روزچها ردهم :
خدیجه ومن تصمیم گرفتیم دیگر مزاحمتی برای ابراهیم ایجاد نکرده خودمان با قطار به زرین دشت برویم. تلفنی با مژگان قرار گذاشته بودیم تا بخانه اش برویم ومهمانش شویم. هنوزخستگی راه از تنمان بیرون نرفته بود که با صدای زنگ ساعتی که خدیجه کوک کرده بود از خواب پریدیم. ساعت سه ونیم صبح بود کوله پشتیمان که آب وکمی میوه در آن قرار داده بودیم به کول کشیدم واز خانه به خیابان زدیم. خیابانها خلوت وماشنها کم رفت وآمد می کردند. در آن نیمه شب توی کوچه پس کوچه ها ی مختاری چند کا میون را دیدیم که مصالح ساختمانی خالی می کردند. تا میدان راه آهن پیاده رفتیم. قطار باید ساعت چهار ونیم صبح حرکت می کرد .میدان راه آهن تغییرات زیادی کرده. ایستگاه را باز سازی کرده اند وآسانسوروپله برقی نصب کرده اند. قسمت بلیط فروشی جای سوزن انداختن نبود.زن ومرد در هم میلولیدن وفریاد می کشیدند. جلوی باجه ها نرده فلزی قرارداشت.نگهبان ها بیشمار بودند.ازکسی که لبا س راه آهن پوشیده بود سوال کردیم برای فیروز کوه چگونه باید بلیط تهیه کنیم ؟ جواب داداین قطارکه ساعت چهارونیم حرکت می کند بلیط نمی خواهد.توی قطار کرایه را به ما مور میدهید ورسید می گیرید.شماره قطاریکه به فیروز کوه می رفت را پیدا کردیم .از پله برقی پایین آمدیم وسوارشدیم. تمام سالونهارا گشتیم. واگونها مثل هم بودند اتوبوسی یعنی کوپه نداشت ، بدون شماره صندلی، با صندلی های پاره وشکسته، چند واگون وچند صندلی را امتحان کردیم یکی از دیگری بدتر وشکسته تر. خیلی با احتیاط نشستیم وقطار حرکت کرد.خستگی وکم خوابی طوری بود که باوجود نا امنی صندلی وسر وصدای زیاد خوابمان برد.متاسفانه هنوز چشممان گرم نشده ماموران قطار برای جمع کردن کرایه رسیدند. یکی از آنها بازویم را تکان دادوبیدار شدم . ماموران دو نفربودند یکی از آنها کرایه را جمع می کرد دیگری رسید می نوشت. مامور گفت کجا می روید؟ جواب دادم زرین دشت . گفت با هم هستید نفری دو هزار تومان .من یک پنجهرار تومانی به مامور دادم ازمامور دیگررسید گرفتم. دوباره خواب امانمان نداد وما را در ربود.وقتی در ایستگاه گرمسار مسافرین جدید از قطار بالاآ مدند و با سر وصدای فراوان صندلیهارا امتحان می کردند بیدار شدیم.آفتاب هم طلوع کرده بود ونور طلایش درافق گرمسار بسیار زیبا بود .دوباره به بن کوه رسیدم تمام خاطرات گذشته زمین خوردن با دوچرخه بابام در آن سراشیب تند ، نوشیدن اب نمک، از قطار جا ماندنم ، بدنم دوباره از خاطرات نیش پشه ها به سوزش در آمد.قطار طبق معمول درایستگاه ایستاد. ازقطار کسی پیاده وسوار نشد ودیگر کسی انجیر خوشک یا تازه ، خیار ، شاه توت زرد آلو، گردو نمی فروخت . ساعت هفت ونیم صبح بود که به ایستگاه زریندشت رسیدیم . درایستگاه زریندشت تغیر زیادی ندیدم.تمام خیابان به سمت آتشان را رفتیم تا قهوه خانه ای پیدا کنیم وچای یا صبحانه بخوریم .متاسفانه از آب وآبادی خبری نبود .همه جا خرابی بود وکثیف.تابلوی سرویس بهداشتی زنانه ومردانه را دیدیم.خدیجه به سرویس زانانه نرفته با حال بد برگشت وگفت اه اه چقدر کثیف است .مناره مسجد نو ساز وزیبای ایستگاه دیده می شد. من پیشنهاد کردم می توانیم به مسجد برویم واز سرویس بهداشتی آن استفاده کنیم.نرسیده به مسجد مردی را دیدیم که درب مسجد را قفل می کرد از او پرسیدم چرا قفل می کنی می خواهیم از سرویس آن استفاده بکنیم. اشاره کرد به سرویس بهداشتی کثیف وگفت ازسرویس بهداشتی ایستگاه استفاده کنید.دو باره به ایستگاه برگشتیم من به سرویس مردانه سرکشیدم اوضا ع بهتری داشت. یک بطری پلاستیکی نوشابه کوکا کولا پیدا کردم باچند بطری آب از جوی جلوی سرویس وبهداشتی توالت را کمی تمیز کردم . نگهبانی دادم تا خدیجه از آن استفاده کند.وقتی در ایستگاه سرگردان بودیم بعضی از مردم را می دیدیم نان تازه خریده اند وبوی آن ما را گرسنه تر می کرد. صف نانوایی طولانی نبود ولی فقط یک نفر در آن کار می کرد .خمیر گیری می کرد ، چونه می گرفت ، نان را پهن می کرد، در تنور می گذاشت، از تنور بیرون می آورد وپول می گرفت. یک ساعت وچهل دقیقه منتظر دو تا نان گرم شدیم. بیکار بودیم هوا هم خیلی خوب وتازه بود.دوباره خیابان بسمت آتشان را بالارفتیم .از یک مغازه که تازه باز شده بود یک بسته پنیروخامه خریدیم. پیاده به سمت دهگردان راه افتادیم.از سیما فور که گذشتیم به خدیجه پیشنهاد کردم قبل از اینکه نان گرم سرد شود ضمن راه رفتن لقمه لقمه نان وخامه را بخوریم. پذیرفت وشروع کردیم.به زریندشت رفته بودیم که اجاره نامه را به مهر وامضاء اعضاع شورای ده برساندنیم. به مژگان خبر دادیم که ما زرین دشت هستیم به دیدنمان آمد. دعوت کرد تا به خانه اش در صحرا برویم . قطار ساعت چهار ونیم از زریندشت به سمت تهران حرکت می کرد وما باید خودمان را برای برگشت می رساندیم.مژگان از خودش تعریف کرد که چگونه با شورای ده وعموهایش جنگیده تا صاحب زمین پشته شده وبه اسم خودش سند گرفته. ضمنن صمد آقا آمد من و او سنگهایمان را در مورد حق ریشه واکندیم.اول تهدید می کرد واما آهسته آهسته با حرفهای من آرام شد وصلح کرد. قرار این شد که سلیمان ما را برای برگشت از صحرا به قطار برساند .جاده از مسیر باغ پایین وباغ فیروزی ورعنا می گذشت. ناگهان سلیمان گفت می خواهی نامزد قدیمیت را ببینی وادامه داد دختر خاله هایم از من خواسته اند تا آنهارا صدا کنم می خواهند شما را ببینند.ماشین را متوقف کرد وفریاد زد مهین (برو ته نمزه بمو)دختران رعنا وفیروزی چادرشان را به سرکشیدند وازباغ بیرون آمدند. بعد ازاحوالپرسی گفتند زندگیشان از درآمد باغ وکار پر زحمت خودشان می گذرد. تنها برادرشان هوشنگ را صدام خواندند وبی رحم. گفتندهرگز شوهرنکرده اند وبا هم زندگی می کنند.ساعت ده شب بود که خسته ، گرما زده، عصبی از گفتگوهای روز به خانه رسیدیم. به تقویم وبرنامه خود نظری انداختیم. بله فردا با دایی حسین قرار دیدار داریم. در این میان مینا از بادمجانهای تازه ای که از زرین دشت آورده بودیم شام برایمان میرزا قاسمی درست کرد.
