58:سفر به قبرس اولین سفر به یک کشور خارجی!

خانواده ما که زمانی کوچک وبزرگ گرد هم بودیم.بر اثر اتفاقات ومشکلاتی که برای تک تکمان در دوران انقلاب وبعداز آن افتاد از جمله دستگیری زندان اخراج از کاروتهدیدهای مکرر.پراکنده شدیم تعداد زیادی از افراد خانواده بصورت قاچاق از طریق پاکستان وترکیه به خارج از کشور تعبید خود خواسته شدند.وبقیه که مانده بودند با میخ کار وخانه وماشین . داشتن بچه وترس از اینکه در تعبید خود خواسته چه پیش خواد آمد وزندگی چگونه خواهد گذشت در راه رسیدن به تعبیدگاه چه جریاناتی وحوادثی در انتظار می باشد جرات حرکت نداشتند.من همرا ه همسرم وسه بچه قد ونیم قد با کار شبانه روزی تلاش داشتیم تا زندگی را بطور روزمره بگذرانیم .وهیچ آینده ای برای خودمان وبچه هایمان نمی دیدیم .گاهی از طریق تلفن با داریوش وکورش که در انگستان بودند تماس می گرفتیم وگاهی با برادر بزرگم که در آلمان بود. زندگی بسیار پسیو وخسته کننده ای داشتم.زندگی تکراری که از ساعت پنج صبح با بیدار شدن از خوابی که هنوز خستگی روز قبل باقی مانده بود شروع می شد. خدیجه را بایدبه سرویس مدر سه می رساندم بچه ها را آماده می کردم تا دوتایشان بمدرسه بروند وکوچکتر از همه راباید به مهد کودک می رساندم.خودم تا ساعت یازده ونیم کار می کردم .بچه کوچک راازمهد کودک می گرفتم .منتظر می شدم تا دومی که کلاس اول بود تعطیل شود.بخانه که می رسیدم بچه ها مشغول بازی بودند البته من باید برایشان نهاری که مادرشان شب گذشته آماده کرده بود گرم کنم ومنتظر دخترم که کلاس پنجم دبستان بود می شدم. تا ساعت شش کمی کمتر یا بیشتر خدیجه می رسید تازه آن وقت من می رفتم دوبار سر کار تا پاسی از شب.برای چند سال بودکه این تکرار می شد تا یکبار که من وخدیجه به همراه بچه ها رفتیم مخابرات و با داریوش وکورش تلفنی صحبت کردیم تشویقمان کردند تا یک سفری به قبرس برویم چون هیچگونه ویزایی برای ایرانیها نمی خواست.در ضمن قول دادند اگر ما تصمیم بگیریم سفر کنیم آنها هم از انگلستان به آنجا می آیند ودیداری تازه می شود وپانزده روز می توانیم با هم باشیم. بعداز مکالمه تلفنی آن شب بچه ها وخدیجه اصرار داشتند که این سفر برایمان خیلی خوب است. ضمن دیداربا بخشی از فامیل برای اولین باردر یک کشور دیگری ومردم آن آشنا می شویم.بنا براین تصمیم گرفته شد تا بستان همان سال سفر انجام شود .سه ماهی زمان داشتیم تا تدارکات سفر را آماده کنیم .در درجه اول از اداره گذرنامه تقاضای پاسپورت کردیم.کارها بخوبی پیشرفت ممنوع خروج نبودیم گذر نامه را گرفتیم.از طرفی مناسب دیدیم زمانی که در سفر هستیم خانه را رنگ بزنیم .ازباجناق بزرگم قاسم آقا زارع که در اداره باز نشتگی کار می کرد دعوت کردیم این مسولیت را قبول کند.او قبل از استخدام در اداره باز نشتگی شغلش نقاشی ساختمان بود.زمان بسرعت می گذشت وما خوشحال از اینکه می خواهیم برای پانزده روز به یک کشور خارجی سفر کنیم. خرید کردیم از لباس گرفته تا آجیل وخوراکی و هر آنچه فکر میکردیم در این مدت سفر خودمان وفامیلی که از انگلیس می آید ممکن است نیاز داشته باشیم.از جمله زرشک زعفران برنج. از انجاییکه شنیده بودیم در انگلستان هندوانه وخربزه یا اصلا پیدا نمی شود واگر پیدا شود خیلی گران است چند عدد هندوان وخربزه هم خریدیم.
