سفربه ایران بعدازبیست ویک سال دوری: قسمت اول

تقریبا همه فامیل از دور ونزدیک می دانستند که من تصمیم دارم به ایران به سرزمین مادری به جایکه متولد شدم، به جایکه کودکی ،،نوجوانی، جوانی , تا نیمه عمرمرا گذراندم سفر می کنم.کمی برایم نگران بودند وسلامتیم را آرزو می کردند وگاهی درمور بعضی چیزها سوا ل پیچ.مثلامی پرسیدند بعد از بیست سال دوری از وطن ، با دیدن فلان فامیل یا منطقه از کوه که خاطرات زیادی از آن داری ویا  خیابانی که محل زندگیت بوده چه احساسی داری؟ جواب بعضیها را به شوخی با هیچی میدادم. جواب بعضی ها هم این بود که احساس من قابل وصف نیست. چون من داشتم به دیاری سفر میکردم که اولین دم وبازدم را باهوای آن دیار شروع کردم. داشتم به دیاری میرفتم که کف پایم اولین بار با خاک آنجا تماس گرفت و قد کشیدم.درصحرا وکشتزارش بذر کشتم ودرو کردم ، در کوهایش برای لقمه نانی و لباسی کار کردم، از نهرهایش اب نوشیدم وشنا کردم، از درخت شاهتوتش شاهتوت خوردم و لباسم را سرخ کردم، در مدرسه اش فلک شدم ودیپلم گرفتم، درساختمانهای بلندش آسانسورنصب کردم ودرکوهای سر به فلک کشیده البرزش سرود استقامت خواندم.به امید بهتر شدن روزگار مردمش دردانشگاه ومحیط کار شورا تشکیل دادم ومبارزه کردم. دربدترین شرایط به زندانی کشیده شدم که هم آنجا آسانسور نصب کرده بودم و هم طعم شکنجه وزندان را چشیدم.درهمین شرایط طعم آزادی ودرآغوش خانواده بر گشتنم گوارا بود.
بنابراعلان خلبان هوا پیما ازمرزهوا یی ترکیه وارد گرامی خاک وطن شد وما بالای آزربایجان می باشیم تپش قلبم وهیجانم دو چندان شد. ازطرفی نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم می باشد واز طرف دیگرداشتم به سرزمین مادری با تمام خاطرات تلخ وشیرینش قدم می گذاشتم.هوا پیما ی مملوازمساسفربه آ رامی فرود آمد.کمربندها بازشد وکیف دستیها از بالای سر پایین کشده شددر صف طولانی منتظرجروج بی تا بی می کردم. هنگام خروج خدمه هواپیما خوش آمد گفتندو خدا حا فظی کردند.درصف طولانی کنترل پاسپورت قرارداشتم که خدیجه همسفرتمام زندگیم رشته افکارم را بریدوگفت برای زندگی دراین مدت کجا را بهترمی پسندی ؟ خانه بلوار، خانه خواهرم نیره یا آپارتمان مینا خواهر زاده ام.با وجود اینکه ازگنجایش آپارتمان مینا خبرنداشتم فقط به خاطرمحل آن که درمنطقه میدان شاهپور قرار داشت می پسندیدم.در نتیجه گفتم آپارتمان مینا .حالانوبت من برای رفتن به باجه تحویل پاسپورت شده بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید پاسپورتم را تحویل دادم .مامور مربوطه زیر دستگاه قرار داد ونظری به من وعکس روی پاسپورت کرد .پاسپورتم را تحویل گرفتم چند قدم آنطرفتر منتظر همسفرم شدم. خدیجه هم بعداز چند دقیقه به من پیوست.در فضای فرودگاه کنار تصمه نقاله چمدانهای مسافرین از لندن منتظرچمدانهایمان شدیم چرخی برای حملشان آمده کرده بودم. آهسته آهسته به محل مستقبلین رسیدیم.ابراهیم ومهدی هرکدام دسته گلی در دست همراه نیراز بین مستقبلین به سمت ما آمدند. نیمه شب بود وبیش از این انتظار نداشتیم.بازار بوسه وخنده وخوش آ مد گوی داغ بود. ازفرودگاه تا آپارتمان مینا درخیابان مهدیخانی چهل وپنج دقیقه ای طول کشید. در بین راه جویا شدن از احوال فامیل دو طرف گذشت .چمدانها را ازپله ها بالاکشیدم ومینا نیمه شب از ما پذیرا یی کرد همه همانجا کمی دراز کشیدیم تا صبح شد. خورشید طلوع کرده بود . گرمای هوا یالای سی وپنج درجه ، آلوده ، نامطبوع و نفس کشیدن دشواربود.