روزپانزدهم وشانزدهم:
صبح کمی تننبلی کردیم وبیشتر دررختخواب ماندیم.قرار بود دایی حسین تلفن کند وآدرس به ما بدهد تا با او دیدارداشته باشیم.نان بربری گرمی تهیه کردیم صبحانه خوردیم ومنتظر کتاب میرزاده عشقی را می خواندم که تلفن زنگ زد . دایی حسین آن طرف خط بود پس ا زاحوالپرسی آدرس بالترا زمیدان ونک کوچه شهید خدامی را داد. قرارشد ساعت سه بعدازظهردرآن محل دیدار کنیم. خیلی زود از خانه بیرون زدیم در خیابان ولیعصر سوار بر اتوبوسهای راه آهن – پایانه تجریش شدیم.خیابانها شلوغ وسرچهارراه ها هم بدون چراغ با چراغ قرمز درهم برهم بود .هیچ وقت نمی فهمیدی کدام راننده حق عبور دارد وکدام راننده ندارد.هرکسی هر جور زورش می رسید از کنار دیگری همراه چشم غره راننده صاحب حق فرمان ماشینش را میپیچاندوراهش را ادامه می داد. موتور سوارها هم قوز بالا قوز بودند با بار وبی باربا مسافر دو ترکه تا چهار ترکه ازهر گوشه وسوراخی بیرون می آمدند وحاکم خیابانها بودند.با وجود اینکه به نظر خودمانم خیلی زود از خانه بیرون زده بودیم کمی هم دیر شده بود که دایی حسین را پیدا کردیم.دایی حسین در آن آفتاب بعد از ظهر به ماشینش تکیه کرده ومنتظر با تلفنش صحبت می کرد.با دیدن ما چند قدمی جلوآمد. پس از در آغوش کشیدن واحوالپرسی گفت حرکت کنیم می خواهیم شما را به کردان خانه یلاقیمان ببرم جاده کرج شلوغ می شود .خانه محل سکونتش درتهران ازمحل ملاقات زیاد دور نبود. درب پارکینگ را باز کرد واز سراشیب بسیار تندی داخل پارکینگ خانه شد .خانمش فرشته از ما پذیرای کردولوازم را آمده کرد تا به سمت کردان حرکت کنیم. چهار تایی ازخانه بیرون زدیم . اتوبان کرج را پیدا کردیم وزمان زیادی طول نکشید که به ساختمانهای نو ساز ودر حال ساخت اطراف جاده کرج رسیدیم. خیلی زیاد، بلند مرتبه وبی در پیکر بود. می گفتند ساختمانها مربوط سازمانهای نظامی می باشد. از کرج گذشتیم . ا طراف اتوبان همچننان به جای سرسبزی ، پارک، درختی،آبی، آجر وسیمان، کامیون وتاورکرین می دیدیم.من نمی دانم چگونه می خواهند امکانات شهری ورفاحی برای این همه ساختمان سازی فراهم کنند،ازطرفی قیمت خانه هم سر به فلک زده وازعهده کسی بر نمی آ ید تا سرپناهی داشته باشد. خلاصه از اتوبان بیرون زدیم وچشممان به فضای بازی روشن شد.تنگ غروب بود وچراغها داشت روشن می شد باغ ومزعه های سر سبز دیده می شد وهوا ملایم ودلپذیر.دایی حسین کنار خیابان ماشین را متوقف کرد . فرشته پیاده شد تا از مغازه روبرولوازم خوراکی خرید کند. ازدایی حسین پول خواست .دایی حسین در جوابش ضمن اینکه به جیبش دست می برد تا پول بدهد به شوخی گفت من همه پولم را باید به تو بدهم.همه با هم خندیدیم. چند خیابان نا موزنی را طی کردیم و قسمتی از خیابانی را یکطرفه رفتیم تا در میان تعدادی مغازه جلوی درب بزرگی ایستادیم. دایی حسین از ماشین پیاده شد درب را گشود. با گشوده شدن درب باغی دیده شد سرسبزکه انتهای آن خانه واستخری خود نمایی می کرد.ماشین توسط دایی حسین به داخل رانده شد وجاده کنار باغ رااهسته طی کرد تا کنار استخرمتوفق شد.ضمن دیدن وبراندازکردن اطرافمان ودرنظرگرفتن زیبایی های بیرونی خانه وباغ از ماشین پیاده شدیم.سبک ساختما ن به ویلانمی ماند بیشتر یک خانه باغی نیمه شهری نیمه روستایی می باشدکه عمری ازش گذشته. ترکیب خانه ، باغ واستخرزیبا و وسیع بود. آب استخر روان وصاف به نظر رسید. دایی حسین پس از بردن لوازم به داخل خانه با یک شورت ازخانه بیرون زدوگفت حجت شنا نمی کنی. من هم تشویق شدم در آن غروب نه چندان گرم لباس شنا بپوشم و خودم را در آب بیاندازم. طول استخر را که ده متر بیشتر نمی باشد شنا کردم وبرگشتم. درهمین زمان کوتاه احساس سرمای شدید کردم ودندانهایم بهم می خورد می لرزیدم. از آب بیرون آمدم ورفتم زیر دوش آب گرم وخودم را پوشاندم. دایی حسین همین طور با آن لباس شنای خیسش داشت آتش روشن می کرد .سماور ذغالی بزرگی را که نشان از زمان مادر بزرگم را داشت را کنار ایوان گذاشته بود .می گفت با این سماورذغالی می خواهم به شما چای بدهم.آتش چوب ذغال در کوره سماور ریخت . یک دود کش بلند وبزرگ روی کله آن گذاشت. مرتب می رفت فوت می کرد ، به بدنه سماوردست می کشید ومی گفت داره جوش می آید. فرشته از خانه دلمه بادمجان وفلفل آورده بود بسیار خشمزه بود وفرواوان. غذا خوردیم اما منتظر چای دایی حسین از سماور ذغالی ماندیم .نمی دانم خلاصه سماور جوش آمد یا نه ولی دایی حسین استکان چای را جلوی ما گذاشت وگفت واقعا با چای سماور وکتری برقی فرق می کند.