بله تابستان 1369مرداد ماه بودکه مدارک لازم مثل پاسپورت بلیط ها کمی دلار که تهیه کرده بودیم رابر داشتیم واز قاسم آقا خواهش کردیم تا ما را به فرودگاه مهرآباد برساند.بچه ها وخدیجه اولین بار بود که فرودگاه وهواپیما را از نزدیک می دیدندهر لحظه وهر قسمتش برایشان جالب وتازگی داشت مخصوصا دیدن هواپیما .بر خواستن ونشستن هواپیما دلهره آور بود برایشان گرفتن گوششان کمی سرگیجه وسردرد نمی دانستند برای چیست .دیدن لباس خدمه هواپیما وطریقه پذیرای غذا برایشان جالب بود. زمان بسرعت گذشت صدای خلبان از بلندگو شنیده شد سرجایتان بنشینید وکمربندها را ببندید که زمان نشستن است در فرودگاه لارناکا هواپیما بزمین نشست .خوب طبق معمول بعداز عبور کنترل پاسپورت رفتیم بسمت گرفتن چمدانها وبارمان طولانی نبود کنار تسمه نقاله ایستاده بودیم که اولین چمدانها از سوراخی روی تسمه نقاله قرار گرفتند.من هندوانه خربزه را در گونی بسته بندی کرده بودم.از قضای روزگار گونی پاره شده بود هندوانه خربزه ها داشتند یکی یکی از گونی بیرون می آمدند وروی تسمه نقاله بهر طرف فرار می کردند. ماموران فرودگاه ومردم منتظر تعجب کرده بودند .و شاید از خود می پرسیدند ممکن است کسی از ایران هندوانه به قبرس بیاورد .خوب برده بودیم هندوانه ها را جمع کردیم چمدانها را روی چرخی گذاشیم دسته جمعی بسمت درب خروجی رفتیم. قرار گذاشته بودیم که کوروش به فرودگاه بیاید وما را به شهر پافوز که خانه اجاره کرده بودند ببرد. ما که کوروش را پنج شش سالی بود ندیده بودیم هیجان زده ومنتظر بیرون از فرودگاه به هر طرف نگاه می کردیم تا به چهره آشنا روشن شود دیدگانمان. انتظار چندان طولانی نشد کوروش آفتاب سوخته با یک زیر پیرهن وشورت دمپایی بپا لخ لخ کنان ما را از دور دیده بود . اشگ دلتنگی وشوق دیدار در هم آمیخته شده بود.کوروش مشتاقانه به بچه ها نگاه وبزرگ شدنشان را یاد آوری می کرد.ضمنان کمک مان کرد تا بسمت ماشین حرکت کنیم .چمدانها را در صندوق عقب ماشین جا دادیم سوار شدیم کوروش ماشین را بحرکت در اورد. راه طولانی بود صحبتها بسیار. از هر دری دوطرف سوال می کردیم وجواب می گرفتیم. مثلا شرایط کار اوضاع اقتصادی خودم ومردم اوضاع سیاسی و شرایط زندگی فامیل کوروش از من می پرسید.من سعی می کردم در حد امکان جوابهایی کوتاه به آن داده باشم.کوروش هم می گفت تازه توانسته زبانش را کامل کند در دانشگاه رشته کامپیوتر پذیرفته شده . ازدواج کرده که خانمش در انگلیس متولد شده ولی مادر پدرش قبرسی هستندو در انگستان زندگی می کنند لوسی صدایش می زنند. مادر پدر لوسیی در محل پافوز باغی دارند وخانه جدیدی در آن احداث کرده اند. کوروش ولوسی همراه اولین بچه که الکس نام دارد در خانه آنها زندگی می کنند.لوسی هم تازه وارد کالج شده ودارد دوره معامی را می گذراند. کوروش آرام رانندگی می کرد وسعی داشت در رابطه با آب وهوای مدیترانه ای منطقه ومناظر زیبای اطراف توضیح دهد.بین راه قسمتی از جاده که در دامنه تپه ماهوره ودریا قرار داشت فضایی مثل پارکنیگ ایجاد کرده بودند.کوروش ماشین را در آنجا متوقف کرد وگفت یکی از زیبا ترین منظره همین قسمت است.از ماشین پیاده شدیم مردمان دیگری هم بودند .درست می گفت منظره در یا با افق آسمان صاف آبی رنگ امواج دریا آرامش آب از بلندی ونسیمی که از دریا میوزید آرامشی دست می داد.