وگفت تا صدای مرا در آورد. گفتم جان من در آن زمان که انقلاب داشت شکل می گرفت وبعداز آن .همه فکر می کردیم یک جوری در کنار همدیگرباید زندگی کنیم مخصوصا که طرز فکرما دورهم بودن وازهمدیگر حمایت کردن بود .گفت نه بگو همه وظیفه داشتیم از یکنفر حمایت کنیم.جواب دادم در آن زمان اینگونه فکرمی کردیم وزندگی جمعی را درست می دانستیم. من ساکت شدم وخدیجه دوباره خوابش برد! زبان در دهانم نمی چرخید صدایی از من شنیده نمی شد ولی درونم غوغایی بود رفتم به زمانهای دور شاید سی وپنج سال پیش.سال دوم انقلاب بودکه قدرت گفت باید خانه ای بزرگتر بخریم تا راحتر زندگی کنیم .از این پیشنهاد همه خوشحال شدیم قرار شد در منطقه ای اطراف دانشگاه به بنگاها سفارش کنیم تا خانه ای با چند اطاق برایمان پیدا کنند . چند ماهی بیشتر طول نکشید چند خانه ای را دیدیم .خانه ای را بین جمالزاده شمالی وپارک لاله پسندیدیم.وبه نرخ آنروز هشتصد هزار تومان خریدیم.از این مبلغ صدهزارتمان من گذاشتم صد هزارتومان داش عزت گذاشت بقیه را داش قدرت وسلاله وپدرم گذاشتند .خانه خریده شد.روز ثبت در دفتر خانه وگرفتن کلید من وداش عزت نبودیم ولی در زمان اثاث کشی از برادر بزرگم داش قدرت پرسیدم چگونه سند ثبت شد آیا من هم اسمی در سند دارم ؟ جواب داد نه نداری !پرسیدم پس پرداخت صدهزارتومان از طرف من کجا حساب می شود؟با تغیر در چهره ونگاهش از سوالم پشیمان شدم.فهمیدم اگر زیادی اصرار کنم مورد خشم قرار می گیرم ودر نشست خانوادگی باید جواب ضد جمع بودن وضدخلق بودن را بدهم!در نتیجه زبان در کام کشیدم تا ببینم این جمعی بودن چه خوبیهایی دارد.خانه مربوطه در سه طبقه ساخته شده بود .یک درب بزرگ گاراژی داشت از درب که وارد می شدی باغچه کوچک پر ازگل وگیاه کناردیوار سمت چپ و وسط حیاط با یک درخت هلو با شکوفه بنفش خود نمایی می کرد.کمی جلوتر ساختمان دو وردی داشت یکی مستقیم با بیشتر از ده پله به طبقه اول می رفت .دومی با یک درب شیشه ای به طبقه همکف که چند پله از کف حیاط پایینتر بود .از همینجا وارد نشیمن بزرگ می شدیم.اطاق دیگری به آن وصل بود وتنها با پردها از هم جدا می شدند .آن اطاق همیشه پربود از دوشک وپتو ولحاف که مادرم برای مهمانها آماده کرده . در انتهای نشیمن وارد پاگردی می شدیم که یک زیر پله داشت درب آشپزخانه در آن باز می شدواطاق دیگر که پدر ومادر م از آن استفاده می کردندوانباری کوچک.روبروی درب خروجی نشیمن راه پله ای به طبقه اول می رفت که یک راه هم از حیاط وارد می شد.اولین اطاق بعدا کتابخانه شد ودومین درب اطا ق بزرگ وتودر تویی بود که داش قدرت برای زندگی انتخاب کرد.راه پله ادامه پیدا می کرد وبه طبقه دوم در انتهای راه پله سه درب وجود داشت .سمت راست یک اطاق قرار داشت که قرارشد من وخدیجه وآزاده زندگی کنیم وسمت چپ اطاقی بود که داش عزت وداش ماشال در آن مشترک می شدند. درب سوم روبروی راه پله بود که وارد پشت بام می شد. پشت بام موزاییک شده بود وتابستانها همه خانواده روی آن پشه بند می زدیم ومی خوابیدیم. سمت چپ پشتبام یک راه پله فلزی بزرگ وجود داشت که به بالاترین قسمت ساختمان می رفت در آنجا فقط کولر ساختمان ویک منبع آب شوفاژ وجود داشت.بعدا من وداش عزت یک انباری هم ساختیم.تا همینجای کار فضای خانه برای زندگی یک خانواده چهارده نفره خیلی کم بود.از طرفی همیشه مهمان گروهی کوتا مدت وبلند مدت هم داشتیم.ولی همه یک جوری از این تغییر خوشحال بودیم. دراین خانه مهمانیهای زیای برقرار شد از عروسی تا مهمانی خدا حافظی .امکانات یک زندگی شهری خیلی نزدیک بود. بیمارستان هزار تختخوابی . بلوار کشاورز.دانشگاه تهران.پارک بزرگ لاله.فروشگاه زنجیره ای سپه.سینما. نمایشگاه وموزه.زمان سپری می شدوشرایط هر چه بیشتر منقبض . دستگیری خیلی زیادشده بود.هرکسی در اداره در دانشگاه یا کارخانه ومحل کارش از حقوق صنفی یا سیاسی حرف می زد ویا در روزنامه ای می نوشت دستگیر می شد وخیلیها هم به عنوان ضد انقلاب اعدام شدند.روزنامه ها تعطیل شدند .هفته نامه های گروهای سیاسی دیگر آزادانه وجود نداشت .گروهای سیاسی که در زمان انقلاب هر کدام برای خودشان دفتری داشتند یکی یکی پلمب می شد.در دانشکده فنی تهران هنوز بعضی از گروه های سیاسی دفتری داشتند .بحث های خیابانی هم از جلوی تاتر شهر شروع می شد تا جلو دانشگاه واطراف پارک لاله .گاهی بعد از ساعت کار جلوی دانشگاه می رفتم وبه این بحثها گوش می کردم . ازکاپیتالیسم می گفتند. ازجنگ ویتنام .از مقاومت فیدل کاسترو .سوسیالیسم وکمو نیسم را معنی می کردند برای اثبات حرفشان از مانیفست و کاپیتال .علم اقتصاد. قرآن .احادیث مختلف امام جعفر صادق.علی شریعتی .مفتح .آل احمد.مطهری.خمینی سند رو می کردندوسعی در این داشتند تا خود را برحق بداند وطرز فکر دیگران را غلط جلوه دهند.گاهی این بحثها از طرف مقابل مورد قبول قرار نمی گرفت وکار به زد وخورد فیزیکی کشیده می شد.این نوع بحث وجدل در تمام دانشگاهای سراسر کشور وجودداشت وگاهی کلاس درس به بحث وجدل وتعطیل کشیده می شد .مقامهای ارشدحکومت اسلامی که خود در حکومت کردن واداره کشور تجربه ای نداشتند سعی می کردند با زور نشان دادن سرنیزه ای که مردم بدستشان داده بودند هر چه بیشتر مردم را ازخواسته هایشان عقب برانند. تنها جاهاییکه هنوز مقاومت نشان می دادند وبرخواسته های صنفی اجتماعی وسیاسی پا فشاری می کردند دانشگاه ها وکارخانجات در شهرکهای صنعتی کشور بود. درنتیجه حاکمین تصمیم گرفتند وعزم خود را جزم کردندتا این دو مرکز مقاومت را در هم بشکنند .اول سراغ دانشگاه محل علم وتحصیل حمله کردند. آقای علی اکبر هاشمی رفسنجانی که یکی از مهره های برجسته حکومت بودبرای سخنرانی وحل مشکلات دانشگاه تبریز به شهر تبریز رفت در هنگام سخنرانی دانشجوهای ناراضی گوجه فرنگی وتخم مرغ بسمتش پرتاب کردند. گویااز همان روز تصمیم گرفته شد .چند روز بعد اداره آموزش عالی اعلان کرد تما م دانشگاهای کشور تعطیل است ! تمام گروهای سیاسی باید دانشگاه را ترک کنند. یک هفته ای بین گروهای سیاسی با مسولین در گیری بود .دانشجوها سخت ایستاده وحاظر نبودند دفترهای سیاسی خود را واگذار نمایند.یک هفته تحصن همراه با در گیری شبانه روزی با حزب الله که دانشجو های متحصن به آنها فاشیسم ویا فالانژ می گفتند. آقای ابولحسن بنی صدر که یکی از همران خمینی در بدو ورد به ایران بود .با انتخاب مردم رییس جمهورشده بود در این کار دخالت وزمان تعیین کرد. در تلوزیون ظاهر شد وگفت اگر دانشگاه راتا فردا تخلیه نکنید من با مردم به دانشگاه می آیم !فردا شد وبنی صدر آمد تمام روز در گیری بود همراه دستگیری وخونریزی.خلاصه دانشگاها برای سه سال بسته شد وبرای بازگشایی جدید از تما م دانشجوهای قدیمی مصاحبه کردند وفرمی پیش رویشان قرار دادندتا بخوانندآنرا پر وامضاء کنند. من که دانشجوی مدرسه عالی ترجمه بودم با دیدن فرم وگفتگوبا بچه هاییکه فرم را امضاء کرده بودند . متوجه شدم بسیاری از دانشجویانی که میز کتاب داشتند ودر بحثها شرکت می کردند یا در زندانند ویا فراری شده اند در نتیجه ازدرب بیرون آمدم ودیگر به مدرسه عالی ترجمه برنگشتم .در محیط کار برای احتیاط بیشتر دیگر خودم را کاندیدشورای کارگری نکردم.بیشتر بیرون از دفتر مرکزی خودم را در کارکنترل مرغوبیت آسانسور مشغول کردم.وگاهی به کارگاهای مختلف سرکشی وبا کارگران گفتگو داشتم .اعتصابهای کار گری ادامه داشت.حقوق کارگران دوباره عقب افتاده بود.سپاه پاسداران شهر صنعتی قزوین برای شکستن اعتصابها زمان تعیین کرده اما زمان تعیین شده بسر رسیده ولی اعتصاب ادامه داشت.واین موضوع فقط منوط به شرکت آسانسورسازی ایران شیندلرنمی شدبلکه همه کارخانجات این مشکل را داشتند.خلاصه روزی رسید که سپاه پاسداران برای شکستن اعتصابها به کارخانجات شهرک صنعتی قزوین حمله کرد.درگیری شدیدی آنروز اتفاق افتاد بسیار از کارگران زخمی دستگیر وفراری شدند.