احساس خنکی می کردم وترسیدم در ایوان خانه بخوابم در نتیجه داخل خوابیدم . صبح زود با صدای خروس بیدار شدم ودیگر خوابم نبرد. بیرون آمدم دایی حسین وفرشته را دیدم که بادمجان وفلفل دلمه ای گوجه فرنگی چیده وسماور ذغالی را دو باره آتش انداخته بودند.پس از صبحانه دایی حسین وفرشته گفتند در این نزدیکی بازار روز میوه وسبزیجات بر قرار می شود با هم می رویم تا هم ببینیم وهم خرید کنیم . بله بازار روز میوه ، تره بار، سبزیجات وخشکبار بود.قیمتش کمی ارزانتر از تهران بود وحق داشتی تا میوه وسبزیجات دلخواهت را جدا کنی .اما گوشه خیابان روی زمین پرازخاک در میان سنگ ولاخ بازار کرده بودند. من وخدیجه در کناری ایستادیم وبازار وفروشند ومشتری ها را تماشا می کردیم. دایی حسین وفرشته به قلب میدان زدند ومیوه وسبزیجات دلخواهشان را جدا می کردند.اطراف قسمت اصلی بازارخانمهای ا فغانی چیزهایی مثل تخمه بزرگ گل آفتابگردان بادمجان دلمه ای های خیلی بزرگ.که هرکدامشان برای یک خانواده چهار نفره کافی بود برای فروش آورده بودند. دوبدو درآن افتاب صبحگاهی نشسته تخمه آفتابگردانی را که برای فروش آورده بودن می شکستند ومی خندیدند. در پایان خرید دایی حسین یکی از همان بادمجانها رابا وجود مخالفت فرشته خرید.بادمجان صفحه ترازو را پرکرده بودمثل یک خربزه باید زیربغل می زدی تا حملش کنی .دایی حسین روزهای تعطیلش را بیشتر در کردان می گذراند وگاهی گرمسار محل قدیمی خانه پدری می رود .می گفت خانه های قدیمی را در هاشم آباد تعمیر کرده درخت انار در باغچه اش کاشته آب وبرق دارد .محل زند گی شده.از محل کار وسوله ای که برای راه اندازی کارخانه جدیداش می گفت. از تعداد کارگرها ، نحوه تماسها ومشتری های جدید، سختی راه اندازی، مواد اولیه داستانها در سینه داشت.می گفت این روزها آنقدر کارم زیاد است که گاهی کلافه می شوم وتلفنم را بطور کلی خاموش می کنم.در بعضی مواردهم مثل دیگر مردم خاموش بود وامید وار. آن روز نهار جوجه کباب خوردیم وازسماور ذغا لیش چای نوشیدیم.کمی زود حرکت کردیم تاگرفتارترا فیک نشویم. زمان بودن با دایی حسین به سر رسید در انتهای خیابان شهید خدامی نزدیک میدان ونک از فرشته ودایی حسین خدا حافظی کردیم. من وخدیجه با اتوبوسهای تجریش – پایانه راه آهن خودمان را به خانه رساندیم.باید خودمان را برای جشن تولد مهدی آماده می کردیم.
روزهفد هم:
مهدی روزها منتظر مانده وروز شماری کرده تا فامیل جمع شوند و تولدش را جشن بگیرند. تمام روز استراحت کردیم وخودمان را برای مهمانی جشن تولد آراسته وآماده کردیم.خدیجه مرتب یاد آوری می کرد چیزی نخورید شب شام مفصلی تهیه دیده شده وکیک تولد با ید بخوریم.گرمای هوا وآلودگی آنقدر زیاد بود که گاهی احساس تنگی نفس می کردم. از حواندن شعرهای میر زاده عشقی هم دیگر لذت نمی بردم. زودتر از زمان تعیین شده هم نمی توانستیم به محل تولد برویم.خدیجه که کلافه بودن مرا متوجه شده بود روسریش را روی سرش انداخت وگفت من حاضرم برویم. تا خانه مهدی که در خیابان فرهنگ می باشد پیاده رفتیم. باوجود اینکه بار دوم بود به این آپاربمان می آمدم ناشناس به نظرم می رسید. از درب وردی آپارتمان چند پله را پایین رفتیم و وارد آپارتمان شدیم همه جا را بادکنک آویزان کرده بودند.تعدادی از مهمانها که فامیل شوهر زهرا بودن زودتر به مهمانی رسیده بودند. مهدی به استقبالمان آمد ومارا به مهمانهای دیگر معرفی کرد.مهمانی را بیشتر خانمها تشکیل می دادند.تعداد کمی ازنها روسریهایشان را روی سر نگهداشتند. مثل اینکه در این مهمانی کوچک آمده بودند تا نوع آرایش ،لبا سهای وقرکمر خود را به نمایش بگذارند.مهمانی موسیقی زنده داشت. دونفر بودند که موسیقی را اجرا می کردند. یکی کیبورد می نواخت ودیگری می خواند. آهنگهای می خواندند که کمر را به حرکت در می آورد. ازکردی ومشهدی تا مازندرانی وترکی آ ن شب تا نیمه های شب زدند ورقصیدند.زهرا مادر مهدی که تنها فرزندش می باشدخانم بسیار زحمت کش وفعالی می باشد . مثل تما م مادرها آرزوهای زیادی برای مهدی دارد. او یک اشپزخانه درقسمت جنوبی شهر تهران دایر کرده که غذا با پیک موتوری بیرون می فرستد. ابتدا خودش اشپزی می کرده ولی درحال حاضرآشپز دارد.اسم آشپز خانه زهرا مادر ایرونی می باشد. شش راننده موتوری دارد، دونفر آشبز ، یک تلفنچی، سه نفرهم کمک می کنند تا غذا آماده شود وبا پیک به دست مشتری برسد.خرید لوازم ومدیریت هم به عهده خودش می باشد. خدیجه ومن که باید فردا به اصفهان سفر می کردیم کمی زودتر از دیگران خدا حافظی کردیم تا به خانه برویم واستراحت کنیم.