مخصوصا بعد از دلهره سفر ومسایلی که پشت سر گذرانده بودیم.خدیجه خوراکی وکمی آجیل تقصیم کرد که بسیار بجا بود.زمان کوتاهی را در آن مکان سپری کردیم وشادمان دوباره سوار بر ماشین بسمت پافوز حرکت کردیم. من در پوست خودم نمی گنجیدم میدیدم که کورش وداریوش تندرست هستنددر کشوری دیگردنیا دارند زنگیشان را پایه ریزی می کنند. بعد از دوساعت ونیم رانندگی به خانه رسیدیم . کوروش ما را به خانه خودمان که با داریوش وخانواده اش باید زندگی می کردیم برد. با محل زندگی خودش که ویلای پدر لوسی بود فاصله زیادی نداشت. بقیه آن روز به آشنای با لوسی مادر پدرش الکس تازه بدنیا آمده کوچلو پسرش وهمسر داریوش آن وبچه یکساله آنها آتوسا گذشت .دو دستگاه ماشین اجاره کرده بودندکه من وآزاده با داریوش بودیم خدیجه کاوه پیام با کوروش .شب ها بعد شام به شهر پافوز که در صاحل دریا قرار داشت می رفتیم . بسیار شلوغ بعضی از مردم با لباسهای شیک ورسمی برای شام خوردن به رستورانهآمده وبعضی با لباسهای سکسی روی سکوی بتونی ساحل نشسته نوشیدنی یا بستنی می خورد شادی می کردند. صدای موزیک از هر کافه ورستورانی بگوش می رسید . آرتیستهای زیادی را مشاهده کردیم که خود را بشکلهای مختلف گریم کرده بودند وآنقدر هنرمندانه مجسمه شده بودند که باور نمی کردیم انسان واقعی هستند.جا بجا گروهای موزیک دیده می شد که آهنگ زوربای یونانی را می نواختند وگروهی با این آهنگ دوست داشتنی میر قصیدند.روز دوم تصمیم گرفتیم ساحل دریا برویم وشنا کنیم. آب دریا آرام بود هوا وآفتاب داغ فکر وذهن از کار ومشغله روزگار آزاد. لباس از تن در آوردیم لباس شنا پوشیدیم وبعضیها مخصوصا خانمها لباس شنا را زیر لباس از همان خانه پوشیده بودند.بسمت آب که در آن خود را باندازیم می دویدیم .تو را از دور ونزدیک کسی نمی پایید با تفنگ وبدون تفنگ با ریش وبی ریش با جادر وحجاب کامل بدون چادر که مبادا با زن وبچه ات ویا فامیلت در کنار هم تن به آب دریا بسپاری از زنده بودن وزندگیت لذت ببری . یک لحظه احساس کنی کسی بتو امر نمی کندبرو پشت آن دیوار ی که ازگونی ساخته شده دریک کیلو متری ودر ت
مام مدت نگران .
خیلی زود کنار ساحل رفته بودیم .افتاب سوزان نبود و آب وهوا ملایم ولذتبخش .تا نیمروز شنا کردیم ضمن شنا گپ وگفتی داشتیم. وقتی از آب وشنا خسته شذیم که گرسنگی هم هوار می کشیدبه خانه برگشتیم. لوسی که بچه کوچک داشت بدریا نیامده بود بکمک مادر پدر نهار مفصلی تهیه کرده بودند. بعد از نهارکمی استراحت کردیم وقتی هوا کمی خنک شد دستجمعی برای قدم زدن به تپه های اطراف رفتیم .تعریف می کردند نباید زیاد دور برویم ممکن است سربازان تر ک مزاحم شوند چون تازه جنگ بین ترکیه ویونان تما م شده بود.در همین روزها که ما در قبرس بودیم شهر نکوزیا که بدو قسمت یونانی وترک تقسیم شده بود وبین آن سیم خار دار کشیده بودند یکی از جوانان یونانی روی مرز بالای درختی رفته بود. سربازهای ترک اورا هدف قرار داده کشته بودند.مردم تازه جنگ را تحمل کرده وپشت سر گذاشته بودند. وقتی کمی دور تردرکوهپایه وجنگل جلو می رفتیم با خانه های ویران مزارعه رها شده روبرو می شدیم. روز دوم قرار شد به ساحل دیگری که محل تخمگذاری لاکپشتها بود برویم . آفتاب گرم روزهای آگوست هشدار می داد وراه ورانندگی طولانی . آب نان ومیوه کافی بر داشته بودیم .