سپاه پاسداران هم زخمی داد ازجمله فرمانده سپاه زخمی ولگن پایش شکست.تابستان 1361 بود کارگران دفتر مرکزی هم که در خیابان مطهری(تخت طاوس) قرار داشت نگران بودند وفکر می کردند ممکن است سراغ آنها ها بیایند.البته فقط برای من اتفاق افتاد یکروز بعداز ظهر که ازکارگاهی به شرکت آمدم گویا ماموران سپاه پاسداران بیرون درب شرکت در ماشینی کمین نشته بودند.هنوز کیف ابزار کارم را زمین قرار نداده بودم یکی از همکارانم گفت حجت یکنفر پایین با شما کار دارد.پیش خودم فکر کردم در خطر هستم چیزی که منتظرش بودی حادث شد.خودم را کمی تسکین دادم وبه طبقه پایین رفتم .دو نفر با لباس شخصی کارتی را به من نشان دادند که آرم سپاه پاسداران را فقط دیدم.یکی از آنها گفت بیرون شرکت ازشما چندسوال داریم .جای هیچگونه مقاومتی را درست ندانستم وهمراهشان بیرون شرکت آمدم. دونفر دیگر در ماشین منتطز نشسته بودند که یکی از آنها راننده بود.درب ماشین را باز کردندمرا در وسط خود عقب ماشین نشاندند.راننده ماشین را به حرکت در آورد دونفر طرفین من با کمی زور سر مرا زیر صندلی فشار دادند .سوالها شروع شد.اسم ومشخصات آدرس خانه وسوالهای دیگر که من متوجه شدم از مدتها مرا تعقیب می کنند ومی داند با چه کسانی در ارتباط هستم از آنجاییکه کار مخفی نمی کردم وبرخوردهای من یک کار صنفی بود ومسایل سیاسی روزمره که همه می دانستند.در حالی که تمرکز می کردم به سوالهای جور وناجور جواب دهم .نگران بودم چه پیش خواهد آمد .اگر همه برادرهایم خانه باشند ویا مهمانی آمده باشد چه می شود.بدنبال من چند نفر از افراد فامیل وخانواده دستگیر خواهند شد.کم کم داشت حالم بهم می خورد از خودم که چرا خیلی زود آدرس خانه رادادم. چرا در شرکت کسی را نداشتم تاتلفنی به خانواده دستگیر شدنم را خبر دهد.شاید فرصتی باشد واز خانه بیرون بروند.زمان زیادی نگذشت که ماشین متوقف شد احساس کردم به درب خانه رسیده اند.وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه ماشین دیگری شدم که پر از پاسدار مسلح بودند. درب خانه که بازشددو نفر آنها مسلح به سلاح کمری بودند مرا به داخل می بردند وبقیه همه خانه را اشغال کردند.خوشبختانه پدرم برادر بزرگم سلاله وداش عزت بیرون بودند.مرابه اطاق خودم بردند وسوالها در مورد همه چیز که الان خیلی از آنها فراموش شده است پرسیده ویاد داشت می شد.بیش از سه ساعت این حالت وحشت برای تمام خانواده مخصوصا همسرم که حامله بود ودختر کوچکم خودش را به مادرش می چسباند.همه جای خانه را زیر ورو کردندوتقریبان چهاریاپنج گونی سه خطی پر کتاب وروزنامه جمع کردند.از اطاقک بالای پشتبام که من وداش عزت درست کرده بودیم وسایل زیادی آوردند مثل عکس بزرگ بیژن جزنی ووسایل راهپیمایی که مربوط به چریکهای فدایی خلق می شد .بابت هرچه پیدا می کردند سوال می شدکه در مورد بعضی از سوالها جوابهای نامربوطی می دادم.اما وقتی درمورد کتاب ها سوال شد گفتم من نمی دانم کتابها مال کیست من اطاقم این است ودر مورد وسایل خودم می توانم جواب دهم.گویا داش ماشال رابا خود به کتابخانه برده بودند او پذیرفته بود که همه کتابها از آن او است.گفته بود مدتها جلوی دانشگاه کنار خیابان کتابفروشی می کرده است وحالا که کتابفروشی جلوی دانشگاه ممنوع شده او این کتابها رابه خانه آورده است.روزنامه ها متنوع واز همه سازمانهای سیاسی از چپ چپ تا راست راست بود.کتابها هم همینطور متنوع بود از علمی اقتصادی تبین سیاسی رمان تاتر سینما .من وبرادرم ماشااله را همراه گونیهای کتاب با خود می خواستند ببرند که مادرم خودش را جلوی ماشین رساند وگفت شما دوتا از بچه های من را با خود می برید .بگوید به چه جرمی وکجا می برید ؟کسی که خود را فرمانده احساس می کرد گفت فردا بیاید کمیته.کدام کمیته وکجا مشخص نشد.من وبرادرم را وقتی چند کوچه از خانه دور شدیم چشمبند زدندونمی دانستیم به کجا می برند.بعداز حدود نیم ساعتی ماشین جایی رسید که همان کمیته بود .کمیته های اطراف خانه نبود.وقتی از زندان آزاد شدم آدرس بمن دادند تا وسایل شخصیم را تحویل بگیرم متوجه شدم که کمیته مفتح واقع در خیابان قدیم شمیران که حالا پاسداران نامیده می شود قرار دارد. این مکان از پل سید خندان کمی بالاتر وازحسینیه ارشاد کمی پایینتر است و قبل از انقلاب کاخ جوانان بوده.مسولین کمیته ما را تحویل گرفتند بعداز باز جویی مختصر با چشمان بسته من جلو وماشا اله یکدستش روشانه من بود از پشت سر می آمد.پاسداری پیراهن من در دستش وبا خود مرا می کشید. لحظاتی بعد وارد یک دربی شدم که راهروی باریکی با دیوارهای سیمانی به دوطرف ادامه داشت.مرا به سمت چپ سالن هدایت کردند.آخر راهرو چشمانم را باز کردند وبه داخل اطاقکی با درب آهنی فرستادند.سلول کوچکی بدون پنجره ویا ارتباط با هوای آزاد.سلولی به ابعاد 2.5 متر در 1.5متر با کف سیمانی ودیوارهای تا سقف فقط بالای درب وردیش باز وبا راهرو در ارتباط بود. یک لامپ کم نور از سقف آویزان که نمیدانم کلید خاموش وروشن کردنش کجا بود. البته بعداز مدتی متوجه شدم در این مکان ده سلول مثل این وجود دارد که هشتای آن سلول مردانه است ودوتای آن زنانه ودر انتها دستشویی وتوالت می باشد.چشمانم را کمی با پشت دست مالیدم تا ببینم کجا هستم که صدایی مرا به خود آورد .گفت سلام .خوش آمدی .من که بسیار خسته وحشتزده ونگران بودم.جواب دادم نمی دانم.گوشه ای روی تنها زیلوی نازکی که روی کف سلول پهن بود نشستم.همه جور فکری از سرم می گذشت.چه پیش خواهد آمد چه کسان دیگری بعداز ما دستگیر خواهند کرد .به سر همسرم وبچه هایم چه خواهد گذشت.روزهای سخت وحشتناکی بود در زندانها هرشب دسته دسته اعدام می کردند.کسی که در سلولم بود با سوال غذا خوردی رشته افکار جور واجورم را از هم گسیخت.گفتم نه غذا نخوردم .گفت پس برایت غذا می آورند.برای آشنای شروع کرد سوال کردن پیش خودم فکر کردم نکند بسیجی یا پاسدار باشد قبل از من در سلول قرار داده اند تا چیزهایی بیشتر از من در بیاورد.سعی کردم در جواب سوالهایش همان چیزهای را بگویم که تا بحال گفته ام.تابستان بود هوای گرم ودمکرده نگرانی همراه افکاری پراکنده روی زیلوی کف سلول از هم وارفته بودم.پاهایم به دیوار می خورد گرسنگی هم امانم را بریده بود.فرداصبح با صدای اذان متوجه شدم که خلاصه شب بسر آمده باز درروشنایی تحمل سختی بهتر است.بعداز بجا آوردن عبادت زوری کمی نون وپنیر وچای درب سلول گذاشتند.فرد داخل سلول شروع کرد از خودش گفتن .خانه اش در خیابان میر داماد بود وجز گروه فرقان ودوروز پیش دستگیر شده بود.روزی دوبار دستشویی می فرستادند.واز حمام خبری نبود.روز دوم با بی خبری منگی نگرانی ووحشت اینکه چه پیش خواهد آمد گذشت.روز سوم نیمه های شب درب سلول باز شد یکنفر که تمام لبا سهایش خونی بود به داخل انداختند. هر دو نفرمان سراسیمه از خواب پریدیم ونشستیم جوان تازه وارد هیچ نگفت ما هم هیچ سوالی نکردیم.از چهره اش برمی آمد بسیار وحشتزده است.در مکانی که برای ما دونفر مزاحمتی نداشته باشد باسنش را بر زمین گذاشت و دو دستشرا روی زنوان وسر را روی پشت دو دست نهاد درفکر بود . زمان برای همه ما بکندی می گذشت .با اذان صبح او را از سلول بردند. من شنیدم که در راهرو باو گفتند زود برو خانه قسل کن ونماز بخوان.روزهای بعد فهمیدم جوانی که با لباس خون آلود به سلول انداخته بودند یک بسیجی است !در خیابان رسالت در قسمت ایست وبازرسی متوجه ماشینی شده که به ایست توجه نکرده وبه راهش ادامه داده است.اوهم بسمتش تیر اندازی کرده وراننده کشته شده است.راننده دکتری بود که از کشیک شبانه بر می گشته! روزها وشبها در گرمای مردادماه در آن فضای خفقان آور از گرما وحشت نا آگاهی از اینکه چه پیش خواهد آمد نفس گیر وکشنده بود. روز پنجم درب سلول باز شد ویک فرد جدیدی به آن فضای تنگ که حتی در موقع خوابیدن پاهایمان را نمی توانستیم دراز کنیم اضافه شد.