روز هجدهم تا بیستم:
ا زقبل بلیط مسافرت به اصفهان را رزرو کرده بودیم وباید خودمان را ساعت شش ونیم صبح به ترمینال جنوب می رساندیم. هوای آلوده وگرم تهران صبحگاهان نفس گیر بود واجاز نمی داد بیشتر در رختخواب بمانیم. ساعت کوک شده خدیجه هم ندا را داد که باید بیدار شویم هنگام رفتن می باشد. مینا تاکسی خبر کرد ما هم آمده شده بودیم.لوازممان را در تاکسی قرار دادیم .تاکسی راه افتاد .ار همان کوچه پس کوچه ها میانبر به سمت خیابان شاهپور ( وحدت اسلامی ) رفت . کوچه تنگ ضمنان ماشینهای زیادی پارک شده بود . جوی جدول خراب شده وکیسه پلاستیکی سفید وسیاه پرازآشغا ل که بعضی از آنها توسط گربه ها پاره شده اطراف وگوشه کنارهر کوچه حال گیر بود. وقتی ماشین دیگری از روبروآمد راننده تاکسی جایی که ساختمانی عقب نشینی کرده خود را جا داد تا راننده عبور کند . یکبار که آینه ماشینها به هم برخورد کرد راننده ها به هم براق شدنند وراننده تاکسی گفت فورقنچی عجب گاوی است. سعی کردم از راننده سوالاتی بکنم وبدانم چگونه فکری دارد .می گفت کرد است وا فسر آرتش بوده باز نشسته شده. اعصاب درستی نداشت وخلاصه ما را به ترمینال رساند. درهمان لحظه که از تاکسی پیاده شدیم مرد غول پیکری جلو آمد وگفت اصفهان ، با زاریابی را شروع کرد . دیگرانی هم بودند که اسم شهرهای دیگر را فریاد می زدند ویک فوری هم می گفتند.بعضی هم دعوت به مسافرت با سواری ، مینی بوس. یا اتوبوسهای – وی- آی- پی- می کردند.من وخدیجه که فکر می کردیم بلیط واتوبوسمان رزرو شده است به آن مرد غول پیکر گفتیم ما از شرکت مسافرتی سیروسفر بلیط رزرو کرده ایم.اوهم درجواب ما گفت اتوبوسی دارم که همین حالاحرکت می کند وما را همراه خودش به ترمینال قسمت شرکت سیر وسفر برد. مسولی که پشت میز ایستاده بود اسم ما را پرسید وگفت اتوبوسی که شما بلیط آن را رزرو کرده اید یک ساعت دیگر حرکت می کند. ولی اگر خواسته باشید همین حالاحرکت کنید جا دارم. خدیجه ومن با هم مشورتی کردیم وپذیرفتیم زود تر حرکت کنیم.همان مرد که جلوی ترمینال دیده بودیم جلوآمد کرایه را گرفت ودوعدد بلیط برایمان صادروراهنمایی کرد تا اتوبوس مربوطه را پیدا کنیم وسوارشویم.ازپله اتوبوس بالارفتیم جایی برای نشستن درردیف های جلو یا وسط وجود نداشت. وقتی ازشاگرد راننده پرسیدم کجا باید بنشینیم؟ گفت بروآن آخردوتا صندلی خالی پیدا می کنید.هنوز در صندلی هایمان جا به جا نشده بودیم که اتوبوس حرکت کرد. من وخدیجه صندلی محل نشستنمان را آزمایش می کردیم که اتوبوس از ترمینال بیرون زده بود. نارضایتی را در چهره خدیجه می توانستم بخوانم. خدیجه گفت آخراتوبوس به ما جا دادند وبه نظرم صندلی ها راحت نباشد. درجوابش گفتم اولانزدیک دو ساعت زوردتر به مقصد می رسیم. ثانیا سواراتوبس وطی مسافت بهترازمنتظر ماندن درترمینال با آن همه شلوغی همرا تحمل هوای آلوده می باشد. وقتی نا رضایتی خدیجه کمترشد که از تهران ومرکز دود وآلودگی بیرون رفته بودیم . به مناظر اطراف نگاه می کردیم .اتوبوس از اتوبانهای وسط شهرمی گذشت خانه هاوآپارتمانها ، نوع ساخت ومصالح ساختمانی که بکار رفته را با بالای شهر مقایسه می کردیم وحرف برای گفتن با هم داشتیم. ناگهان چشممان به مقبره امام خمینی افناد. درآن روز افتابی نور ومنظره مقبره خیره کننده بود. اتوبوس ا نگارعجله داشت وبسرعت جاده را طی می کرد وزمان رسیدن به مقصد را کوتاه.ازمقبره امام ، بهشت زهرا ، ساختمانهای ساخته شده ونیمه سازدرآن بیایان برحوت سازمان مهر را پشت سر گذاشتیم. از کنار شهر قم گذشتیم . اتوبوس در نیمه های روز کنار مجتمعه ای از رستوران ومغازه ها سوهان ، گز، سوغاتی ایستاد.پشت این مجتمع نماز خانه ، توا لت با آن شیرهای آ ب وحوض وسط آن فضای روحانی داشت.من وخدیجه بعد از رسیدن به خودمان منتظر شدن برا ی یکدیگرفکر کردیم چیزی بخوریم. قبلا قرار گذاشته بودیم که بین را ه غذا نخوریم.رفتیم تا میوه پیدا کنیم وبا خوردن میوه رفع گرسنگی کنیم .تمام مغازه ها را تک تک سر کشیدیم از هر گونه میوه ای تهی بود.اصلا مثل این بودمیوه اسم ورسمی در آن منطقه نداشت.دو باره به رستوران برگشتیم. در قسمتی ازرستوران بازار فروش انواع ساندویچ ونوشابه با صف هم طولانی بر قرار بود. خلاصه زمان ایستادن اتوبوس داشت به پایان می رسید ولی ما چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودیم. ازخانمی که پشت میز رستوران نشسته بود پرسیدم کمی نان وماست وسا لاد می توانی برای ما بیاورید. از خودمان خیلی راضی بودیم که این چنین پذیرای شدیم.چون هم از پرخوری ،چاقی هم از مسمومیت و دررختخواب بیماری افتادن در آن دیارمی ترسیدیم. وقتی به اتوبوس برگشتیم که همه مسافران در صندلیهایشان قرار داشتند وراننده فکر حرکت را داشت.تمتم مسیراطراف اتوبان یک گوشه سبز یا درختهای فراوان دیده نمی شد. اگر چند خانه در کنار هم دیده می شد خشت وگلی وخرابه بود.رادیواتوبوس فقط آهنگهای شجریان را پخش می کرد.برا ثرآهنگها ، نان وماست، خستگی ، هر دوی ما را خواب در ربود.برا ثر ترمز وایستادن اتوبوس از خواب بیدار شدم. خدیجه را بیداروهوشیاردیدم. مسافری ازاتوبوس پیاده شد.