تا تنگ غروب شنا کردیم ودر محله لاکپشتها قدم زدیم.داستان تخمگذاری در ساحل ماسه ای .پوشاندن تخمها با ماسه تا سر در آوردن بچه لاکپشتها از ماسه ومستقم حرکت کردن بسمت آب وشنا کردنشان در لحظه رسیدن به آب برای خود من وبچه ها بسیارجالب بود.روزهای بعد هر روز طبق برنامه که از شب قبل چیده می شد حرکت می کردیم روزی به شهر پافوز رفتیم در ساحل نزدیک شهر شنا کردیم ومحلهای توریستی را دیدیم روزی از منطقه ای دیدن کردیم که باقیمانده تصرف این سر زمین توسط رومیان بود .توهم وخرافات در باورهای دینی در تمام ادیان دنیا تقریبا یکسان است. روزی به پیشنهاد مادر پدر لوسی به دیدن کلیسایی رفتیم .این دکان ارتودکسی بسیار دونبش در کل قبرس یکه تازی می کند همه آزادند از آن دیدن کنند اما در بدو داخل شدن باید زن ومرد استین کوتاه وشورت پوشیده با لباسی مثل شولا که در اختیار می گذاشتند خود را بپو شانند. باز دید کننده آن روز اتفاقا زیاد بود در هر قسمت برای بازدید صف بود . تمام سقف ودیوار کلیسا نقاشی شده بود که هر نقاشی داستانی از تورات وانجیل را برای بیننده مجسم می کرد.همه جا مظلوم نمایی تداعی می شود تا این دکانهای چندین نبش هر جه بیشتر برای مردم بی خرد پر رونق بماند .هیچگاه دشنه هامسلسلها قتل وعامهای آشکار وپنهان برای مطیع کردن مردمان بی گناه جایی گفته ونوشته نمی شود .طوری ترتیب داده بودند تا همه با صف از مسیری عبور کنند واسکلت سری را ببوسند یعنی زیارت کنند. در اطراف این کلیسا مغازهها رستورانها دستفروشیها قهوه خانه پر رونق بودند.در همین محل برای اولین بار مربای گردوه که همراه پوست سبزش بود خوردم وبنظرم بسیار خوشمزه آمد
روزی صبح بعد از صبحانه خود مان را آماده کردیم به ساحل برویم .داریوش وکوروش ماشینها را روشن همه سوار شدیم وحرکت کردیم . اولین کسانی بودیم که ساحل رسیده بودیم. طبق معمول بعضی در داخل ماشین لباس شنا بوشیدند ویا از خانه پوشیده وآماده بودند. روز گشته که بدیدار کلیسا رفته بودیم داریوش برای همه گاگول ولوله تنفسی که در ضمن شنا بدهان می گذارند سر را زیر آب برده تا حیوانات دریایی را تماشا کنند خریده بود.بزرگترها در بخش عمیق وسنکی در حال قواصی شدند و کوچکترها نزدیک ساحل. ساعتها شنا می کردیم وبسیار سر گرم کننده بود .گاهی که یکی ماهی بزرگ یا حیوان با شگل عجیب می دید وبه نظرش جالب می آمد سر از آب بلند می کرد فریاد می زد توضیح می داد که چه دیده است.نیمی از روز گذشته بود وما همچنان در تلاش قواصی . صدا از خدیجه بلند که بابا بسه اکتشافات بچه ها گرسنه شده اند بیایید چیزی بخوریم .من داریوش وکوروش دست از رمز گشایی دریا بر داشتیم به جمع پیوستیم تا خوراکیها تقسیم شد سهم خودمان را خوردیم کمی آب ونوشابه نوشیدیم . انگار کارمان دیر شده با عجله به محل اکتشافات بر گشتیم. ساعت یا دوساعت دیگر مشغول شدیم. هر کدام مسیری می رفتیم هیجان زیادی داشتیم. دوباره از سمت خانمها وبچه ها صدا بر خواست که بابا خسته شدیم بیایید تا به خانه برگردیم .وقتی به خانمها رسیدیم تقریبا همه وسایل جمع شده بود. می خواستیم داخل ماشینها قرار بدهیم که داریوش گفت من سویچ ماشینم را ندارم.