اسمش را فراموش کردم ولی گفت در تضاهرات میدان محسنی دستگیر شده .در همان دقایق اول گرمای شدید همراه بوی نا مطبوح پرسید آیا برای هواخوری بیرون هم می روید؟ من بی اختیار شوخی کردنم گل کرد و گفتم بله حتما می رویم کمی صبر پیشه کن. صدایم را کمی بلند تر کردم تا همه سلولهای دیگر هم بشنوندوادامه دادم. بله جانم کمی صبر کن عصرکه هوا کمی خنکتر شد همه با هم به فضای باز که باغی است می رویم . جویی پر آب در آنجا جاری است وآنواع در ختان میوه شما از هر میوه ایکه دلت می خواهد می توانی بچینی وبخوری.همه افراد داخل سلولها باین گفتگو با صدای بلند خندیدند. چند لحظه بد صدای دختری از سلول زنانه بلند شد وگفت بچه ها فردا صبح همه شما صبحانه کله پاچه مهمان من هستید. من پرسیدم کله پاچه صبحانه لذیزی است از کجا آوردی ؟ جواب داد امروزظهر داخل سلولم یک مار مولک داشت روی دیوار می رفت که با دمپایی شکارش کردم.در نتیجه برای همه شما کله پاچه می پذم.در این لحظه صدایی شنیده شد که خبر از ورد پاسداری می داد . صدای پایش بسمت سلول ما بود .درب باز شد وبا صدای خشنی پرسید کی بود که صحبت می کرد ؟ هر سه نفرمان گفتیم مانبودیم. اما گویا فهمیده بود که من بودم.گفت می دانم با کسی که صحبت کرده چه کنم درب را بست ورفت.آن شب غذا عدس پلو همراه کشمش فراوان آوردندومن متوجه نشدم که چه تنبیهی برایم در نظر گرفته شده است همه را با اشتها خوردم.در خواست آب کردیم پاسدار ظاهر شد درب را باز کرد آن دونفررا برای نوشیدن آب بیرون برد وبمن آب نداد واجازه نداد تا دستشویی هم بروم.تشنگیم لحظه به لحظه افزون می شد وطاقتم را طاق می کرد در نیمه های شب در آن گرمای طاقتفرسا وتشنگی جانکاه زبانم را بیرون می آوردم وله له میزدم.از تشنگی دیگر مغزم سوت می کشید چند بار درب زدم وتقاضای آب کردم ولی جواب سر بالا شنیدم.بهر صورت صبح شدبرای نماز اجازه ندادند تا وضوع بگیرم حتی در موقع توالت هم مراقبت کردند تا آبی ننوشم وآن روز با تیمم به نماز وادارم کردند.اجازه چای خوردن ندادند تا عصر روز بعد تقریبا داشتم کاملا آز پا در می آمدم و بی حال در گوشه ای افتاده بودم.همان روز های اول کمی زیلوی کف سلول کنار رفت متوجه گوشه ای از صفحه شطرنج شدم از هم سلولیم پرسیدم آیا شطرنج بازی می داند ؟ جواب داد می دانم ولی مهره نداشتیم.یادم آمد که برادرم تعریف می کرد در زندان رژیم شاه زندانیان از خمیرنان و آب دهان با آلودن دوده سیگار مهره درست می کردند .من هم دست بکارشدم یک روز تمام مهره می ساختم. چون دوده سیگار نداشتم از خاک سیمان که کنار دیوارها بود استفاده کردم تا مهره های سیاه را بسازم. بازی شطرنج گذر زمان را آسانتر می کرد.فکر می کنم بیش از ده روزی در این مکان بودم.یکروز که نمی دانم چندم مرداد ماه بود من را همراه دیگران با چشمانی بسته سوار بر مینی بوس کرده از آن جا بیرون آوردند.سکوت کامل در مینی بوس حاکم بود و به راهش ادامه می داد .بعداز مدتی در سراشیبی می ر فت که حدس زدم باید در راه زندان اوین باشیم .بیشتر از چند دقیقه نگذشت از مینی بوس مرا پیاده کردند آنروز تمام روز چشمانم بسته بود.با صف پشت سرهم ودست روشانه طرف جلویی به محل باز جویی رسیدم.روز اول در زندان اوین پاسداری کشان کشان با چشمانی بسته که مرتب چشمبندم را را بالا وپایین می کرد تا نکند اتفاقی کسی یاجایی را ببینم با خود بردجلوی درب اطاقی وگفت همینجا منتظر بنشین تا صدایت کنند.من بنا بر شرایط شغلم که در شرکت آسانسور سازی ایران شیندلر کار می کردم هم اواخر حکومت شاه و هم اوایل انقلاب برای نصب دو دستگاه آسانسور در ساختمانهای بلند مرتبه به محل زندان اوین با چشم باز رفت وآمد کرده بودم. آبانماه بود که دستور نصب آسانسورها را خیلی فوری رییس شرکت صادر کرد ومن را مسول وسرپرست این کار قرارداد. گروه نصاب آسانسور کار می کردند ومن روزی یک یا دوبار به آنها سر می زدم واجناس لازم را می رساندم.کار با رغبت وجدییت جلو نمی رفت چون کارگر ها شنیده بودند ماموران ساواک که از شهرستانها فرار می کنند قرار است در این ساختمانها اسکان داده شوند.من هم پیش نرفتن کار را خوب می دانستم وسختگیری نمی کردم. در اوایل دیماه بود که من بدفتر مدیر عامل شرکت رفتم وگفتم کارگرها از رفت وآمد به زندان اوین می ترسند.چون مردم خشمگین هستند وفکر می کنند این افراد هم ساواکی هستند. مدیر عامل که فرد ملی گرایی بود بر ادامه کار اصراری نکرد وکار را تعطیل کردم.فروردین 1358 دو باره کار نصب آسانسور را شروع کردیم خیلی از اجناس آسانسور دزدیده شده بود به زحمت جور کردم وآسانسور در زمان ریاست جمهوری بنی صدر افتتاح شدومورد بهره برداری قرار گرفت .در این مدت با خیلی از پاسدارها ومسولین اداری زندان آشنا شده بودم وبا آنها به نهار خوری می رفتم وحتی در یکی از دادگا ها که برای آقای میرزایی برقرار شده بود حضور داشتم. آقای میرزایی رزمی کار بود و رقیب ابولحسن بنی صدر در اولین انتخابات برای ریاست جمهوری. ریاست دادگاه را دکتر بهشتی بعهده داشت.ولی قسمت باز جویی را ندیده بودم ونمی دانستم هر شعبه از بازجویی تا چه سطحی رابعهده دارد.من کنار درب شعبه پانزده روی زمین نسته بودم .احساس ترس وتشنگی عجیبی داشتم. یکی از پاسدارها که هادی صدایش می کردند ومن صدایش را می شناختم.من هادی را می شناختم وبارها با هم به سالن غذا خوری رفته بودیم وبا هم غذا خورده بودیم.صداکردم من پاهای هادی را از زیر چشمبند می دیدم. هادی خود را کمی خم کرد پرسید چه می خواهی .گفتم سخت تشنه هستم ممکن است کمی آب بمن بدهی .ناگهان یک پایشرا کمی عقبتر برد وبا پای دیگر چنان لگدی بمن زد که بدیوار چسبیدم وگفت اینکه توهستی اگر پدرم هم شرایط ترا داشت سزایش همین بود.دقایق سخت ووحشتناکی بود.درب اطاق باز شد کسی آستین لباسم را گرفت وگفت بلند شو وبیا تو .سعی کردم کمی به خودم قوت قلب بدهم قوی باشم .همینطور آستین لباسم در دستش بود تا رسید وسط اطاق.پایه صندلیی از زیر چشمبند دیده می شد.دستورداد تا دو زانو بنشینم سرم را نچرخانم وتنها روبرویم را نگاه کنم. چشمبندرا از چشمانم باز کرد . من بازجو را در پشت سرم احساس می کردم.مقدار زیادی از وسایلی که از خانه آورده بودند را جلوی من گذاشته بودند ودر مورد تک تک آنها سوالها شروع شد اول از شغلم محل کارم اعضاء خانواده وارتباطها ومرتب تکرار می شد .که خیلی حواس جمع می خواست تا سوالهای مثل هم را درست عین جوابهای قبلی جواب بدهم.البته همه آنها که گذرشان به آنجا افتاده می دانند سوال وجوابها بدون پس گردنی چک ولگد وشلاق همراه فحشهای رکیک ومستحجن نمی باشد.در مورد تمام وسایلی که آنجا بود جوابی دادم تا به یک سرنیزه تفنگ برنو رسیدکه من گفتم مال من نیست و من هیچ اطلاعی از آن ندارم . اما مگر مرا باور می کرد.مرتب مرا با شلاق می زد وفحشهای رکیک می داد واز من محل اختفای خود تفنگ را می خواست. من که نمی دانستم این سر نیزه از کجا آمده هیچ جوابی برایش نداشتم می گفتم نمی دانم وبازجو قبول نداشت . واقعا زیر ضرب شلاق وناسزا ها نمی دانستم چکار باید بکنم. باز جو خسته شده بود پشت سرم نشست وبا دسته شلاق پشت گردنم فشار می داد وفریاد می کشید.پرسید این سرنیزه مگر مال تو نیست ؟ گفتم نه مال من نیست .گفت پس چرا توی وسایل تو هست ؟ گفتم نمی دانم.گفت پدر سوخسته فلان فلان شده به باز جو دروغ می گویی میدهم اعدامت کنند.سخت عصبانی بود عرق از سر وصورتش جاری گاهی قطره عرق را روی سر وپشت گردنم احساس می کردم..سرش را کمی نزدیک بگوشم کرد وگفت فکر می کنی من خرم پدرت را در می آورم هنوز منو نشناختی.بلند شد که شلاق زدن را از سر شروع کند.در همین لحضه در اطاق بازجویی باز شدوکسی داخل شد وپرسید در وسایل شما سرنیزه ای هست .