خدیجه کفت شاگرد راننده صدا کرد مورچه خورت به نظرم مورچه خورت در تاریخ جای مهمی باید باشد . گفتم درست است وقتی اصفهان پایتخت ایران بود.در پایان سلطنت پادشاهان صفویه . محمود افغان از در هم برهم بودن اوضاع ایران ضعف دولت ، خرافاتی بودن پادشاه وقت استفاده و به ایران حمله کرد.دراین محل که پشت دروازه پایتخت بود لشگریانش را متوقف کرد وشهراصفهان را به محاصره درآورد .پادشاه ضعیف وبی ارده صفویه که در میان خرافات غرق بود منتظر رسیدن لشگریان جن وپری وغیبی که روحانیان در باری وجیره خوار وعده می دادند نشست تا مجبور به تسلیم شد.شهر اصفهان دیده می شد که من از جایم بلند شدم به جلوی اتنوبوس رفتم واز راننده پرسیدم هر جا به چهار باغ نزدیک است نگهدارد تا ما پیاده شویم. گفت اتوبوس در دو نقطه توقف می کند .اگر می خواهی چهار باغ بروی بهتر است که در توقفگاه اولی پیاده شوی. به مغازه ها وساختمانهای اطراف نگاه می کردیم که راننده گفت این جا توقف می کنیم.من وخدیجه همراه دیگران که می خواستند پیاده شوند پیاده شدیم.ماشین ها مسافر کش شخصی حاضر وآماده ایستاده بودند . از ما ادرسمان را پرسیدند. من برای اینکه راننده تقاضای کرایه زیادی نکند نگفتم به هتل عباسی می رویم. گفتم چهار باغ. کرایه را تعیین کردیم وراه افتادیم. زیاد دورنبود وقتی به چهار باغ رسیدیم گفتم لطفا ما را ببر جلوی هتل عباسی راننده تقاضای کرایه اضافی نکرد ولی من خودم هزارتومان بیشتر ازکرایه تعیین شده پرداخت کردم.من که قبلاسالهای دوردر هتل عباسی یک هفته ا قامت کرده بودم از زیبایی ، تمیزی، سنتی ووسعت آن تعجب نمی کردم آما خدیجه متعجب بود مرتب می گفت وای چقدر قشنگه.از پله های هتل که بالا رفتیم دومرد با لباسهای سنتی زمان صفویه که بیشتر به لباس بختیاری می ماند درب را برایمان باز کردند وخوش آمد گفتند. یکی از آنها کمک کرد ساک دستی خدیجه را گرفته تا میز مهمان پذیری برد. برگه هایی را پر کردیم ،اسم ورسممان را دادیم .پاسپورتمان را خواستند ونسبتمان را پرسیدند .خلاصه پس از تحویل کارت ملی ، پاسپورت وسناسنامه کلید اطاقمان را تحویل گرفتیم .یک مرد با لباس نگهبانی ما را با آسانسور به اطاقمان راهنمایی کرد . وقتی وارد اطاقمان شدیم اول تخت، منظره اطاق، حمام وتوالت آنرا دوتایی باز دید کردیم وخؤشمان آمد.ما که از صبح چیز دندانگیری نخورده بودیم گرسنگی آمانمان را بریده بود.خدیجه مرتب می گفت من یکی ازغذاهای بومی اصفهان بنام بریانی را می خواهم بخورم چون از روی انیترنت پیدا کرده بود. من که نمی دانستم بریانی چیست قبول کرده بودم وبه خودم وعده می دادم وبا شنیدن اسم آن دهانم پر آب می شد که حتما غذای خوبی می باشد. بعدا زگرد گیری خودمان با نگاه تحسین برانگیز به درودیوارهتل به امید خوردن بریانی به خیابان آمدیم. پیاده تا خیابان چهار باغ طی طریق کردیم ودرا ین خیابان قشنگ وتمیز هرچه بالاوپایین رفتیم از رستورانی که بریانی داشته باشد خبری نبود.کار به جایی کشید که فکر کردیم از مغازه داری بپرسیم وآدرس بهترین بریانی پذی را بگیریم. جلوی بازارطلافروشی که سمت دیگرش به باغ هشت بهشت متصل می شد ایستاده بودیم . من تصمیم گرفتم از اولین مغازه طلا فروشی سوال کنم. طلافروش با مرد دیگری که نمی دانم مشتری یا همکارش در حال صحبت بود سخنش را کوتاه کرد ورو به من.سوالم را پرسیدم .او سوال کرد وگفت مسافرهستی ؟ منتظر جوابم نشد وگفت هر گز غذای بریانی نخور مریضت می کند. پرسیدم چرا ؟ گفت می دا نی از چه چیزهایی درست می کنند ؟ جواب دادم از کجا بدانم چون هرگز نخورده ام. گفت من برایت می گویم وآدامه داد بریانی از شش گاو وگوسفند، جگرو دنبالچه مرغ وهر آنچه پر از چربی زایید ودور ریختنی است چرخ وپخته می شود. حالا خود دانی . نصیحت من به شما که با این سن وسال بریانی نخوری. من از طلا فروشی تشکر وخداحافظی کردم.خدیجه کنارخیابان منتظرمن وشنیدن خبرخوب که رستوران همین نزدیکی می باشد بود. با شنیدن داستان پخت بریانی ازخوردن آن پشیمان شد. طلا فروش از رستوران شهر زاد دراصفهان بسیار تعریف کرد وآدرس آنرا داد. دیگر از گرسنگی منظره ، لباسهای محلی ، بازارهای مختلف، رفت وآمد مردم، حجاب زنان، وجود توریستهای خارجی بنظر مان نمی آمد. خودمان را به رستوران شهر زاد رساندیم. غذا سفارش دادیم . خدیجه از گرسنگی حالش بد شد و کمی از غذایش را خورد ولی من غذایم را تمام کردم تعریفی نداشت.از رستوران شهرزاد تا هتل راه زیادی نبود. خودمان را به هتل رساندیم خنکی هوا دراطاقما وشرایط مزاجی خدیجه استراحت کوتاهی را طلب می کرد. من از شرایطی که برای خدیجه پیش آمده بود نگران بودم. به مهمان پذیری هتل رفتم واز دارو دکتر پرسیدم؟ خانمی که در آنجا بود جواب داد دکترنداریم ولی داروهای ساده را خودمان می دهیم. من وخدیجه پیشبینی کرده بودیم وچند نوع دارو با خودمان برده بودیم .خدیجه از همان داروها استفاده کرده بود وقتی به اطاقم برگشتم خدیجه درخواب بود . من هم دراز کشیدم تازه خوابم برده بود خدیجه صدایم کرد وگفت بلند شو ببین بیرون توی باغ چه خبر است.