روز اول:
همراه مهدی که خودرا داوطلبانه راهنمای ما اعلان کرده بود به خیابان امیریه رفتیم. خیابان مهدی موش ، پل امیر بهادر ،خیابان فرهنک میدان منیریه همه وهمه خاطرات دبیرستان رهنما رفتن ،تلوزیون خریدن، کوچه ایکه داریوش ماشین پیکانم را به ستون بتونی برق کوبیده بود و تظاهرات زمان انقلاب را برایم زنده کرد.در میدان منیریه دارند ایستگاه مترو می سازند.از میدان منیریه تا چهار را امامعلی ( خیابان سپه قدیم وکاخ مر مر) دو طرف خیابان بورس لوازم ولباس ورزشی می باشد واکثر فوتبالیستها در این قسمت تجارت خانه دارند.از چهارراه امامعلی تا چهارراه جمهوری که فروشگاه بزرگ وجود داشت بورس لوازم پزشکی وموادشیمایی می باشد.هرجا به کوچه پس کوچها که سر کشیدیم از خانه ها وساخت وساز قدیم یکی دو تا به چشم می خورد. با فت شهری بطور کلی عوض شده آپارتمانهایی بلند وکوتاه می بینی که هیچ تجانسی با هم ندارند. .ازهمه کوچه پس کوچه ها ماشین عبور میکند.وقتی از کوچهای می خوای عبور کنی حتی ده متر بدون خطر وتهدید موتور وماشین امکان ندارد. درعوض خیابان اصلی به جز چند بازارچه که جدید ساخته شده همان ساخت قدیمی را دارد .مثلاخیابان مهدی خانی از میدان شاهپور کبابی ، سقاخانه ، حمام عمومی، نان لواشی،آبلیموگیری به همان شکل وشغل قدیم بر قراراست .به یکی از حمامها داخل شدم خلوت بود .بعد از چند دقیقه مرد میان سالی از داخل پیدا یش شد از او پرسیدم حمام عمومی هم داری ؟ جواب داد نه فقط نمره وخصوصی می باشد.گویا در حال انقراض می باشد.در میدان منیریه از خدیجه ومهدی خواستم مرا تا جلوی دبیرستان رهنما همراهی کنند.درب دبیرستان رهنما باز بود من داخل شدم ساختمان دبیرستان همان ساختمان زمان تحصیل من بود فقظ محل آبخوری وتوالت عوض شده شیرآ ب را باز کردم وسروصورتم را آب زدم.یادم رفت مهدی که من وخدیجه را همراهی می کند معرفی کنم .او جوانیست که در کلاس دوم دبیرستان درس می خواند وپسر زهرا خواهرزاده خدیجه می باشد.همان شب اول خسته از ترافیک درهم وپیچیده شهرهوای آلوده وگرمای تاقتفرسا به آپا رتمان مینا پناه آوردیم.آ پارتمان ازخواهرزاده های خدیجه وبچه های آ نها، جا نبود که داخل بشویم آمده بودند که دیدار کنند آمده بودند تا وعده بگیرند کی به خانه آنها می رویم.خوش آمد گویی ومحبت آنها را جواب دادیم وخدیجه تقویمی حاظر کرد در میان آنها نشست وتمام قول وقرارها وفامیلی که لازم بود از آ نها دیدارشود یاداشت کرد.دراین میان فهمیدیم مهدی جوانی که بالامعرفی کردم ولیلادخترمریم جشن تولدشان را عقب انداخته بودند تا ما آنجا باشیم وشرکت کنیم.
روز دوم:
خسته ازشب گشته، مسافرت، گردش وپیاده روی روز با وجود اینکه جای خوابمان عوض شده بود. اگرگرما وآلودگی هوا راه نفس را آزارنمی داد بیشتر می خوابیدیم. آ پارتمان خالی بودومینا هم رفته بود سرکارش کلیدی ازآپارتمانش برایمان روی میزگذاشته بود. بعدازشست وشوبه خیابان رفتیم تا نان تازه تهیه کنیم صبهانه بخوریم راه طولانی رفتیم وپرسش زیاد تا یک نانوایی سنگکی پیدا کردیم. صف نانوایی طولانی ودو قسمت بود .کسانی چند نان میخواستند وکسانی یک نان می خواستند.