بازجوی من گفت یک سر نیزه تفنگ برنو اینجا هست سخص وارد شده که بازجوی جوان ازگروه فرقان بود گفت در لیست وسایل این شخص سرنیزه وجود دارد ول وقتی لوازمش را جستجو می کنیم از سر نیزه خبری نیست.باز جوی من عصبانیتش چندین برابر شد سر فرد وارد شده فریاد زد وگفت لا مذهب ها من این بدبخت را برای این سرنیزه کشتم چرا حواستان را جمع نمی کنید.در میان کمی آرمشی که داشتم صدای زجعه وناله های شکنجه شده های دیگر رامی شنیدم.از جمله صدای برادرم ماشااله را انگار اطاق کناری ویا شاید در همان اطاق بود.کار شکنجه وشلاق وباز جویی در همین جا تمام شد چشمانم را دو باره بستندومرا بیرون از اطا ق روی موزاییک رها کردند. ساعتها در همین حالت رها شده بودم .درد بدن وخستگی روح وجسم خودم از یکطرف صدای مجروحان وصدای فریاد بازجو قسم خوردن شگنجه دیده ها از طرف دیگر هیچ توانی برایم نمی گذاشت.انگار از بالای پرتگاهی باحمله حیوانی درنده به پایین پرت شده بودم ومنتظر جمع شدن حیوانات درنده دیگر بودم تا کاملا دریده شوم.از زیر چشمبند پای بعضی از کسانی را می دیدم که با کش دمپایی را به پایشان وصل کرده بودند ولنگان لنگان از کنارم می گذشتند. ساعتها به همین شکل رها شده بودم تا هوا تاریک شد وچراغها روشن گویا باز جویی تمام شده بود .هر کسی را به بند مخصوصی می بردند ومشخص می کردند سمپات چه گروه سیاسی است .پاسدار بمن که رسید با صدای بلند پرسید این یکی جز کدام گروه است ؟باز جوی مربوطه جواب داد چه می دانم !جز تمام گروها. پاسدار با لحن اعتراضی گفت مگر می شود جز تمام گروها باشد!آستینم را گرفت از زمین بلند کرد پشت سر یکی دیگر قرار داد ودستور حرکت داد.ده یا پانزده دقیقه ای طول کشید تا به ساختمان زندانها رسیدم .وارد راهرو پهن ودرازی شدم.نمیدانم چندتا اطاق داشت ولی مرا همراه چند نفر دیگرجدا کردند وداخل اطاقی که وسط راهرو بود جای دادند.چشمبندرا پشت درب از چشمانم برداشتند .درب بزرگی بود بادریچه مربع شکل در قسمت بالاوسط درب. داخل که شدم جمعیتی دورم کردند.هرکدام سوالی می کردند وازدردهایم می پرسیدند.از درد پشتم وپایم بر اثر لگد هادی گفتم .یکی از آنها که گویا دکتر بود همه جا را معاینه کرد وگفت مشکل اساسی ندارد با یکی دوروز استراحت خوب می شود.اطاقی که مرا جا داده بودند مستعطیل شکل بود. دویا سه تا پنجره داشت زیر سقف که قابل دسترس نبود.کم کم که چشمم به روشنایی آنجا عادت کردمتوجه جمعیتی حدود هفتاد نفر در آن اطاق شدم.شلوغی بیش از حدی بود.من که هیچکدام را نمی شناختم ونسبت به هرکی که بمن نزدیک می شد یا حرفی می زد شک داشتم .زبان در کام کشیده ساکت بودم.ساعتی بیش طول نکشید که گفتند موقع غذا خوردن است هر گروهی سفره خودش را پهن کرد .قاشق وبشقابهای پلاستیکی در دست منتظر نشستند. که یک دیگ رویی غذا همراه دو کتری رویی بزرگ چای و آب جوش از درب اطاق وارد کردند.غذا طبق معمول عدس پلو بودبا خرما. مسول اطاق دیگ غذا وکتریهای چای را تحویل گرفت.اطاق به نسبت تعداد طرفدارن وسمپاتهای هرسازمان وگروهی به سه تقسیم شده بود. فضای زیادی را مجاهدین در اختیار وسفره پهن کرده بودند. تعداد آ نها تا سی وپنج نفر می رسید. قسمتی را طرف داران حزب توده و فدایی خلق اکثرییت سفره پهن دورش نشسته بودند .سومین گروه را طرفداران سازمانهای سیاسی مثل اقلییت پیکار -طوفان -راه کارگر ودیگران سفره انداخته بودند و برای خوردن غذا خودرا آماده می کردند . مسول اطاق دیگ رویی را کنار سفره مجاهدین که یک سرش نزدیک درب ورودی بودجلوی خودش قرار داد وشروع کرد به تقسیم غذا این کار هر شام ونهار اجرا می شد. نان وآب بر سفره نهاده شد. دونفر مسول پخش غذا بودند بشقابهارا از افراد می گرفتند مسول اطاق با لیوان بلوری که بعنوان پیمانه استفاده می کرد یک لیوان پلو در آن می کشید.تقسیم غذا چندان طولانی نشد وقتی مطمعن شدند غذابه همه رسیده شروع کردندبخوردن.بمن هم بشقابی دادندمثل بقیه ولی نمی دانستم با کدام گروه هستم. همه گروها سر سفره خودشان مرا تعارف کردند ولی من بهتر دیدم کمی کنار باشم تا شناخت بیشتری پیدا کنم.بعد ازغذا اولین گروهی که نماینده اش کنار دستم نشست وشروع کرد به کنکاش طرز فکرم وچرا دستگیر شده ام مجاهدین بودند.صحبتها وسوالاتی که کردو جوابهایی که احتیا ط را شرط اول قرار می داد از طرف من نا امیدش کرد. ولی یک شناخت کلی درمورد افراد داخل اطاق بمن داد.مسول اطاق پسر رییس دفتر ابولحسن بنی صدربود. او همراه پدر وبرادر دیگرش بابسته شدن دفتر ریاست جمهوری دستگیر شده بودند. آن شب همانجا که نشسته بودم ازخستگی جانکاه وجراحتی که بر جسم وروحم رفته بود کمی دراز کشیدم خوابم برد . چندین باردرآن شب با دیدن کابوسهای وحشتناک از خواب پریدم. یکبارازترس دیدن کابوس وحراسی که در من ایجاد می کردهرچه تلاش کردم خوابم نبرد .در جایم که به دیوار نزدیک بود نشستم.در آن نیمه تاریکی شب دیدم افرادکنارهم درسه ردیف بصورت کتابی خوابیده اند. فضای اطاق هیچ تناسبی با تعداد افراد نداشت ودر آن گرمای تابستانی تنفس را مشکل می کرد.دوباره دراز کشیدم وتلاش کردم تا خوابم ببرد. صدای اذان صبح سر وصدایی را در آن فضا ایجاد کرد که نشان از آماده شدن برای نماز بود.اطراف من بعضی ها به خواب ادامه دادندو بعضی از زمان وضوگرفتن استفاده کرده به دستشویی رفتند ودوباره درجایشان درازکشیدند. با احساس درد وسوزش پشتم سر وگردن وبقیه بدن مثل دیگران پتویی که رو اندازبودتا کردم وبرای صحبهانه خوردن آماده شدم. پشت در صدا کردند صبحانه ! مسول اطاق که خودرا آماده کرده بود جلو رفت ودو تا کتری بزرگ را همراه مقداری پنیر .نان .قند وخرماتحویل گرفت. قند وپنیر ونان خرماتقسیم شد وصبحانه را مثل شب قبل هرکس برسفره گروه خودش خورد.بعداز غذا خوردن تعدادی بودند برای تمیز کردن سفره وشستن ظرفها گویا مسول اطاق از هر گروه انتخاب می کرد.کمی از خوردن صبحانه که گذشت ! جای نشستنم ضلع شمالی اطاق پشت بدیوار که سمت راستم توده ایها بودند وسمت چپم بقیه گروهای چپ!با جابجا شدن یکی دونفر شخص تنومندی را در کنار خودم دیدم که خودرا معرفی کرد.آهسته آهسته سر صحبت را باز کرد وسولاتی از من نمود .من که می ترسیدم نکند نفوذی باشد با احتیاط همان جوابها یی رادادم که در بازجویی داده بودم. عضو شورای کارگری بودم از محیط کار دستگیر شده بودم. پی گیر حقوق عقب افتاده کارگران بودم وخواستهای کارگری را از مسولین ومدیر عامل شرکت می طلبیدم. اداره شرکت را شورایی می پسندیدم.بیش از دو ساعت با من گفتگو کرد از حزب روزنامه مردم و پرسش وپاسخ کیانوری فیلسوف بودن احسان طبری کمونیسم وامپریالیسم گفت. دور مچ هر دو دستش هنوز زخم بود.می گفت دستبند قپانی در زمان باز جویی زده اند.احساس غرور خاصی در خودش داشت وگروه توده ایها وفداییان اکثریت را سر پرست بود.آ نروز دوباره مجاهدین ودیگر گروها تلاششان را کردند تا بدانند من کی هستم وچرا دستگیر شده ام.دیگر برای همه مشخص شده بود جایی که انتخاب شده در بین توده ایها ودیگر گروهای چپ برایم مناسب است. صبح روز بعد کمی زودتر پتو راجمع کردم ودر همان فضای کمی که داشتم شروع کردم به نرمش وتقریبا نیم ساعتی انجام دادم. فردای آن روز دونفر دیگر برای انجام نرمش بمن پیوستند واین کار تا روز آخری که من در آن اتاق بودم ادامه داشت. کنار درب وردی اتاق دو عدد سطل خود نمای می کرد که یکی سطل آشغال بود ودیگری سطلی بود که بیماران کلیوی در آن ادرار می کردند.گروه مجاهدین تنها روزی که نوبت حمام اتاق ما بود خیلی سخت وطولانی نرمش می کردند وسعی داشتند نرمش ادامه داشته باشد تا زندانبان اجازه دهد وآنها بروند برای دوش گرفتن.!زمان دوش گرفتن هر پنچ یا شش نفر با هم زیر یک دوش می رفتند !دوش در وسط آن فضا نصب شده بود باید افرادپشت سر هم طوری قرار می گرفتند تا هر کسی بتواند پشت وگردن نفر جلویی خود را کیسه بکشد ولیف صابون بزند.من خودم در آن شرایط سه بار دوش گرفتم!