در وسط باغ زیبا ی هتل میزوصندلی وپشتی گذاشته بودند واز مهمانها پذیرایی می کردند. لباس پوشیدیم خودمان را به آن شلوغی رساندیم جایی برای نشستن پیدا نکردیم. کمی اینطرف وآنطرف قدم زدیم ومنتظر تا جای خالی پیدا کردیم.خدیجه کاسه ها آش رشته را که مهمانهای دیگر سفارش داده بودند نگاه می کرد وحی می گفت من ازاین آش می خواهم.من جلوی صندوق رفتم دوعد د چای بزرگ ویک کاسه آش رشته خریدم. چای را مهماندارها آوردند ولی آش رشته را باید در صف می ایستادم وخودم می آوردم. خودم را در صف قرار دادم ومنتطر، بوی آش رشته ، نعناع داغ ، پیازوسیر داغ همه را بدون استثنا به این وصف می کشید. وقتی یک نفر مانده بود تا نوبت من برسد.نوبت دو خانم جوان بود که سفارششان را اینچنین دادند ( چهار تا آش رشته با همه مخلواتش ویکی بدون کشک باشد) سه آشپزآشها را کشید هرباریک اشتباه می کرد تا اینکه جروبحث بین خانمهای سفارش دهنده وآشپزدرگرفت همرا خنده من وچند نفر دیگرکه صحنه را تما شا می کردیم.یکی ازخانمها گفت آقاجان من چهار تا آش می خواهم ویک آش بدون کشک. من دخالت کردم وگفت آقا من که اشبز نیستم فهمیدم این خانمها چی سفارش داده اند. همه خندیدیم وآشبز کار ش را درست کرد ونوبت من شد . کاسه آش من آماده بود چون اشپزازهمان کاسه های که اشتباهن برای مشتری قبلی آماده کرده بود داد.با خوردن آش خدیجه کمی آرامش پیدا کرده بود انرژی گرفته بود تمام باغ را می خواست همان موقع ببیند. به اطاقمان برگشتیم دور بینهایمان را برداشتیم به خیابان زدیم. هواکمی تاریک شده بود وگرم بود قدم زنان چهار باغ را طی کردیم تا به سی وسه پل رسیدیم.از زیر پل قدم زنان تا انتهای پل رفتیم . سی وسه وزاینده رود بدون آب هم قشنگ وزیبا بود.مردم دسته دسته زیرپل برای خودشان شام می خوردند، چای می نوشیدند، قلیان می کشیدند،همراه گفتگوموسقی گوش می کردند.از بالا تا پایین وتمام قسمتهای سی وسه پل دیدن کردیم بستنی خوردیم وتا پاسی از شب قدم زدیم .وقتی به هتلمان برگشتیم ازخستگی فوری خوابمان برد.از آنجاییکه شام درستی نخورده بودیم.صبح بعد از قبارگیری از خودمان به رستوران صبحانه رفتیم. همه خوردنی ها حاظردعوتمان می کرد به پر خوری.میوها، کیکها، مربها ،عسل،تخم مرغ آ بپز ونیمرو،آب میوههای گوناگون، نانهای خوش رنگ وتازه، پارچ شیرخنک وداغ. دستپاچه شده بودم دو بار بشقابم را پر کردم وخالی شد.وقتی به سمت رستوران صبحانه می رفتیم حواسمان جمع بود تا سالون را پیدا کنیم اصلابه هتل وآن همه زیبایی، نقشهای قشنگ ، هنرمعماری هتل ،منیا توری اطرافمان توجه نداشتیم.از آنجایی که خدیجه همه جا دوربینش را همراه داشت ازهمان سالون صبحانه شروع کرد بیشتر از یک ساعت از سالونها وراه روهای مختلف دیدن کردیم واوعکس وفیلم برداشت. هرگوشه ای ازهتل زیبایی خواصی داشت وحس بینایی را سحر می کرد وتحسین هربیننده ای را همراه داشت. خدیجه شادیش را پنهان نمی کرد. آوازخواندنش گرفته بود وسرهرقسمت نقاشی یا طرحی به به وچه چه گویان ازتمام زوایا عکس بر می داشت ومرا هم وادار می کرد با اوهمکاری کنم.به اطاقان برگشتیم تا لباس راحتربپوشیم تا برای پیاده روی آماده باشیم وگرما ا ذیتمان نکند. حس رفتن به قسمتهای دیگر شهرودیدن زیبایهای بیشتر از هتل بیرون آمدیم.خیابان چهار باغ درروز زیبای بیشتری داشت.ازباغ هشت بهشت ، میدان نقش جهان ، چهلستون ، مسجد های مختلف دیدن کردیم.براب دیدن چهلستون باید بلیط تهیه می کردیم خودمان را در صف قرار دادیم و با پرداخت مبلغی بلیط ورد را گرفتیم . توریست خارجی هم برای دیدن ازاین ساختمان آمده بودند. آب حوض بزرگ جلوی ساختمان را خالی کرده بودن وتمیز می کردند.ازاین بنای زیبا مراقب لازمه نمی شود ودرنقشها ، تصاویرداخل ساختمان خرابی هایی دیدم . بعد از بازید از چهلستون وقتی به خیابان آ مدیم ناگهان چشمم به یک تابلوافتاد که نشان ازوجود صرافی درآن اطراف داشت. کنجاو شدم تا از نرخ ارز بپرسم .خدیجه که کمی جلوترازمن می رفت ودلش پرمی کشید که ببیندپشت شیشه مغازه بعدی چه اجناسی را برای فروش ارضه کرده صدا کردم .بدون منتظر شدن تا پیش من بیاید داخل فضایی شدم که صرافی قرارداشت.بعداز چند ثا نیه اوهم به من پیوست. مثل همه صراافی ها درآن فضای کوچک چند نفر پشت میزکار قرارداشتندو نشان از سکه بودن بازارکارشان می داد. وقتی قیمت ونرخ پوند را پرسیدم کارمند مربوطه پرسید می خواهی بخرید یا بفروشی؟جواب دادم مبلغی برای فروش دارم . اول مقدار مبلغ واینکه آیا همه پنچاه پوندی است یا بیست پوندی پرسید. جواب دادم پولها مختلف است ومبلغش هزارپوند است . اول رییسش را صدا کرد وگفت نرخ خریدمان امروز پنجهزارتومان می باشد. پوندمان را ازما گرفتند وقطعه چکی تحویلمان دادند. من کمی جا خوردم وبه خدیجه گفتم به چه دردسری خودمان راا نداختیم میدانی ممکن است چکشان برگشت بخوره .خلاصه تمام مشکلاتی که دررابطه چک وبازارچک شنیده بودم درسرم ریخته بود. ولی وقتی به بانک مربوطه که در همان نزدیکی بود رفتیم .مسول اول گفت این همه پول نداریم یکجا بدهیم .