ما در صف یک نانیها خودمان را جا دادیم نان سنگک چها نرخ داشت .معمولی پانصد تومان، معمولی کمی بزرگتر ششصد تومان،خاشخاشی هشصد تومان وخاشخاشی سفارشی هزارتومان. صبحانه خورده بودیم که مهدی وارد شد . اول کمی تلفن کشی کردیم .محمدعلی وقاسم پسرهای عمومصیب را ازورد خودمان با خبر کردیم . در تقویم یاداشت کردیم چه زمانی به دیدار آنها برویم.خدیجه ازشب قبل با زری خانم قرار گذاشته تا امروز ظهر بدیدنش برویم. درخیابان ولیعصر که از میدان راه آهن آغاز می شود وا نتهای آن میدان تجریش می باشد سواراتوبوس شدیم.درخیابان ولیعصرخط ویژه اتوبوسرانی وجود دارد که اگر نظمی ،چراغی ، مقرراتی، مروتی، درچهارراها حکمفرما بودسرعت رفت وآمدبهتر می شد.مثلاراننده در هرگوشه ای مسافرسواروپیاده میکند حتی پشت چراغ قرمز وقتی چراغ سبز شده وباید حرکت کند، یا درهرایستگاه سرپله اتوبس می ا یستد واز مسافران کرایه جمع می کندودر حین رانندگی دسته بزرگی از اسکناس تو یکی از دستش می باشد .اتوبوسها بیشتر قرازه ، لق وتق ، کثیف با صندلیهای سفت وپلاستیکی می باشند.من ،خدیجه ومهدی چها راه امامعلی ازاتوبوس پیاده شدیم جلوی دانشکده ا فسری وبرای اولین باراز پله های متروی تهران وارد ایستگاه شدیم. راهروها، پله ها ، گل وگشاد بودن ایستگاه ها متروی اسپانیا را یاد آوری می کند. قطارها منظم وتمیزبود .بلیط خریدیم وخودمان را به میدان حر رساندیم .ازچهارراه (حر) در خیابان پاستور تا جمالزاده تاکسی گرفتیم.مسیررا با تاکسی میرفتیم تغیرا تی که به نظرم می رسیدبا راننده درمیان می گذاشتم، راننده گفت این چیزها که تو می گویی مال سالهای خیلی دوراست. سر ذوق آمدم وشوخیم گل کرد .گفتم اخه زمانی که تاکسی خطی بین راه آهن تا میدان بیست چهار اسفند پنچ هزار بود ، ماشینها بنز صد ونود بود، درب راننده از سمت جلو باز می شد من راننده تاکسی بودم .روزها به دبیرستان می رفتم وشبها توی این خط کار می کردم. راننده تاکسی چپ چپی به من نگاه کرد وگفت پس چرا با شهر غریبه هستی ؟ گفتم اخه یک ارث پدری در شهرستان به من رسید مجبورشدم برای اداره آن از شهر تهران کوچ کنم. در همین موقع به مقصد رسیدیم .وقتی می خواستم کرایه بدهم پولهارا نمی توانستم درست حساب کنم این دست اون دست کردنم را دید وگفت عجب دروغی به من گفتی .همراه خدیجه ومهدی خیابان شهید صدوقی را طی کردیم . به خانه زندگی سادگی ، گول خوردن ،همراه حرفهای قلمبه صلمبه که اینجا خانه من نیست مدرسه ومحل تجمع فامیل مشترکمان رسیدیم . زری خانم منتظرمان بود .اول پذیرایی شدیم و بعداز کل خانه ، پشت بام تا زیرزمین بازدید کردم.ساعتی طول کشید زری دعوتمان کرد به رستورانی درهمان نزدیکی.پس لز صرف غذا وخدا حافظی از زری همراه مهدی وخدیجه به پارک لاله رفتیم.حسابی قدم زدیم .عکسهای یادگاری زیادی گرفتیم وتمام کنار وگوشه های آنرا دیدیم حتی جایی که دسته جمعی ورزش می کردیم ومن وسط جمع حرکات ورزشی را شمارش می کردم.از پارک بیرون آمدیم تمام مسیر بلوار کشاورز را پیاده تا میدان ولی عصرقدم زدیم.با اتوبوس خودمان را به خانه رساندیم. شب خانه زهرا مادر مهدی مهمانی بودو از ما پذیرای شد.  