آنروزها وحشت از اعدام بدون محاکمه فقط با پیدا کردن چاقو یا پنجه بوکس وحتی فلفلدان نمکدان وپاشنه کش توی جیب دستگیر شده ها در فضای زندان اوین سنگینی می کرد. تقریبا هر شب در نیمه شب صدای رگبار وبعد تیر خلاص را می توانستیم بشنویم. توده ایها می گفتند مسولین در حال ساخت ساختمان هستند واین صداها صدای خالی کردن تیر آهن است .صدای رگبار مسلسل نیست.! با آمدن روزنامه فردا مشخص می شد که چند نفر اعدام شده اند.شبی فردی که کنار من می خوابید ومحل زندگیش پل امامزاده معصوم بود را ساعت یازده ونیم صدا کردند . این شخص رفت وساعت چهار صبح برگشت وآهسته در کنار من میان پتوی خودش فرو شد. تا صبح بی قراری می کرد ولرزه بر اندامش بود. از او پرسیدم بر تو چه گذشته که اینچنین هستی ؟با تر س وصدای خفیف گفت .دیشب از من وصیتنامه گرفتند ومی خواستند اعدامم کنند..پرسیدم مگر تو چه کرده ای وجزء چه گروه وسازمانی هستی ؟ جواب داد من جزء هیچ گروه سازمانی نیستم .خانه ما در خیابان اصلی است چند هفته پیش سازمان مجاهدین راهپیمایی داشتند وازآن خیابان گذشتند .من همراه بقیه افراد فامیلم نزدیک محل زندگیمان با هم صحبت می کردیم که افراد سپاه رسیدند .بدون هیچ پرسش وپاسخی شروع کردند به متفرق کردن باضرب وشتم مرا همرا ه چند جوان دیگر دستگیر کردند ودرچیبم پاشنه کش پیدا کردند. نمی دانم چه پیش آمد تا محل اعدام هم مرا بردند ولی ناگها ن جدا کردند وبدون هیچگونه توضیح به زندان برگرداندند!!بطورمشخص فرد دیگری در زندان بود دوبار در طول زمانی که من در زندان بودم دیدم. اولین بار درب زندان باز شد اورا جلوی درب اتاق زندانبانها انداختند و رفتند.!گروه مجاهدین از همه زودترسراقش را گرفتند.اورا به وسط اتاق آوردند دورش را خلوت کردن وفقط چند نفر بالای سرش بودن.اول کمی آب در حلقش ریختند از درد می نالید وبخود می پیچید .وقتی لباسش را از تنش در آوردند.تمام پشتش از بالای باسن تاپشت کردن سیاه ونیلی بود ودر بعضی قسمت ترک خورده وخون آلود .در چهره همه افراد اتاق وحشت ونفرت را مشاهده کردم. پمادی آوردند وآهسته آهسته بدنش را ماساژدادند.این کار را در شبانه روز دو بار انجام می دادند .بعد از چندروز بحرف آمد وحالش بهتر بود .اما دوباره احضارش کردند وبردند وفردای آنروز با همان شرایط قبلی جلوی درب سلول رهایش کردند.وبچه های مجاهدین شروع کردند به درمان دوباره.می گفتند برای این شلاقش می زنند که پاسداران را سر قرارهای الکی ودروغی می برد.روزها درزندان همینطور با ترس وحشت دیدن شنیدن شکنجه اعدام از پی هم می گذشت تا یک روز صبح صدای الله واکبر اذان که بلند شد فردی بنام حاج قاسم واردشد وگفت همه باید وضو بگیرند امروز می خواهیم نماز را بصورت جماعت بخوانیم.ادامه داد تا شما وضوبگیریدبر می گردم.گویا به اتاق دیگری رفت وهمین موضوع را آنجا گفت.زندانیان وضو گرفته ونگرفته به صف ایستادند وحاج قاسم نماز صبح را شروع کرد. من همراه دیگر زندانیان اطرافم درصف آخر برای اجرای نماز ایستاده بودم . زندانیان صف آخر در هنگام رکوع وسجود شروع کردن شوخی کردن وخندیدن. صدای خنده در رکوع وسجود دوم بلندتر شد وحاج قاسم آنرا شنید. نماز که تمام شد حاج قاسم بر افروخته وعصبانی گفت حالا به نماز وادای آن در مقابل پروردگار عالم می خندید یعنی ارکان مذهب اسلام را شوخی تصور کرده اید وما را دست می اندازید.می دهم همه تان را اعدام کنند همراه چند فحش رکیک اتاق را ترک کرد. در این روزها که من وبرادرم ماشاالله زندان بودیم مادرم همراه همسرم با وجود بار داری هر روزصبح به کمیته ها مختلف می رفتند ودر جستجوی ما بودند. مسولین کمیته ها جواب میدادند نمی دانیم و آنها راتحقیر وسرگردان به آدرس کمیته دیگری می فرستاند.! ولی آنها از تحقیر وسرگردان شدن نترسیدند آنقدر جستجو کردند تا بعد از پانزده روزدریافتند که ما در زندان اوین هستیم.از خانواده واعضاءفامیل کاملا بی خبر بودم. روزهای اول می ترسیدم که نکند دستگیر شده باشند ولی خوشبختانه چنین اتفاقی حادث نشد.نزدیک دو ماه در زندان بودم.روزها از پی هم می گذشت فضای گفتگو در زندان بحث بر انگیز نبود .بیشتر همه خود را نا حق در آنجا می دیدند همه خود را در خدمت مردم وخلق ایران می دانستند.فکر می کردند این کسانی که دارند حکومت می کنند در مقابل خواستهای انقلابی مردم دوام زیادی نمی آورند وبزودی حکومت را از دست می دهندوآنها از زندان آزاد خواهند شد.یکروز زندانبان درب را باز کرد واسمم را خواند با وحشت جلوی درب رفتم وخودم را معرفی کردم.درب بندرا برویم باز کرد چشمانم را بست وبا خود به اطاقی در همان نزدیکی برد .با شنیدن صدای برادرم ماشا الله فهمیدم او هم آنجاست.زندانبان یا هر آنکس که آنجا بود.دستور داد روی صندلی بنشینم.یکی کمکم کرد تا روی صندلی نشستم. دستور داد تا چشمانمان را باز کنند وگفت اجازه ندارید صورتتان را برگردانید.ادامه داد که ما می خواهیم شما را آزاد کنیم اول باید این تعهد نامه را کاملا بخوانید وامضاء کنید.متن تعهد نامه درحال حاظر کاملا بیادم نمی آید ولی قسمت عمده این بود در صورت آزادی آگر دوباره دستگیر شدم به اشد مجازات خواهم رسید.!نمی دانستم با شرایطی که حاکم است چه پیش خواهد آمد.در نتیجه تعهدنامه را امضاء کردم.دستور دادندبا پدر مادرمان تماس بگیریم تا بیایند وببرندمان.از آنجا به اطاق دیگری با چشمان بسته بردند تا شماره ای بگردنم آویزان کنند وعکس بکیرند.بعد فرستادند تا انگشت نگاری کنند.شخصی که انگشت نگاری می کرد برای خودش جلادی بود.من از ترس وگرمای فراوان شدیدا عرق کرده بودم تمام خطوط انگشتانم زمان انگشت نگاری قاطی می شد ومسوءل را عصبانی می کرد تا دوباره ودوباره انگشت نگاری را تکرار کند.عصبانیتش را با لگد وچک وفشار دادن انگشتر عقیق نوک تیزش روی صورتم خالی می کرد.واز من می خواست انگشتانم را فوت کنم تا خطوط با هم قاطی نشود.خلاصه مادرم همراه همسرم وبرادرم عزت جلوی درب زندان آمدند مارا بخانه بردند.وحشت وجود همه افراد خانواده را گرفته بود .از شرایطی که ما در زندان دیده بودیم وبا گوشت وپوست خود احساس کرده بودیم وخبرهاییکه در روزنامه ها منتشر می شد و یا از دوستان وآشنایان شنیده می شد.خفقان آور بود .خانواده نظر ش این بود چند وقتی در خانه بمانم واستراحت کنم ولی خودم نظرم این بود هرچه زودتربکارم برگردم.بنا براین روز بعد از آزادی به شرکت ایران شیندلر برگشتم.مورد استقبال اعضاء شورای اسلامی و همکارانم قرار گرفتم وفهمیدم از زندان اوین با شورای اسلامی تماس گرفته اند ونظر آنها را در مورد من خواسته اند .دو نفری که صحبت کردند نظر خوبی دادند.پس از چند ساعت گفتگو وبا خبر شدن از اوضاع شرکت با مهندسی که مسول کار کارگاه بود صحبت کردم قرار شد برای نصب آسانسوری به یکی از کارگاها بروم.پذیرفتم واز فردای آنروز به کار نصب آسانسور مشغول شدم.در مدتی که زندان بودم هیچگونه حقوقی بمن پرداخت نشده بود.روزی در این مورد با امور مالی شرکت صحبت کردم.آنها فقط احساس همدردی کردند وگفتند در این بابت باید با مدیر عامل صحبت کنم.مدیر عامل شخصی بود به نام آقای زمانی که برادرش در انفجار حزب جمهوری کشته شده بود.وقتی با او در بابت حقوق عقب افتاده خودم صحبت کردم .گفت باید به زندان اوین مراجعه کنی برای ما بنویسند تو هیچگونه محکومیتی نداشتی تا ما حقوقت را پرداخت کنیم.جو وشرایط آنقدر بد بود که من با هر کسی مشورت کردم برای دریافت حقوقم چکاری مناسب است تا انجام دهم مرا از بازگشت به زندان اوین وداشتن چنین تقاضایی بر حزرم داشتند. شرایط کاری کمی بهتر شده بود خیلی از کارگاها شروع بکار کرده بودند.مجتمع های مسکونی نظامی راه اندازی شده بود .ولی در بین شوراهای کارگری وکافرماهاووزارت کاربا دخالت سپاه وکمیته وبسیج درگیری ادامه داشت.