کمی این دست وآن دست کرد تا رییسش آمد بالای سرش وگفت چرا مشتری را راه نمی اندازی .رییس با دسته های پول نو برگشت.ما با جرات همه آن پول را همه جا با خودمان حمل کردیم.در میدان نقش جهان بیشترین وقت را گذرندایم . سردرهرقرفه ای که هنر میناتور یا منبت کاری می کردند فرو بردیم واز آن همه هنردست لذت بردیم.درهربازارچه ای می رفتیم فقط چند مغازه اول هنر دست منیاتورومنبت کاری اصفهان برای فروش موجود بود بقیه بازار را اجناس چینی انباشته بود.چند کارگاه را دیدیم که خانمها مشغول منبتکار ومینا کاری بودند.چند قلم خرید کردیم ووضیعت بازار را پرسیدم. مغازه داری گفت می بینی جنس چینی هرروز بما بیشتر فشارمی آورد تا بساطمان راجمع کنیم.اما شهر داراصفهان گفته مغازه های جلو دور تا دور میدان نقش جهان حق ندارند جنس چینی درمغازه هایشان داشته باشند. اگر پیدا کنند کسی را که جنس چینی در مغازه اش نگهمیدارد یا خرید وفروش می کند مغازه اش را می بندند وحتی ازاو می گیرند وبه کسی می دهند که هنروکار اصفهان را ارضه کند. درمرکزمیدان اسبهایی که کاسکه بسته بودن منتظرمشتری صف کشیده بودن . آفتاب دروسط آسمان بود ونورخیره کننده ای داشت دیگر نمی توانستیم گرما را تاقت بیاوریم بی اختیار به سمت سایه درختان می رفتیم. خانواده های زیادی همراه بچه کوچکشان زیردرختان اطراق کرده مشغول خوردن میوه یا غذا بودند.بعضی هم دو نفری بودن وعشق می ورزیدند.از انتهای میدان خودمان را به مرکز رساندیم وقیمت کرایه کالسکه را پرسیدیم . کالسکه رانها مثل رانندگان تاکسی خطی چندتا چندتا کنارهم بودند حتما از تعداد مشتری ، درآمد، خرج اسبها.گرانی، گرمای هوا، ودیگر مسایل صحبت می کردند وسیگارمی کشیدند.یک نفرداشتند که وظیفه اش نگهداری وتمیز کاری اسبها بود.وقتی اسب وکالسکه ازسواری برمی گشت ودراخرصف قرارمی گرفت آن شخص توبره خوراک روی سرش می نداخت واگر فضولاتی درگونی پشت نصب شده وجود داشت تمیزمی کرد. درمیدان نقش جهان کا لسکه سواری کردیم. دوباره ازقسمت دیگربازاردیدن کردیم ونبات خرید یم. گرما ،خستگی ، گرسنگی ما را بی اختیار دعوت به هتلمان می کرد هر چند دلمان می خواشت پشت هر پنجره مغازه ای باسیم واین همه زیبایی وهنر را تماشا کنیم..من منتظر خدیجه شدم تا بگوید برای امروزکافی .اسم خیابانهارا نمی دانستیم ولی می دانستیم در کجای شهر قرار داریم وچنگونه به هتلمان برگردیم.وقتی از خدیجه رضایت برگشت به هتل را شنیدم .ازآنجاییکه خودش همیشه راقب هست پیاده روی کندومغازها ومحل خرید های بیشتر را تماشا کند جهت حرکتمان را طوری تنظیم کردم تا پس از نیمساعت گفت اینجا که هتلمان می باشد.بعداستراحت کوتاه وگردگیری خودمان از پنجره داخل باغ را نگاه کردم تازه آبپاشی کرده بودندوداشتند میز وصندلی چایخانه سنتی وآش رشته خوری را می چیدند. وباغبانها هنوز داشتن گلها وچمنها را آبیاری می کردند.چند نفر زودترازما به چایخانه سنتی خودشان را رسانده ما هم جای مناسبی که کنارحوض وفواره با ماهیهای قرمزدرون آن انتخاب وجا خوش کردیم.میزبغلی مردوزن خوانی بودند با بچه کوچکشان بچه به سمت حوض میرفت دلش می خواست با ماهی وآب بازی کند ولی مادرش مانعش می شد. چقدر تلاش می کرد تا از دست مادرش خلاص شود وبه بازیش ادامه بدهد. پس از گردش در باغ واسفاده از آن همه زیبای پرسیدیم برای شام خوردن چه امکانی وجود دارد ؟خدمتکار گفت شام را از مهمانها در فضای باز پذیرایی می کنیم . یک رستوران داریم روی پشت بام می باشد ورستوران دیگرهمین کنار درباغ می باشد.وقتی صورتمان را برگرداندیم به سمتی که اشاره کرد تقریبان پر بود.ازاول هم وقتی رفت وآمد ها را در پشت بام دیده بودیم دلمان می خواست به آن سربزنیم وبدانیم آنجا چه خبر است. بعد فهمیدیم این رستوران بروی مردم محلی هم باز است ولی ورده می دهند تا وارد هتل شوند.در رستوران بالاپشتبام ابراهیم به ما زنگ زد وگفت من از استخر به خانه می روم کجا هستید آیا ماه را درآسمان می بیند . خدیجه از موقعیتما ن تعریف کرد وگفت همین الان ما هم درباره زیبایی ماه وصافی آسمان صحبت می کردیم.خدیجه در هر رستورانی که وارد می شود ودر لیست غذایی پیتزارا می بیند .می گوید می خواهم پیتزای این جا را هم امتحان کنم.ولی من اگر مجبور نباشم پیتزا نمی خورم. آن شب او پیتزا خورد ومن خوراک مرغ .او دو قاچ از پیتزا را خورد وگفت اصلاخوشم نمی آید.درحقیقت حال خوبی هم نداشت .کمی بستنی خوردیم وبه اطاقمان برگشتیم. فردا صبح زود هوا تازه روشن شده بود که از هتلمان بیرون زدیم. تمام چهار باغ را قدم زدیم وازهوای صبحگاهی لذت بردیم. تنها درشهراصفهان بود که ردیفی ازدوچرخه دیدیم.مثل دیگرشهرهای بزرگ دنیا شهرداری شهرتهیه کرده تا مسا فرین ویا توریست بتوانند اجارکنند وشهر را باآ ن بگردد.دوچرخه ها یک نگهبان داشت که در اطاقکی چای می خورد از او پرسیدم .چطوری میشود دو چرخه را کرایه کرد ؟ گفت شناسنامه وکارت ملی لازم است ودر پشت شیشه روی آن ورقه تمام شرایط را نوشته بروخودت بخوان. گفتم اگر توریست باشد ونتواند آن ورقه را بخواند چکار باید بکند ؟ جواب داد هنوز توریستی نیامده ونخواسته.