تمام جاهاییکه داریوش دراز کشیده بود ولوازم دیگر را گشتیم سوییچ ماشین پیدا نشد.من از داریوش پرسیدم سویچ را اولا تا کی داشتی وقتی ماشین را قفل کردی کجا قرار دادی . جواب داد تا زمان استراحت سویچ را داشتم ورفتم از ماشین لوازم برداشتم.بعد از قفل کردن ماشین آنرا در جیب کوچک مایو قرار دادم.دستجمعی به این نتیجه رسیدیم که داریوش زیپ جیب مایو را نبسته وسویچ در دریا افتاده است. سه تایی به محل اکشافاتمان بر گشتیم واینبار بدرستی باید اکتشاف انجام می دادیم وسوییچ را پیدا می کردیم .شاید نیم ساعتی را گشتیم پیدا نشد که نشد .گرما وکمی نگرانی خانمها وبچه ها را کلافه کرده بود . کوروش پشنهاد کرد گشتن کافیست من تعدادی ازبچه ها را با خودم می برم خانه وابزار می آورم تا بتوانیم از زیر سوییچ سیمها را آزاد کرده وماشین را روشن کنیم. پشنهاد کوروش مورد قبول واقع شد وکوروش رفت ولی من وداریوش به جستجو ادامه دادیم تا اینکه من از داریوش پرسیدم شما وقتی وارد آب شدی از کدام قسمت بود او آن منطقه را نشانم داد خود بسمت کوروش رفت که تازه برگشته بود .خودم را داریوش فرض کردم ومسیر ورد به آب را دنبال کردم تا دیگر پاهایم به زمین نمی رسید وباید شنا می کردم تا سرم را زیر آب کردم وده متر شنا کردم سویچ در ته دریا افتاده بود . آب عمق زیادی نداشت .چندین بار تلاش کردم خودم را به آن برسانم ولی موفق نشدم داریوش که هنوز به کوروش نرسیده بود صدا کردم. وگفتم بر گرد پیدا کردم.داریوش نا باورانه بدو برگشت محل را به او نشان دادم .شیرجه زد وسوییچ را از قعر دریا بیرون کشید.بدون آسیب رساندن به ماشین اجاره ای آنرا روشن کردیم به خانه برگشتیم. از همان صبح زدو کوروش اعلان کرده بود کسی امشب بفکر تهیه شام نباشد .من بتعداد نفراتمان در رستورانی که این نزدیکیها هست جا گرفتم وشام را دورهم می خوریم.کمی دیر شده همه گرسنه بودیم .لباس مرتبی پوشیدیم به رستوران رفتیم. طبق معمول در صندلی های خودمان قرار گرفتیم .دختر زیبایکه سفارش میگرفت بسمت میز ما آمد تعدادی منیو سفارش روی میز قرار داد قلم بدست منتظر ماند.منیو سفارش به دوزبان انگلیسی وگریک بود من وخدیجه ازش هیچ سر در نمی آوردیم.کوروش از دختر خواست بما فرصت دهد تا تصمیم بگیریم پس از مدتی کلنجار بر سر انتخاب شام من و خدیجه گفتیم هر جه برای خودتان سفارش می دهید برای ما هم همان باشد. دختر را با اشاره سر میز خواستند.سفارش خیلی زود داده شد چون همه یکجور بود. دختر بعد چند دقیقه بر گشت با یک سینی بزرگ پرازنوشابه سالادانواع مختلف مزه .شروع کردیم بخوردن و گپ زدن. رستورا ن در فضای باز بود زیردرختان زیتون وزیتونهای درشت سبز بالای سر آویزان .به طریق بسیار زیبایی با قراردادن گلدانها کاشتن چمن به محل پذیرایی اتمسفر داده بودند. لز بلندگو آهنگهای انگلیسی وگریک پخش می شد . رستوران بسیار شلوغ بود یعنی تمام میزهایش پر . قسمت وست محل پذیرایی کوره های پخت غذای اصلی بود همه وسایل پذیرایی را ازبخش سر پوشیده می آوردن ولی غذای اصلی همانجا از کوره بیرون می آمد در سینی قرار میگرفت وگارسون برای مهمانها می آورد.سخصی که جلو کوره ایستاده بود با هر غذایی که از کوره بیرون می کشید یک جرعه آبجو می نوشید و هر جرعه اش نصف بطری بود .