روزسوم :
اول صبح بعد ازخرید نان بربری وخوردن صبحانه کمی تلفن کشی کردیم .از قبل خدیخه تصمیم گرفته بود به اداره آموزش وپروش برود ودر مورد بازنشستگی تلاش بکند . شاید بتواند با سیزده سال سابقه کار درآموزش وپروش حق باز نشستگی بگیرد.با این تصمیم دو تایی ازخانه بیرون زدیم. مهدی برای عوض کردن رشته تحصیلی به مدرسه رفته بود.با شناخت قبلی که ازشهر تهران داشتم وپرسیدن که چگونه می توانیم به شهرری برویم. با اتوبوس به چهار راه امامعلی آمدیم ، با مترو به میدان امام یا همان توپخانه رفتیم .متروی تجریش ـ کهریزک را سوارودرا یستگاه حرم پیاده شدیم.کا ملازنانه مردانه بود. خانمها وآقایان واگون خودشان را داشتند. وارد فضای ایستگاه متروشدم نفسم داشت بند می آمد آبمان تمام شده بودوگرما تاقتفرسا بود. چشممان به منبع آب شید شهدا افتادازآن نوشیدیم وظرفمان را پرکردیم. پرسان پرسان وسواراتوبوس شدن خودمان را به اداره آموزش وپروش رساندیم ما را به قسمت کار گزینی راهنمایی کردند .خدیجه با مسول ا داره صحبت کرد وقرار شد پرونده اش را پیدا کنند. بعد ازچند دقیقه خبرآوردند که قفسه پرونده ها شکسته تمام پرونده ها را دریک گوشه روی هم ریخته اند ودارند قفسه ها را جوشکاری می کنند. خدیجه بعد از شنیدن ماجرا پرسید پس من کی می توانم ازشرایطم با خبرشوم. ریس کار گزینی ما را به اداره بیمه های اجتمایی پاس داد که بعد از بالاپایین رفتن دراین اداره بی نتیجه به اداره بیمه های درمانی پاس داده شدیم. وقتی در زیر زمین اداره درمانی صف طولانی را پشت سر گذاشتیم ونوبتمان شد مسول مربوطه ازخدیجه پرسید برای کدام یک ازبچه هایت دفترچه در مانی می خواهی؟خدیجه که گرمای زیر زمین وخستگی کلافه اش کرده بود داشت از کوره درمی رفت که گفتم جانم بیا برویم این کارمند ازکجا باید بداند شما برای چه کاری صف ایستاده ای ممکن است ما را اشتباهی راهنمایی کرده باشند . خلاصه آن خانم آ درس اداره بازنشستگی واقع در خیابان فاطمی روبروی سا زمان آب را به ما داد . به اداره بازنشستگی رفتن را کار فردا قراردادیم .خسته از دود ، بوق ، ترافیک ،خشم ، فحش ،ماشین ، موتورسوارهای دو ترکه تا چهار ترکه وپیک حامل غذای گرم به دست مشتری وهر انچه روح را می کاهد به خانه پناه آوردیم.شب خانه مریم خانم دختر بزرگ نیره خانم مهمان بودیم وتولد دخترش لیلای زبل بود.لیلادختربسیار با هوش ومهربانی می باشد.خیلی به من وخدیجه نزدیک بود. درجشن تولدش شرکت کردیم وتا آخر شب همراه بقیه فامیل نوشیدیم ،غذا خوردیم ولذت بردیم. حدود ساعت یک نصف شب بود که قرار شد رقص وپایکوبی را تمام کنیم وبه خانه برگردیم. همه کسانیکه ماشین داشتند دلشان می خواست ما را به خانه برسانند اما مینا وخدیجه پشنهاد کردند بهتر است بعد ازخوردن این شام سنگین پیاده روی کنیم. من که از خدا می خواستم از محبت دیگران تشکر کردم .کفشهایمان را پوشدیم وبه خیابان زدیم از چهار را مختاری به سمت میدان شاهپور قدیم که حالااسمش وحدت اسلامی می باشد حرکت کردیم.خیابان ازکریمخان به سمت راه آهن یکطرفه و نسبت به ترافیک روز خیلی آرام بود.وقتی به میدان شاهپور رسیدیم از خدیجه ومینا خواش کردم از پل عابر پیاده عبور کنیم چون سرعت ماشینها از روی ذوق زدگی راننده ها بخاطر خلوتی خیابان زیاد بود.وقتی ازپله های پل عابر پیاده درگلوگاه خیابان مهدیخانی وارد خیابان خاطرها یم شدیم از خدیجه ومینا خواستم تا کوچه قدیمی محل زندگیمان راپیدا کنیم وببینیم چه تغیراتی درآن رخ داده است.همانطور که نوشتم ترکیب وبافت خیابانهای اصلی به همان شکل قدیم می باشد.کوچه ها که با همان قد وقواره قدیم باقی مانده ولی در تمام انها ماشین حرکت می کند بسیار سخت است تا برای اولین بار پیدا کنی .اول به کوچه ای رفتیم که اشتباه بود. در نتیجه یادم آمد نبش کوچه یک در خت توت بود وسقاخانه. سقا خانه دست نخورده همان شکل قدیم را داشت پیدا کردیم ووارد کوچه شدیم .قدم زنان به کوچه حسینیه رسیدیم. من وخدیجه داشتیم محل خانه خاطرهها را به مینا نشان می دادیم که متوجه تعدادی خانم دم درب حسینیه شدیم.زهرا وخواهرش دختران حسینیه ودختر دیگری که همراه مادرش اول کوچه زندگی می کردند را در جمع خانمها شناختم . به خدیجه ومینا آهسته گفتم این خانم اسمش زهراست.زهرا هم شنید وفوری گفت شما آقا حجت هستید.سلام واحوالپرسی کردیم وازآ قایی پرسیدند که در خانه ما فلوت می زد وبقیه. ازبین خانمها من آن دخترجوان که اول کوچه همراه مادرش زندگی می کرد شناختم با همین لحن ازاو پرسیدم شما همان دختر جوان وزیبایی هستی که با مادرتان در این خانه زندگی می کردی ؟ جوابم را داد یعنی الان زیبا وجوان نیستم که من معذرت خواستم. چند لحظه ای گفتیم وخندیدیم. از گروه خانمهای جلو حسینیه خدا حافظی کردیم کوچه را داشتیم برمی گشتیم که یکی از خانمها اسمم را صدا کرد وقتی برگشتم بشقابی حلوا دستم داد گفت این سهم شما می باشد. در آن نیمه شب اتفاقی اینچنین برایمان غیر منتظره وخاطره انگیز بود.