آفتاب قشنگ وزیبای صبحگاهی از بالای در ختان واز میان برگها روزنه ای را پیدا می کرد تا وجودش را به نمایش بگذارد. کارمندان پیاده ویا با دو چرخه بعض آرام وبعضی با عجله سر کارشان می رفتند.همان توی خیابان که بودیم نقشه می کشیدم روی میزصبحانه چگونه ازخودمان پذیرایی کنیم.ساعت بازگشتمان به تهران بعداز ظهر ساعت هفت بود درنتجه کلی وقت داشیم تا دوباره جاهای دیگر شهررا که ندیده بودیم مثل پل خواجو باغ گلها، منطقه جلفا ورسترانی که تعریف آنرا زمانی که در این شهر بودیم خیلی شنیدیم.بعداز گرفتن دوش آب گرم وسرد وتمیز کاری مفصل همان صبح وسایلمان را جمع کردیم واطاقمان را تحویل دادیم ومدارکمان را از مهمانپذیری تحویل گرفتیم.با مهمانذیری صحبت کردیم تا وسایلمان را امانت برایمان نگهدارند تا بعد از ظهر برای بردنشان بیایم. اینکار را هم کردیم ودو تایی دست در دست هم دوربین بدست وسبکبال به سمت سی وسه پل حرکت کردیم. سی وسه پل حالا که روز بود توجه مان را بیشترجلب کرد درمورد قدمت ، نوع ساختش واینکه زاینده رود چقدر پرآ ب وزیبا بوده وحالاچگونه خشک وبی روح شده صحبت کردیم.این دفعه از بالای پل به آنطرف رفتیم. فضای اطراف رودخانه را سعی کرده اند تا بطور مصنوعی زیبا نگهدارند. در این فضای سبز وگلکاری تا پل خواجوقدم زدیم وعکس گرفتیم. بنظرم پل خواجوا زسی وسه پل قشنگترآ مد. پل خوا جوکه پهن تر ومحل عبورماشینها بود پشت سر گذاشتیم وخودمان را به باغ گلها درهمان نزدیکی رساندیم. از تمام قسمتهای باغ گلها دیدن کردیم خیلی بمون خوش گذشت واز زیبایی های باغ لذت بردیم البته دیدن از چنین باغی مجانی نبود .در صف ایستاده وبلیط تهیه کرده بودیم.ازباغ گها که بیرون آمدیم به لیست خدیجه نگاه کردیم تا مبادا جایی را دراصفهان ندیده باقی بگذاریم .چشممان به جلفا وکلیسای معروف آن افتاد. با تاکسی های مختلف کمی روی کرایه چانه زدم یکی حاظر شد با قیمت پیشنهادی من موافقت کند وما را برساند. راننده تاکسی گفتگو کنان ما را تا کناردرب کلیسا رساند .اوهم از گرانی ازکمبود قطعه یدکی ماشین واینکه شیرازی است ودراصفهان نظامی بوده ودرهمین شهرازدواج کرده مجبورشده زندگی کند می گفت: تنها کلیسا یی که دربش بروی مردم باز بود تا از آن دیدن کنند بازدید کردیم . ساختمان خیلی قدیمی بود هیچگونه تعمیر اساسی در آن شکل نگرفته بود.در ودیوارش بانقاشیها خیلی قشنگ وبسیار قدیمی تزیین شده بود وعکسهایی ازاسقف های معروف دین مسیحیت در راه روها آویزان بود. تعداد بازدید کنندگان انگشت شمار بوند.مثل کلیسا های کشور های خارجی هیچگونه صندلی یا نیمکتی برای نشستن در سالون وجود نداشت . چند نفر زن ومرد بازدید کننده که معلوم بود اعضا ی یک خانواده می باشند جلوی محوطه ایکه با نرده ازسالون جدا می کردایستاده بودند وازمرد مذهبی که درطرف دیگرنرده ایستاده بود سوالاتی میکردند واو جواب می داد. یکی ازسوالها این بود که آیا درمذهب شما هم جایی مثل مکه وجود دا رد تا مردم سالی یکبار همه برای زیات دور هم جمع شوند؟ آن مرد خیلی کتاه جواب داد مردم ما آنقر ثروتمند نیستند.قبل ازاینکه به کلیسا واردشویم خدیجه که چشمش به بوتیکهای اطراف خورده بود دلش می خواست وارد بعضی از آنها شود ویا خریدی بکند. با قسمتهای دیگر شهر فرق می کرد ولباسهای دوخت کشورهای غربی پشت پنجرهایش بیشتر دیده می شد.چون بعد از ظهر وبسیار گرم خیلی از آنها بسته بود . در نتیجه من وخدیجه هم به رستورانی رفتیم که ازآن بسیار تعریف کرده بودند.بسیار شلوغ بود واگرکمی دیتر رفته بودیم شاید غذا برایمان باقی نمی ماند. چون می شنیدیم بعضی ازمهمانها سفارش غذایی می دادند ومهماندارمی گفت تمام کردیم.وقتی از غذا خوردن لذت بردیم رستوران را ترک کردیم دوباره به بازار وبوتیکها سر زدیم .بسیاری ازآنها باز بود وخدیجه ازآنها دیدن کردولی چیزی نخرید به نظرش خیلی گران بود. به هتل برگشتیم دو باره به قسمتهای مختلف باغ سر کشیدیم با وجود اینکه خیلی زود بود تا چای خانه سنتی بازشود از مهمانداریکه با ما آشنا شده بود چای خواستیم. چایمان را نوشیدیم ودیگر منتظر آش رشته نشدیم.وسایلمان را تحویل گرفتیم با یک تاکسی خودمان را به ترمینال رساندیم کمی دیر رسیده بودیم واتوبوسمان حرکت کرده بود .ناچار شدیم به تمام شرکتهای مسافربری سربزنیم تا وسیله ای برای رساندن خودمان به تهران پیدا کنیم . شب بود بیشتر مسیررا خواب بودیم. تا نزدیک قم که سرو صدای مردم ازخواب بیدارمان کرد. اتوبوس ایستاده بود ومسافرین خودشان را به پنچره اتوبوس چسبانده بودند وبا تعجب وآخ واوخ کنان صحنه ای را تما شا می کردند. چشم من هم به شعله آتشی خورد که ازبرخورد وآتش گرفتن دواتوبوس مسافربری به آسمان زبانه می کشید. گویا اتوبوسی از قسمت اتوبانی که به سمت تهران میرفت ازمسیرش خارج شده وبا اتوبوسی که در طرف دیگراتوبان به سمت یزد می رفته تصادف کردواین صحنه دلخراش را بوجود آورده . فردا در آخبار شنیدیم که شهر یزد بخاطراین تصادف غزای عمومی اعلان کرده اند. آن شب خسته واز پای درآمده ساعت یک نیمه شب به آپارتمان مینا رسیدیم.