هر روز اعتصاب واعتراض وگردهمای راهپیمای برای دریافت حقوق عقب افتاده وشرایط بهتر کار جلوگیر از اخراج کارگران دستگیری وزندان رهبران کارگری در سراسر کشور مخصوصا شهرکهای صنعتی مثل شهرک صنعتی قزوین وجود داشت.چند ماهی بر همین منوال گذشت.مدیر عامل شرکت عوض شد. و معاون سپاه پاسداران شهر قزوین رییس کارخانه آسانسور سازی در قزوین شد.که کلت بکمر همراه دو مامور به کارخانه رفت وآمد می کرد. نا آرامی کارگری سراسری شد.در این زمان بود که دولت وقت تصمیم گرفت برای خیلی از کارخانجات وکارگاهها هییت تصفیه بفرستد. یک پارچه نبودن اکثر کارکران و ترس از اعدام ترس از زندانهای طویلل مدت ترس از اخراج بدون حقوق ومزایا ترس از گرسنه ماندن زن وبچه وترس از خیلی چیزهای دیگر کارگران را به عقب نشینی واداشت تا تن در دهند به باز خرید خدمت وتصفیه.در شرکت ایران شیندلر مدیر عامل در یک جلسه ای اعلان کرد در بخش نصب آسانسور نصابها میتوانند استعفاء بدهند وبرای شرکت بصورت پیمانکار قرارداد ببندند وآسانسور نصب کنند.در پی این اعلان سوالها مطرح شد که سابقه کار و بیمه چه می شود؟ واینکه کار برای همه کارگران همیشه موجود است یا نه؟ سوالها بیشتر وبیشتر شد وجوابها قانع کننده نبود.در انتهای جلسه مدیر عامل گفت بنا براین از آخر هفته که فقط یک روز مانده بود به آن در ب شرکت بسته است وهییت تصفیه تصمیم می گیرد تا چگونه درب شرکت را باز کند.آن روز کارگران تصمیم گرفتند تا زمانی که حقوق ومزایا وباز خریدی خود را کامل نگرفته اند هر روز به شرکت بیایند هر چند درب شرکت بسته است.از فردای آنروز کارگران هر روز صبح می آمدند وجلوی شرکت در خیابان مطهری (تخت طاووس ) جمع می شدند وتصمیماتی می گرفتند.یکی از تصمیمها این بود که کار گران هم نمایندهگانی را انتخاب کنند تا در آن هییت تصفیه از حقوق کارگران دفاع کنند.درنتیجه قرار شد دفتر مرکزی وکارخانه پنج نماینده در هییت تصفیه داشته باشند.کارخانه همان روز نمایندگان خود را انتخاب کردند وقرار شد فردا صبح به تهران بفرستند .صبح فردا وقتی جلوی درب بسته شرکت کارگران دفتر مرکزی تجمع کردند تا نمایندگان خود را انتخاب کنند.نمایندگان کارخانه به جمع ما پیوستند وخود را معرفی کردند.دفتر مرکزی هم دو نفر نمایده خود را انتخاب کردکه یکی از آنها من بودم.ما پنچ نفر قرار شد همان روزنشستی داشته باشیم .در آن نشست اولیه قرار شد طی نامه ای به وزارت مسکن که یکی از سهامداران شرکت بود موجودیت وخواستهای کارگران را اعلان کنیم که تا پایان وقت اداری آن روز این کار انجام شد.از آن به بعد هفته ای بیشتر طول نکشید که هییت تصفیه روز جلسه را اعلان کرد.کارگران وکارمندان دفتر مرکزی طبق معمول هر روز جلوی شرکت تجمع داشتند در آن روز بخصوص تعداد زیادی از کارگران وکارمندان کار خانه هم به دفتر مرکزی آمدند. تقریبا جعمان تا صد نفری می رسید.روز پر هیجان و ترسناکی بود.هیچ معلوم نبود که چه اتفاقی ممکن است حادث شود.هییت تشکیل شده عبارت بودند از مدیر عامل شرکت که بعنوان مدیر تصفیه از طرف سهامداران انتخاب شده بود .مدیر کارخانه که معاون پاسداران شهر قزوین هم بود. یک نفر از طرف بنیاد مستضعفان .یک نفر از طرف بانک مسکن وشهرسازی.ویک نماینده از طرف شیندلر آلمان همراه پنج نفر نماینده کارگران.ضمنان مدیر کارخانه که فرد سپاهی بود کلتش را طوری بسته بود که کاملا مشخص بود مصلح است.این جلسه با دو بار تنفس تا پاسی از شب ادامه داشت تا در نهایت قرار شد همه به طور کامل کارمند وکارگر باز خرید شوند ودوباره شرکت هرکه را می خواهد ویا از افراد بیرون استخدام کنند.قرار شد برای هر سال سابقه کار کارگران وکار مندان دو ماه حقوق وتمام مزایای جانبی مثل ایاب وذهاب حق مسکن حق اولاد سود سهام کارخانه پرداخت شود.که بعذ از مدتی پرداخت شد و شرکت ایران شیندلر دوباره با کارمندانی که بضی از آنهارا اصلا نمی شناختم وندیده بودم باز گشایی شد .در این حین مادرم هم سخت مریض شده بود ومرتب باید به دکتر می بردیم . مادری که واقعا برای ما مادر بود ودر این زندگی پر از سختی مثل کوهی مقاوم واستوار ایستاده بود داشت بابیماری سرطان دست وپنجه نرم می کرد وروز به روز آب می شد.دکترها تقریبا بازگشت سلامتی را برایش غیر ممکن می دانستند وقطع امید کرده بودند. خاطرم هست حتی در واپسین وضعیت سلامتی وزندگیش اول فکر سلامت زیستن بچه هایش بود. دیگر نمی توانست رو پاهایش باشد برای بردن به بیمارستان باید کولش می گرفتیم .تختش در طبقه دوم خانه محل زندگیمان بود.روزی از روی تختش بکول گرفتمش تادرماشین جلوی درب قرار دهم وبه بیمارستان برویم در میان پله ها که پایین می آمدم سرش را کنار گوشم قرار داد وگفت مادرجان کمرت درد می گیرد من سنگین هستم .در جوابش گفتم. مگرمن از کودکی تا کنون سنگین نبودم شما چگونه مرا تحمل کردی. این چند دقیقه که چیزی نیست .برایم دعای خیری کردوبه ماشین رسیدیم.در بیمارستان هزار تختخوابی بستری شدخانمها ی فامیل پیشش ماندند ومن برکشتم خانه.روز بعد دکترش تجویز کرده بود اگر امکان باشد خون تازه به بیمار تزریق شود برایش خیلی خوب است در نتیجه چند نفری از بچه هایش آزمایش خون دادند .تنها گروه خون من با گروه خون مادرم همگروه بود در این صورت دکتر دستور داد تا من کنار مادرم بمانم وچند لیتر خون از من به مادرم تزریق شود .این کار هم انجام شد ولی مادرچند روز بیشتر دوام نیاورد ودار فانی را وداع گفت.مادر هیچوقت از مشکلاتش از سختی کار گلمند نبود.در کار کشاورزی همراه پدر بود.در سر وسامان دادن زندگی در تهران یک ستون محکم وبا ارزش بود در زریندشت که زندگی می کردیم چند سالی سرما درخت قیصیها را زد وپدر مجبور بود برای دیگران کار گری کند.گاهی من هم همراه پدر برای پوست کردن درخت تبریزی می رفتم حقوق من کمی از پدر کمتر بود .مادر هم خانه نمی نشست برای مردم ده آنها که کمی دستشان به دهانشان می رسید نانوایی می کرد و نان لواش می پخت.با این کارش کمی پول در می آورد تا کمک خرج خانه شود واز طرف دیگر به مردم ده یاد داد تابهتر نان بپذند وخانومها یاد گرفتند تا چگونه مثل مش نرگس نان لواش بپذند.در یکی از سفرهایم به زریندشت وقتی با مردم ده صحبت می کردم تقریبا همه از مش نرگس ونان خوشمزه ای که می پخت یاد کردندومی گفتندقبل از اینکه مش نرگس ومش مختار به زریندشت کوچ کنند مردم آن آبادی نان خوبی نمی خوردند.مرتب از خوش اخلاقی ومردمداری آنها صحبت در میان بودوخدا بیامرزی می گفتند.حتی یکی از آنها گفت می خواهم در ده مغازه نانوای درست کنم واسم آنرا نانوایی مش نرگس بگذارم.وقتی خواهرانم پا بماه بودند تا بیست روز بعد از زایمانشان مادر شب وروز نداشت یک پایش خانه بود برای شوهرش ومن وبرادرهایم شست ورفت کند وآشپزی ویک پایش خانه خواهرها از آشپزی گرفته تا مراقبت کردن از بچه های کوچکشان که یک ساله یا دوساله بودند.تمیز نگه داشتنشان حمام کردنشان قرو لند شوهرشان واتفاقا زایمانها در زمستان حادث می شد که شست ورفت را سختتر می کرد باید از رودخانه با سر آب می آوردند تا غذا بپذند وشست ورفت کنند.ومادرم در کمال صبر وتحمل انجامش می داد.مادر که دار فانی را وداع گفت مثل اینکه همفکری و همراهی محبت ودوست داشتنها را هم با خود برد.جو خانه عوض شد من وخدیجه از طرف همه یکجوری تحت فشار روی روانی بودیم ومرتب بابت بچه هایمان بابت رفت و آمدمان تحت تحکم وتحقیر قرار می گرفتیم از طرف همه اعضاء خانه که برادر بزرگم وخانمش سازماندهی می شند.آنها برنامه داشتند تا من وزن وبچه هایم را از آن خانه بیرون کنند . در نتیجه هنوز چهلم مادر نشده بود که یک روز وقتی به خانه آمدم دیدم بین سلاله وجدیجه بر سر شلنگ لباسشویی سطلی دعوا ویک وبدو در گرفته. لباسشویی را مادر سلاله برای تولد مریم خریده بود ولی خدیجه هم استفاده می کرد ویا شاید اولین بار بود که استفاده کرده بود. ولی مشخص بود که عوامل سلاله با دستور سلاله شلنگ ماشین را پنهان کرده بودند تا موضوع دعوا جور شود. چند روز بعد از این دعوا فضای خانه برای من وخدیجه سنگین ترشده بود.