شام روی میز قرار گرفت ورق آلومنیمی غذا را باز کردیم با احتیاط که نسوزیم شروع بخوردن کردیم.من چند باز سوال کردم گوشت چه حیوانی است ولی کوروش وبقیه سکوت کردند وموضوع را زود عوض کردند.مرتب از خوشمزه بودن شام تعریف می کردند وچگونگی سرویس رستوران.شام بسیار خوشمزه بود سیر وپر خوردم .دسر شفارش دادند یک سینی بزرگ انواع میوه از انگورهندوانه خربزه تا میوه کاکتوس روی میزقرار دادند.تازه آن موقع بود که کوروش گفت عمو خوشت آمد ؟شام خوشمزه ای بود؟ وقتی جواب مثبتم را شنید گفت عموجان گوشت خوک بود اولین بارگوشت خوک خورده بودم وبسیاز خوشمزه آماده شده بود.
صبحها همیشه قبل ازطلوع آفتاب بیدار می شدم کمی در باغ خانه قدم می زدم ونرمش می کردم تا دیگران از خواب بیدار شوند . خانه اسجاری ما عمری ازش گذشته بود به سبک خانه های اربابی شمال ایران ساخته شده بود اندرونی بیرونی داشت وکل ساختمان در اختیار ما بود .آنروز بعد از کمی نرمش مشغول قدم زدن بودم که خانم صاحب خانه بسمت من آمد وگفت کشورشما عراق به کشور کویت حمله کرده .خانم صاحبخانه انگلیسی کامل بلد نبود گفته هایش را گریک وانگلیسی قاطی می گفت .من هم گریک اصلا بلد نبودم دانش انگلیسیم از این خانم خیلی بد تر بود.از انگلیسی که این خانم صحبت می کرد بله نخیر عراق وحمله را فهمیدم.من با هزار زحمت با اشاره دست و پا چشم و ابرو سرو گردن فهماندم که ما عراقی نیستیم ایرانی هستیم .آنروز قرار شد به شهر لیمو سل برویم بازار شهر مدرنی که روز بروز با هتلهای سر به فلک کشیده وبوتیکهایش جزب توریست می کرد را دیدار کنیم. شهر بسیار زیبا کنار دریا ساحل شنی ومملواز جمعیت بود . من زیاد راغب شهر وبازار گردی نیستم .دوست دارم از موزه ها و آثار باستانی دیدن کنم.بعضی از همراهان نیز دوست نداشتند به شهر وبازار موزه یا دیدن آثار باستانی بروند مایل بودند بیشتر کنار ساحل باشند واستراحت کنند.البته دلیل شان این بود تمام پاییز زمستان وبهار در کشوری مثل انگلیس با آن آب وهوا گذرانده وهمه امید شان ذخیره ویتامین Dدر این چند روز است .با این باور بیشتر روزها از همان صبح آب ونانی بر می داشتیم وبه ساحل می رفتیم شنا می کردیم گپ می زدیم وآفتاب می گرفتیم. یک روز پدر لوسی گفت فردا همه مهمان خانواده ما هستید. دیگه نمیر ویم ساحل وشنا .می رویم جنگل که کوه کوتاهی دارد کمی قدم می زنیم من گوشت مرغ وگوسفند می آورم وکباب به همه شما می دهم.یک روز فراموش نشدنی را گذراندیم . برای همه به اندازه کافی خوراکی از میوه تا گوشت ونوشیدنی تهیه دیده بود .یکساعتی رانندگی کردیم تا به محل رسیدیم .منطقه بسیار زیبایی بود .جنگی سر سبز چشمه آب .برای جلو گیری از هر گونه آتش سوزی در جنگل نقطه هایی را تعین کرده بودند میز ونیمکت قرار داده وکنار آن شما می توانستی منقل کباب شخصی خودت را بر پا کنی اما حق آتش روشن کردن نداشتی .مسولین جنگلبانی در یک فضای مهار شده نتونی آتش وذغال فراوان تهیه کرده بودند.یک بیل با دسته بلند آنجا قرار داده شما باید از آن آش در منقل شخصی می ریختی وکباب درست می کردی . مسولین جنگلبانی مرتب سرکشی می کردند روز یکشنبه مردم زیادی آمده بودند.داریوش ومن از پی آتش آوردن رفتیم کوروش وپدر زنش مشغول به سیخ کشیدن گوشتها شدند. اتش فراوانی آوردیم منقل باطری داشت وخودش گوشت را می چرخاند. قطعات گوشت هم درشت تهیه شده بود . آجیل وآب جو هم فراوان کوروش از خدیجه پرسید زن عمو آب جو می نوشی ؟.خدیجه در شک ودودلی مانده بود که چه جواب بدهد. بعد از کمی فکر گفت نه نمی نوشم اما کورش اسرار کرد در شیشه آبجو را باز کرد به خدیجه داد .خدیجه آن را سر کشید کمی مزه مزه کرد ناگهان از جایش بلند شد در سرازیری دوید از دهانش بیرون ریخت وگفت اه اه این چیه می نوشید مثل شاش خر می ماند. همه از خنده روده بور شده بودیم .بچه کوچک همراه داشتیم باید مراقبت می کردیم تا همه چیز بدون حادثه ای خوب پیش رود .ساعتی در جنگل قدم زدیم .کنار سر چشمه رفتیم. روز بسیار خوبی بود.