روز چهارم:
صبح طبق معمول تشکی که از قرار گرفتن چند پتو بر روی آن برای نرم بودن زیرمان استفاده می کردیم را تا کردم وبا قراردادن روی هم یک مبل درست کردم. از خانه برای تهیه نان تازه بیرون زدیم.می خواستیم هرچه زودتر به اداره بازنشستگی برویم وخدیجه از چند وچون بازنشستگی خود با خبر شود. صبحانه خوردیم ، کفش وکلاه کردیم وداخل خیابان ولیعصرسوار براتوبوس .خدیجه در قسمت زنان ومن درقسمت مردان .درهرایستگاه ممکن بود نوازنده دوره گردی سوارشود بادایره ای که داشت رنگ بگیرد وآوازی بخواند. یا دست فروشی همراه اجناسی که برای فروش داشت وارد ا توبوس شود بازار گرمی همراه التماس که مردم را وادار به خرید کند.در یک مورد خدیجه می خواست پولی بدون خرید جنسی به یکی از دست فروشها که کمی از نظر جسمی گرفتاری داشت بدهد . خدیجه مجبور شد یک بسته لواشک بخرد تا اوپول را قبول کند. به خیابان فاطمی رسیدیم وازاتوبوس پیاده شدیم.ازخیابان ولیعصرتا میدان فاطمی مجموعه ای از مغازه های دلفریب لباس ولوازم آ رایش بود که خدیجه را از رفتن باز می داشت وحوصله مرا سر می برد.اول به سازمان بیمه های اجتماعی رفتیم نزدیک ظهرشده بود هنگام نمازو میزها خالی بود.راهنمایی شدیم به اداره بازنشسگی در همان نزدیکی. ما که تشنه وگرسنه شده بودیم همان طبقه پایین جوابمان را گرفتیم ،وقتی یکی از مسولین گفت از تاریخ هشتا د وهشت حتی به کسانیکه بیست سال سابقه کاردارند جواب نمی دهند . خدیجه گفت بی خیالش من آمده ام تا ایران را بگردم نیامده ام اداره گردی کنم.دلمان می خواست غذایی بخوریم آما خیلی زود بود که غذای کاملی باشد. هر چه اینطرف وآنطرف نگاه کردیم جایی برای نشستن وچیزسبکی خوردن پیدا نکردیم. از یک قنا دی مقداری شیرینی خریدیم نزدیک خیابان عباس آبادیا دکتر بهشتی قهوه خانه ای دیدیم که بیرون از مغازه اش چند صندلی داشت از قهوهچی دو تا چای خواستیم وهمراه شیرینی جایتان خالی نوش جان کردیم.تصمیم گرفتیم تا پیاده تا پارک ساعی برویم اما کمی پایینتراز پارک ساعیی خدیجه چشمش به یک فرش فروشی افتاد.سعی کرد توجه مرا هم جلب کند همراه خود به فروشگاه ببرد .فرشها ماشینی بود اما خوش نقش .فرشهای بسیاری را دیدیم وچند نقش وقواره انرا پسندیدیم وبا خودمان قرار گذاشتیم تا روزی برای خرید برگردیم.با ابراهیم قرارداشتیم تا بعد از ظهر به آپارتمان خودمان وا قع در خیابان مجیدیه برویم وداخل آپارتمان را دیدن کنیم.ابراهیم قبلابا مستاجرقرار گذاشته بودمن وخدیجه وقتی از فروشگاه فرش بیرون آمدیم ابراهیم تلفن کرد تا ببیند ما کجا هستیم. بدلیل اینکه خیابان ولیعصر در این قسمت یکطرفه بود مجبورشدیم تا اول خیابان تخت طاوس قدم زنان بیاییم وابراهیم را پیدا کنیم .مسیر تخت طاوس تا رسالت ومجیدیه به خاطر تحولات ساخت وسازی که شده کاملاناشناس بود . روبروی آ پارتمان از بنگاه معاملاتی قیمت زمین ، ملک کلنگی ،آپارتمان نو سازاطراف سوال کردیم. از بیرون آپارتمان ساخته شده خودمان را بر انداز کردیم ومستاجر درب وردی را برویمان باز کرد .زیر زمین ، پارکینگ ،حیاط، اسانسور، راه پله ،مرغوبیت سنگ بکار رفته داخل وبیرون آنرا با دقت دیدیم ونظرات خودمان را گفتیم.مستاجرکه خانواده جوانی بودند با چای ومیوه از ما پذیرایی کردند.