من مرتب جدیجه را دعوت به آرامش می کردم ولی گویا همه اعضاء خانه با ما غریبه شده بودند.چندروز بعد برادرم قدرت که صاحب وسازمانده روحی روانی اقتصادی وسیاسی خانه بود مرا دعوت به صحبت کرد وهمان شب به صحبت نشستیم.البته صحبت را ایشان ( قدرت ) شروع کرد وگفت هر چه زودتر باید زن وبچه ات را از این خانه ببری اینجا دیگر جای شما نیست.جواب دادم این را از خیلی وقتها پیش فهمیده ام وادامه دادم کمی باید وقت داشته باشم تا جایی در همین حوالی یا محل دیگر پیدا کنم .جواب داد من نمی دانم باید تا فردا اینجا را خالی کنی .که من مضطرب شدم وبه گریه افتادم وگفتم نمی توانم در این زمان کوتا جایی را تهیه کنم ونمی توانم با این همه دم از برادری وبرابری زدن به خانه فامیلی پناه ببرم چون فامیل در مورد ما طور دیگری فکر می کنند. حداقل اجازه بده تا چهلم مادرمان در این خانه باشم.در همین زمان سعی می کنم جایی را تهیه کنم.فردا صبح به چندتا بنگاهی همان اطراف سفارش کردم تا جایی برایم پیدا کنند.من که اولین بار بود در تهران دنبال خانه اجاره ای می رفتم وازچند وچون کار اصلا خبر نداشتم تا صحبت اجاره را پیش می کشیدم بتگاهی می پرسید چقدر پول پیش داری وچقدر می توانی اجار بپردازی؟من که بیکار بودم ودر آمدم فقط از مسافر کشی با ماشینم بود واین هم کفاف خرج روز مره با دوتا بچه نمی شد نمی دانستم به بنگاهی چه جوابی بدهم.بنا بر این تصمیم گرفتم با برادرم قدرت صحبت کنم مبلغی را که برای خرید خانه گذاشته ام بمن بپرداذد تا بتوانم بعنوان پول پیش داشته باشم.با تقاضای پول قدرت ازعصبانیتش چندین برابر شد.گفت این خانه خریده شده برای همه فامیل اینجا مدرسه است وتو میجواهی یک کار غیر انسانی وضد خلقی انجام بدهی.شروع کرد تمام حرفهایی که تمام سازمانهای سیاسی وقتی انشعاب در انها شکل می گرفت بهم میزدند به من گفت .من ضد خلق شدم اپرتونیسم شدم مفتخور از خود راضی شدم.آن شب طوری با من برخوردکرد که نه پدرم ونه برادرانم ونه فامیل دیگری از خواهرها گرفته تا بچه هایشان هیچ احترامی برای من وخانواده ام قاییل نبودند بلکه بچشم دشمن بمانگاه میکردند.من خودم را آن شب کاملا کنترل کردم در جواب بر نیامدم چون هر اتفاقی ممکن بود حادث شود .چاره را در گریه والتماس دیدم.تا دو شبانه روز نمی توانستم بخوابم.از زندگی از خودم وهرچه اتحاد رفاقت پشت هم بودن برادری.کار وکارگر.خلق ومردم بدم آمده بود وفهمیدم چقدر خوب آدمها می توانند خود را زیر این کلمات استتار کننداز خلق صحبت کنند واز علم اقتصادودنیای ماتریالیسم فلسفه بافی کنندوچقدر پول عزیز است.تا چهلم مادر خودم وخدیجه و بچه هایم کمتر از اطاقمان بیرون می آمدیم.خلاصه برادرم قدرت راضی شد مبلغ پرداخت شده بابت خریدخانه را بمن پس بدهدوتوانستم دو اطاق تودر تو ویک آشپزخانه کمی پایینتر از بلوار کشاورز رهن کامل کنم.من وخدیجه با کمی وسایلی که در خانه داشتیم به محل اجاره ای آثاث کشی کردیم . روز اثاث کشی هیچکسی حتی برای خدا حا فظی نیامد چه برسد به کمک کردن.وسایل اولیه آشپزی خریدیم وزندگی مستقل را شروع کردیم.چند روز از این استقلال نگذشته بود که خدیجه گفت می خواهم بروم خانه برادرت تا یک ظرف بلوری یا شرینی خوری که یکی از خواهرانم برایم چشم روشنی آورده بیاورم.من سعی کردم از این کار پشیمانش کنم ولی او می گفت ظرف خودم است هیچکس حرفی ندارد.گفتم این مخلوق را من خوب می شناسم با تو دعوا می کنند وعصبانی خانه بر می گردی .باورش نشد ویک روز که من نبودم به خانه بردارم رفته آن ظرف را پیدا کرده تا بیاورد که سلاله می بیند می گوید اینجا چکار می کنی ؟خدیجه در جواب می گوید آمدم تا این ظرف را که خواهرم برایم چشم روشنی آورده ببرم.سلاله می گوید نباید می آمدی واین ظرف را هم حق نداری با خودت ببری.خدیجه می گویدما مثلا فامیل هستیم.سلاله در جواب می گوید کی گفته ما فامیل هستیم وازدستش ظرف را می گیرد .خدیجه گریه کنان به خانه بر می گردد. از آن پس به مدت چهارسال بنا بریک خط وربط نا نوشته و نا خوانده ای ما را ایذوله کردند. هیچ یک از اعضاء فامیل با من وخدیجه سلام وعلیک یا رفت وآمدی نمی کردند.داریوش وکوروش وشهلا که از نظر سازمان سیاسی با بقیه فرق داشتند همان روز های اول به کمک ما آمدند.دوتا بچه داشتیم که باید به مهد کودک می فرستادیم تا خدیجه بتواند شغل معلمیش را در شهرستان هشگرد کرج ادامه دهد ومن هم بتوانم لااقل نصف روز کار کنم.بچه ها را شهلا گاهی داریوش وگاهی کوروش به مهد کودک میرساندند ویا از مهد کودک می گرفتند تا من برگردم.در بین فامیل من وخدیجه را طوری ضد انسان ضد خلق ضد گروه وزندگی جمعی معرفی کرده وگفته بودند اینها ضد سوسیایست هستند وما را تنها گذاشتند وزندگی انفرادی ر ابه زندگی جمعی ترجیع دادندورفتند. این موضوع آنقدر کار شده بود که یکی از آنها که در آن زمان خیلی جوان بود سالهای بعد می گفت اگر روزی دستم برسد خودم طناب دار را دور گردنت می اندازم.من وخدیجه همراهدو فرزندمان دوسالی در آن خانه اجاره ای زندگی کردیم.تا روزی خلیل برادر خدیجه که تازه ازدواج کرده بود دعوت کردیم . ضمن خوردن غذا وصحبتهای بسیار.خلیل پرسید شما که پول دارید چرا خانه ای نمی خرید؟ گفتم از کجا با این پول کمی که داریم نمی نوانیم خانه بخریم.در جواب گفت منطقه ای بالاتر از خیابان رسالت بنام شمس آباد وجود دارد. مردم زمین وسیعی را بین خود تقصیم کرده وبدون اجازه شهرداری خانه برای خودشان ساخته اند که به خانه های بی سند معروف است.ادامه داد که یکی از دوستان من در آنجا زندگی می کند.اگر مایل باشی قرار بگذارم با هم برویم خانه آنها محل را ببینید شاید دوست داشتید .بعد از یک هفته قرار گذاشتیم که بخانه مهین خانم وحسن آقا که دوستان خلیل بودند برویم.محل را کاملا از جنوب تا شمال وشرق وغرب دیدیم.برای خودش شهرکی بود از مجیدیه که بالا می آمدی به تپه شمس اباد می رسیدی واین شهرک از آنجا شروع می شد ویکطرف آن خیابان پاسداران بود .خانه ها بدون رعایت هرگونه مسایل شهری یا معماری فنی یا مهندسی به ابعاد مختلف ساخته شده بود .گویا اکثرا در شب ساخته شده بود.مردمانی که در آن زندگی می کردند یا قبلا در حاشیه شهر تهران در حلبی آبادها زندگی داشتندو یا از شهرستانهای مختلف آمده بودند.آب وبرقش دوذدی بود وهیچگونه کنتوری نداشت .تقریبا بین مامورین برق وآب ومردم یک جنگ وگریزی بود چون مامورین روزها می آمدند آب وبرق را قطع وبعد از ظهرها مردم دسته جمعی می رفتند وآن را وصل می کردند.تا اینکه قرار شده بوددیگر مامورین آب وبرق را نکنندندو دولت به آنها کنتر بدهد .قیمت همین خانه ها هم داشت روز به روز بالا می رفت.امکانات شهری خوبی در اطرافش بود بیمارستان مدرسه محل خرید .در نتیجه تصمیم گرفتیم وبه مهین خانم که با مردم محل آشنا بود ودر خیلی از کارها یکی از زنانی بود مدافع حقوق مردم سفارش کردیم تا خانه ای مناسب پولمان پیدا کند.خانه بعداز مدتی پیدا شد از خانه دیدن کردیم و چاره را در این دیدیم تا آن را بخریم.چند ماهی نگذشت که باین خانه اثاث کشی کردیم.همه جای خانه با عجله ساخته شده بود از دیوارها که کج بی قواره بود تا حمام ودستشویی.برای خرید آن مبلغی پول کم داشیم.مبلغی از پدر خدیجه و دوستانم قرض کردم چون باید نقد در موقع تحویل کلید همه بهای خانه را می پرداختیم.مجبور شدیم یک اطاق را به خلیل اجاره بدهیم ومبلغی از او بگیریم.زندگی در اینجا برایمان راهت نبود ولی چاره ای نداشتیم.خدیجه در هشتگرد کرج معلم بود دوتا بچه داشتیم که باید به مدرسه می رساندیم خودم هم باید سر کار می رفتم تا زندگیم را اداره کنم .در نتیجه شش روز هفته صبحها ساعت چهار از خواب بیدار می شدیم خدیجه را به میدان انقلاب می رساندم تا با سرویس به محل کارش برود .بچه ها تنها خانه می ماندند.