روزها از پی هم بسیار سریع گذشت زمان داشت به لحظات خدا حافظی نزدیک می شد. کوروش وداریوش از من پرسیدند چرا شما در رابط زندگی در کشور انگستان تصمیم نمی گیری وچیزی نمی گویی ؟ جواب دادم اولا ما پنچ نفر هستیم کار بسیار سختی است ریشه کن کردن یک زندگی پنج نفره و کاشتن آن در کشور دیگر با وجود اینکه نه زبان بلدی نه فرهنگ آن کشور را می شناسی.خوب خدیجه معلم هست ومن هم شغل وکاری دارم بچه ها مدرسه می روند همه چیز کم وبیش جلو می رود . سر مان انداختیم پایین وزندگیمان را می کنیم. داریوش گفت مگر دستگیر نشدی مگر پرونده باز نداری مگر تعهد ندادی در صورت هر گونه حرکتی در محل کار ویا دستگیری مجدد به اشد مجازات محکوم هستی ؟ جواب دادم بله همینطور است که می گویی.گفت مگر نمی بینی چگونه هستی وزندگی مردم را چپاول می کنند وچوبه دارشان در میان میدانهای شهرهای مختلف بر افراشته است.؟ ومردم را مثل زمان قرون وسطا برای تماشی اعدامی در میدانهای شهر جمع می کنند. اگر روزی دستگیرت کنند بالای دار کشیده می شوی آن وقت بچه ها وزنت می توانند آسوده زندگی کنند؟ گفتم حرکت کردن وبهم ریختن یک زندگی پنج نفره جرات می خواهد .پول می خواهد.آسوده نیست .کوروش از زندگی در انگستان وامکان رشدتحصیلی بهتر بچه ها گفت .از امکان کمکی که می توانند انجام دهند تعریف کرد از کنار هم بودن وهمکاری کردن گفت. ساعنها در این مورد صحبت کردیم از آنها تشویق کردن وپیچاندن مغز ما برای حرکت ازمن بهانه های مختلف وبی جراتی . خدیجه از موضوع گفتگو اطلاع پیدا کرد او هم مثل من موضع گرفت نمی دانست اگر تصمیم بگیریم چه پیش خواهد آمد. من پیشنهاد کردم حوصله کنیدما برگردیم خوب فکر کنیم عاقلانه تصمیم بگیریم. ازاین تاریخ موضوع تبعید خود خواسته بخش زیادی از فکر من وخدیجه را پوشانده بود ومرتب در باره آن صحبت می کردیم.می دیدیم وباخبر می شدیم در این کوچ ناخواسته که مردم انجام می دادند چطور سر به نیست می شدند. چگونه قاچاقچی ها آنهارا به بی راه می بردند پول زیادی از آنها می گرفتند.دانستیم بین زن وشوهر های زیادی جدایی وطلاق انجام شده. دانستیم که زنان ومردان زیادی به امید اینکه یکی از آنها به نقطه ای از اروپا بیاید وتلاش کند تا همسر وفرزندان خود را انتقال دهد آما وقتی به اروپا پایشان رسیده دیگران را فراموش کرده اند .با تمام این اطلاعاتی که در آن موقع نداشتیم تصمیم گرفتیم در این باره تلاش کنیم وبعداز برگشتن به تهران جهت زندگی را در این مسیر قرار دادیم.