به ما اجازه دادند تا از درون ساختمان دیدن کنیم.در مسیر برگشت بزرگراه رسالت ترافیک بودوکاملان مسدود. ازهوا ی گرم وآلوده ،حرکت خیلی آهسته ماشینها ، خستگی روز کلافه شده بودیم. تا چشمم به ایستگاه متروی مصلای تهران افتاد به خدیجه پشنهاد کردم ما همینجا پیاده می شویم وبا مترو به خانه می رویم. خدیجه وابراهیم موافقت کردند وما پیاده شدیم.حالاکارت اعتباری سوارشدن به اتوبوس ومتروی تهران را داریم. وقتی وارد ایستگاه شدیم مسیر مترو شمار یک بود که بین تجریش – کهریزک رفت وآمد می کند.با توجه به این مسیر تصمیم گرفتیم بجای رفتن بخانه سری به تجریش بزنیم. چند پله برقی را بالا ومسیر طولانی را رفتیم تا به میدان تجریش رسیدیم.در بین راه خدیجه مرتب از گرسنگی شکایت می کرد من خودم هم حال بهتر از او نداشتم.وقتی در میدان تجریش تابلو نون داغ کباب داغ را دیدیم بی اختیار به سمتش رفتیم وسفارش غذا دادیم وگرانترین غذا را در طول مسافرتمان خوردیم. تصمیم گرفته بودیم بیرون در فضای باز غذا بخوریم. هنگام خوردن غذا بچه های زیادی که سن آنها بین هشت تا ده سال بنظر می رسید چیزی برا ی فروش در دست داشتند.سرمیزمان می آمدن ملتمسانه تقاضا می کردند تا از آنها چیزی مثل آدامس ،لواشک بخریم.مهماندار ها با دیدن این بچه ها اطراف میز مشتریان به آنها حمله می کردند وبا فحشها رکیک سعی در دورکردنشان داشتند.بچه ها با خده مسخره باز ی فرار می کردند ،در گوشی فحش یا جوکی می گفتند ومی خندیدند. بعد از خوردن غذا از بازار تجریش ، امامزاده صالح وتمام کنار گوشه میدان تجریش دیدن کردیم ودیروقت شب با اتوبوس به خانه برگشتیم .
روزپنجم:
صبح کرخ وکمی تنبل ازخواب بیدار شدم. کمی ورزش کردم ودوش گرفتم.ابراهیم منت گذاشته کتاب میرزاده عشقی را برایم آورده غزلیا ت ، رباعیات همه کتاب را زیر وروکردم.
بعضی از اشعارش با روز گار کنونی هم جور می آید.کتاب مربوطه را می خواندم منتظرخدیجه ومینا شدم تا آماده شوند به بازار برویم .اول به گلوبندک ، میدان ارک ،انتهای ناصر خسرو وبه بازار رفتیم .از بازار طلافروشها دیدن کردیم وخانمها طلاقیمت کردند.در سبزه میدان ماشین حق ورد نداشت اما وجود موتورهای با بار بی بار سرسام آور بود .دستفروشهای کنار خیابان که اجناسشان از روسری وبلوز تا دلار وپوند بود همراه مشتریها ی اطراف خود رفت وآمد را مشکل می کرند. داخل بازار سر پوشیده جای سوزن انداختن نبود .من پرسیدم ازبارازچیزی می خواهید بخرید .خدیجه که دلش می خواست یک آیینه کوچک برای سفره هفت سین پیدا کند. منظورم را فهمید و گفت اگر جای دیگر آیینه پیدا کنم هرگز وارد بازار نمی شوم. پیشنهاد کردم وارد مغازه می شویم واز صاحبش می پرسیم آیینه کجا می توانیم پیدا کنیم. اینکار را کردیم مغازه دار آدرس خیابان ابوسعید ا بی لخیررا داد .از شلوغی بازار وسبزه میدان با آن اسب وکلاسکه هایش که تلاش می کردند مشتری پیدا کنند خودمان را نجات دادیم . در خیابان ابوسعید دو طرف آیینه ولوستر فروشی بود. ایینه های بزرگ وکوچک اما در تمام بازاربه این بزرگی هیچیک از آیینه ها نظر خدیجه را جلب نکرد که خرید کند. خسته از ترافیک وآلودگی هوا به انتهای خیابان رسیدیم روبریمان پارک شهر بود.