وقتی بر می گشتم برای بچه ها صبحانه آماده می کردم وکمی با هم می خوردیم دخترم آزاده را با سرویس بمدرسه می فرستادم و بعد کاوه را به مهد کودک می رساندم خودم هم سر کار می رفتم. تا ساعت دوازده ظهر .که اولین نفر کاوه بود که باید از مهد کودک تحویل می گرفتم می آمدم خانه تا آزاده را سرویس بیاورد .بعد از ظهر ها خدیجه با اتوبوس خودش را به خانه می رساند. خدیجه در خانه مشغول تهیه غذا برای شب وفردای بچه ها می شد ومن دوباره سر کار می رفتم وتا پاسی از شب کار می کردم.بیاد دارم که آزاده دخترم فقط شش سالش بود وهنوز مدر سه نمی رفت من ومادرش تصمیم گرفتیم پیش ژیلا خانم خلیل که در خانه ما زندگی می کردند بگذاریم.من فقط کاوه را به مهد کودک می رساندم ومی رفتم سر کار.پشب بام خانه یک اطاقی داشت که ژیلا چرخ خیاطی گذاشته بود وخیاطی می کرد. آزاده هم در کنار او می ماند .من زمانی که سر کار بودم ویا رانندگی می کردم همیشه به آزاده فکر می کردم آیا الان کجاست .پشتبام حفاظی نداشت فکر می کردم نکند از پشتبام پایین بیفتد ویا از پله مارپیچی که داشت پرت شود وفکر های دیگر که مرتب آزارم می داد. آهسته آهسته پی بردم سلامت خودم دارد بخطر می افتد چون بی اختیار زربان قلبم بالا می رفت به دکتر مراجع کردم پس از آزمایشها ی زیاد گفتند هیچ مشکلی نداری زربان قلبت هم معمولی است ولی خودم متوجه می شدم هر چند دقیقه قلبم انگار می خواست از قفسه سینه خودش را آزاد کند. یکی از دکتر ها پشنهاد کرد خودت را به یک روانشناس نشان بده شاید تو مشکل روانی داری. همین کار را کردم.پس از توضیح خودم وشرایط کار گفت زربان قلبت بخاطر نگرانی زیاد است باید مشکل را حل کنی ونگرانی را از خودت دور .نمی توانستم برای خدیجه که راهش دور بود وهر روز باید تا کرج می رفت وبرمی گشت برای آزاده که شرایط خوبی نداشت ومطمین نبودم برای کاوه که کارم راطوری تنظیم می کردم تاسروقت ازمهدکودک برش دارم . شکل کار ودرآمد ماهیانه تا بتوانم قرضم را بدهم.همه وهمه بار سنگین روانی برای من داشت که خودم متوجه آن نبودم و آگاهی لازمه را نداشتم تا بتوانم کمی سبکترش کنم فکر می کردم باید همینطور ادامه پیدا کند چاره چیست؟تا آزاده بمدرسه رفت.تقریبان سه سال گذشت.در همسایگی دیوار به دیوار خانه بی سند ما خانم وآقایی میان سالی بنام لعلی زندگی می کردند که اطاق کنار خیابان را به مغازه تبدیل کرده بودند وبقالی بود. یک روز که از سر کار بر می گشتم آقای لعلی صدایم کردپس از سلام واحوالپرسی گفت بیا تو مغازه .وقتی داخل مغازه شدم گفت امروز آقایی خیلی شیک آمد اینجا واز شما خبر گرفت وچند بار هم در خانه را زد ولی کسی جواب نداد.گفتم بله شما که می دانیدمن وخانمم هر روز کار می کنیم .ادمه داد که این آقا این نوشته را برای شما پیش من گذاشته.نوشته را گرفتم وخواندم برادرم قدرت آنرا نوشته بود وگفته بود فردا دوباره می آید. من فردا کمی زودترکاوه را از مهد کودک گرفتم آزاده هم به خانه آمده بود که صدای زنگ خانه را شنیدم درب را باز کردم بله برادرم قدرت بود. هرچه اسرار کردم داخل خانه بیاید وارد نشد هر چه پشنهاد کردم رد کرد وگفت فقط آمده ام با تو صحبت کنم از خانه بیرون بیا کنار خیابان قدم می زنیم وصحبت می کنیم . قبول کردم وآمدم بیرون .صحبت را شروع کرد وتصمیمش از اینکه چرا آمده را بیان کرد.فهمیدم از آنجا ییکه قدرت شنیده بودمن وخدیجه ماشین شخصی خود را داریم می فروشیم تا خانه بی سند را هم بفروشیم ویک آپارتمان با سند ومدرنی بخریم آمده است.اول فکر کردم می خواهد پشنهاد کند اگر در خرید خانه پول کم دارید روی من می توانید حساب کنید کمکتان می کنم.اما آهسته آهسته حرف دلش را گفت . پرسیدشنیدم ماشین سخصی خود را فروختی می خواهی تاکسی را بگیری؟.گفتم پول تاکسی را بیشترش را من دادم ومبلغی هم برای خرید وانت که داریوش وکوروش با آن کار می کنند را پرداخته ام اگر آنها را با هم سر جمع کنید با پول تاکسی که شما پرداخت کرده اید برابری می کند.گفت من درموقع خریدتاکس برای تو نوشته ای تنظیم کرده ام وتو امضاء کردی که چقدر بمن بدهکار هستی. ولی تو هیچ نوشته ای برای پرداخت پولت برای خرید وانت نداری .گفتم می دانم من به شما اطمینان کردم.گفت ضمنان وقتی تاکسی را خریدیم قیمتش این مبلغ بود ولی در حال حاظر قیمتش بالا رفته است باید سود آنرا هم بپردازی.در جواب گفتم هفت سال پیش من صد هزار تومان برای خرید خانه که شما می گوید خانه فامیل است وبرای همه مدرسه! پرداخته ام حالا قیمت کنید هر چقدر قیمتش بالا رفته حساب کنید بمن بپردازید من هم سود تاکسی را می پردازم. در جواب گفت تو در مورد هیچکدام از پرداختهایت نوشته ای نداری ولی من نوشته دارم واز دست تو شکایت می کنم.من در جوابش کفتم اختیار خودت را داری من پولی ندارم که بشما بدهم شما شکایت کن ومن هم جواب می دهم.گفت در دادگاه چه جوابی برای مبلغی که بدهکار هستی وامضائ آن داری.گفتم می گویم برادرها یم این امضاء را بزور از من گرفته اند من هیچگونه بدهکاری ندارم.آهسته کمی خود را کنار کشید وبدون خدا حافظی از من جدا شد ورفت. من وخدیجه بر همان روال کارمان ادامه داشت.بچه دیگری در راه داشتیم خدیجه در شرایط سخت بار داری به کارش در آموزش وپروش مشغول بود . جنگ خانمان سوز عراق هم شروع شده بود.وقتی حمله هوایی می شد منتظر خیلی بلاها بودیم که بر سرمان بیاید.حمله ها اکثرا شب انجام می شد.مردم سعی میکردند شبها تهران را خالی کنند . مدرسه ها تعطیل شده بود.مدتی به گرمسار رفتیم وچند خانواده در دواطاق کوچک زندگی می کردیم . چنگ هشت سال ادامه داشت زنده بودیم وباید زندگی می کردیم.یک شب از شبهای اول حمله هوایی من وخلیل فکر کردیم بهتر است همراه خانواده برویم بیرون از تهران شب را صبح کنیم وصبح سر کارمان برگردیم.از ترس بمب وسر وصدای ضد هوایی هنوز هوا روشن بود وسایل شام و کمی رختخواب بر داشتیم واز شهر زدیم بیرون.جاده لویزان نزدیکتر از همه جا بود .پس از نیم ساعت رانندگی در کوه جای همواری را کنار جاده انتخاب کردیم.وسایلمان را از ماشین بیرون آ وردیم از خودمان پذیرای کردیم .هوا خنک بود آسمان آبی پر از ستاره خاطرات مرا دوباره زنده کرد ورفتم به دورانی که در کوهای زریندشت باریجه می گرفتم.بچه ها زود خوابشان برد.ما هم سعی می کردیم روی قلوه سنگها جابجا بشویم شاید خوابمان ببرد که ناگهان صدای مثلثل کالیبر پنجا ه ضد هوایی درست بالای سرمان همه را ازخواب پراند.بچه ها وحشت کرده بودند آنها را در آغوش گرفتیم وآرمشان کردیم.این سر وصدا تا نزدیک صبح چند بار تکرار شد هوا هنوز روشن نشده بود که دوباره وسایلمان را جمع کرده به خانه بر گشتیم.برای خانه های بی سند کنتر آب وبرق نصب شده بود اما خیابنهایش هنوز خاکی بودیک روزبعدازظهر وقتی بچه هارا غذا دادم وخواستم کمی استراحت کنم.ناکهان صدای شیپور وسروصدای تعزیه خوانها مرا از خواب پراند. خواب آلودکنجکاوانه دم درب رفتم تا ببینم چه خبر است.هیچگونه قصد اعتراضی نداشتم ولی عصبانی بودم وخواب آلود همینکه درب را باز کردم یک گروه تعزیه خوان را دیدم که وسط خیابان خاکی معرکه گرفته اند ومردم زیادی هم جمع شده آنها را نظاره می کنند. مردی که نقش شمر را ایفا می کرد وشاید رهبر این گروه بود به من نگاهی کرد وگفت بر هر چه آدم اخمو لعنت. من هم در جواب گفتم بر چه آدم مردم آزار وپررو لعنت وشروع کردم اعتراض که این موقع روز پشت در خانه مردم چرا باید سرو صدا کنید؟مگه جاه قحته واشاره کردم به زمین بزرگی که در همان نزدیکی بود.ولی شمر ودیگر یارانش بطرف من حمله کردند .مردم میانجی شدند وبخیر گذشت. چند ماهی بیشتر طول نکشید که آپارتمان خریداری شده آماده شد. اولین خانواده ای بودیم که به آنجا اثاث کشی کردیم هنوز بنا وگچکار در بخشهای دیگر ساختمان کار می کرد.این همان آپارتمان است که من وخدیجه داریم می رویم تا بفروشیم….