ما گرسنه بودیم من ترس داشتم تا اطراف بازارغذا بخریم. از مغازه داری پرسیدیم کجا می توانیم غذایی بخوریم .آ درس سالون غذا خوری درآن حوالی داد . وقتی غذا می خوردیم من به خدیجه یاد آوری کردم که امروز برنامه فشرده ای داریم . ساعت شش بعد از ظهر با آقای دکتر مخطوم در بیمارستان لقمان دوله قرار دیدار داریم وشب باید به دیدن ملیحه خواهر زن محمد علی برویم.خدیجه گفت تا ساعت شش وقت زیادی داریم.در نتیجه با پیشنهاد خدیجه به خیابان کریمخان که مرکز بزرگ فروش طلا می باشد رفتیم. گرمای بعدازظهر ومعلوم نبودن نرخ دلار وارز مغازه ها را به نیمه تعطیلی کشانده بود ولی خدیجه بازار دلخواهش را برای خرید طلاپیدا کرده بود. وقتمان تنگ بود باید خودمان را آماده می کردیم برای دیدار با دکتر مخطوم به این دلیل از طلا، قمیت پوند ، زیبایی ساخت انگشتر وگردنبند خودمان را رها کردیم. بعد از خوردن یک بستنی خنک سواراتوبوس شدیم وخودمان را به خانه رساندیم.یک شستو شوی سریع کمی از گرما زدگیمان کاست .تاکسی پشت درب منتظر مان بود نزدیک ساعت شش بود که به بیمارستان لقمان دوله واقع در خیابان مخصوص رسیدیم. پرسان پرسان محل کارآقای دکتر مخطوم را پیدا کردیم .انتظامات بخش سونوگرافی کمی سخت گیری می کرد برای ورد حتی از ما کارت ملیمان را خواست. اما در نهایت اجازه داد تا وارد بخش بشویم..دکتر مخطوم بیماران زیادی در صف داشت ووقت کم برای ما.نیم ساعتی منتظرش شدیم. با کمری خمیده اما روی باز از ما استقبال کرد درب اطاق رییس بخش را باز کرد وبا هم داخل شدیم نشستیم دور هم واحوالپرسی گرمی از همه جا وهمه کس.از کار زیاد در دانشگاه وبیمارستان شکایت می کرد .از تاخیر باز نشستگی گله داشت ودلش برای تنهایی زلیخا می سوخت که چگونه تا دیروقت منتظر می ماند. می گفت برای این اینجا با وقت کم باما برای دیدار قرار گذاشته.چون از فردا صبح زود باید به مرکز امتحانات تخصوصی برود وتا پایان امتحان که یک هفته می شودحق خروج از محل را ندارد.زمان کوتاه بود دیدار تمام شد خدا حافظی کردیم. از همان جلوی بیمارستان تاکسی برای رفتن به خانه ملیحه گرفتیم.با مدیر تاکسی رانی کمی سر قیمت چانه زدم تا یکی از راننده ها گفت من با این قیمت می رسانم پسر جوانی بودوخاموش .شهر واتوبانها را خوب می شناخت وتا اول جاده فرحزاد خوب آمد.یک ساعتی توی کوه کمر با جاده باریک که ساخت و سازاز ویلا گرفته تا ساختمانهای چند طبقه بازارش گرم است رانندگی کرد.ضمنا در آن منطقه یک اتوبان میانه از تهران به چالوس در دست ساخت می باشد که بخشهایی از آن توسط چینها اجرا می شود.راننده بیچاره از بدی جاده ومردهایی که تا نیمه جاده داخل شده بودن وبا دست ، سر، کله وعلامتهای قرمزخودشان مسافرین را به رستورانهای اطراف دعوت می کردندکفرش درآمده بود.  ملیحه نگران چند بار تلفن کرد وجویا شد که ما کجا هستیم .در سربالایی کنار جاده منتظر مان بود.کرایه تاکسی را کمی بیشتر ازمبلغ تعیین شده دادم وبه خانه ملیحه رفتیم . منطقه خوش آب وهوایی می باشد .محل کارش که خانه بهداشت ده سنگان می باشد کنار خانه اش قرار دارد. ملیحه از پسرش واز دست دادن کارش گفت از آورگیش در نا کجاآباد گفت وسخت نگران بود. آن شب بعد از پذیرای توسط ملیحه در یکی از همان رستورانهای اطراف جاده به خانه برگشتیم.
روز ششم وهفتم:
ابراهیم ومینا با کمک هم یک تلفن مبایل برای ما درست کرده بودن .باین معنی که دستگاه تلفن مال مینا بود وسیم کارت آن از ابراهیم. از روز قبل با ابراهیم قرار گذاشته تا به گرمسار برویم.ازطرفی به قاسم عمو مصیب وخانمش ژیلاخانم قول داده بودیم تا صبحانه با آنها بخوریم.به همین دلیل امروز ساعت شش ونیم از خانه بیرون زدیم یک تاکسی گرفتیم تا درتقاطع نواب ـ مولوی با ابراهیم به گرمسار برویم.ایوانکی رسیده بودیم که قاسم نگران تلفن کرد. پس از شوخیهای معمولش گفت من گرسنه ام پس شما کجا هستید. ابراهیم که با قاسم مشکل مالی داشتند نمی خواست برای صبحانه به خانه بیایید.من اسراری نکردم گفتم میل خودت تصمیم بگیر .آمد بالا وبا هم صبحانه خوردیم او رفت به کارهایش در گرمسار برسد.شاید بیش از بیست وچند سال بود که قاسم را ندیده بودم.همدیگر را درآغوش کشیدیم وخوشال از دیدارهردو لب از گله وشکایت بستیم.من اصلا تلاشم این است که دراین چند سال باقیمانده ازعمرم به گذشته های سختگیری ، دوری ، نگرانی ، دلگیری، درشتگوی ، نکته سنجی ، گرفتاری های مالی ، کرداری، گفتاری بر نگردم وثانیه های خوش حاضر را بنگرم ومی پرستم کسی را که دراین راه با من همراه شود.ساعتها از گذشتهای خوب خاطره انگیزمان صحبت کردیم .قاسم و ژیلابرای نهار ما را به رستوران خیلی بزرگی که باغ همایون نام دارد مهمان کردند .من وخدیجه که از فربه شدن خودمان سخت می ترسیدیم وقرار بود شب هم مهمان محمد علی وناهید باشیم تصمیم گرفتیم شراکتی فقط یک غذا بخوریم.باغ همایون را خواهر زاده ژیلادر قسمت شمالی شهر گرمسار دایر کرده که تا هشصد مهمانرا می تواند پذیرا یی کند. قاسم چشمش آب مروارید آورده باید برای جراحی در روزهای آینده به تهران برود. از فرصت استفاده کردیم به خانه محمود فردوسی رفتیم . خانمش تازه ازآلمان برگشته بود. محمود را خوب سرپا دیدم. بعد از دیدار با آ قای فردوسی ابراهیم مارا همراهی کرد تا محمد آباد وخانه دخترعمو سمشی .طبق قرار قبلی به خانه محمد علی رفتیم .خانه محمد علی در کوشک بود .او خانه وزمینی دراین قسمت شهر خریده تا ازقیل وقال شهرآرام باشد .از ما پذیرای مفصلی کرد بره ای قربانی کرده بود کباب وخورش بادمجان بر قرار بود.گفتگوها از هردری گل انداخته بود .گفتگوها بین قاسم ومحمدعلی محبت آمیز بود. نگاه ها مهربانانه.امید وارم همچنان باقی بماند.شب را در آپارتمان ابراهیم خوابیدیم وصبح فردا به خانه دختر عمو رباب ربرای دیدن آنها وصبحانه را با آ نها بودیم.قصد داشتیم تا به دیدن روشنک دختر قدرت برون که سخت مریض وتازه از بیمارستان آمده بود برویم .اما دخترعمو رباب بدلیل بی هوش بودن مریض ما را ازاین کار باز داشت. بعد از خدا حافظی از حاجی فرج ودختر عمو رباب به خانه بقیه فامیل کوتا سر زدیم وازاحوال همه با خبر شدیم.شب را در خانه مجتبی وپریسا که یک سالی می شود با هم ازدواج کرده اند دعوت شدیم وبقیه فامیل هم از تهران امده بودند .مجلس گرم ، سور وسات بر قرا ر ته چین گرمساری با گوشت فراوان.آخر شب به تهران بر گشتیم چون فرداصبح قرار داشتیم کمی ازشهرومهمانبازی دور باشیم وبا ابراهیم.
روز هشتم:
در بین راه گرمسار به تهران ابراهیم از من پرسید برنامه فردایتان چیست؟ خدیجه جواب داد ما خیلی مهمانبازی کردیم می خواهیم کمی برای خودمان باشیم. ابراهیم گفت فردا با من باشید من ازشما پذیرای می کنم به سید آباد سر زمینی که دارم خانه ییلاقی می سازم می برم . با تبلیقاتی فراوانی که کرده بود بدمان نیامد زمین ومکان ساخت وسازش را ببینیم. ابراهیم را فردا صبح خیلی زود درمیدان ونک اول خیابان گاندی پیدا کردیم.بسا ط آب جوش ،چای وآ ب یخش برقرار بود گفت تا دماوند می رویم آنجا نان تازه ،خامه وپنیر،عسل برای صبحانه گوشت مرغ آماده کباب برای نهار می خریم و به سمت سید آباد حرکت می کنیم. کمی از شهر که دورشدیم درخت وسایه ای نمایان شد .ابراهیم ماشین را به سمتش راندودر کناری توقف کرد. زیراندا زپهن شدو بساط صبحانه نان گرم همراه عسل وسرشیر بسیار لذیذ وخوردنی .بعد از خوردن همانجا در آن سایه چرتی زدیم.آفتاب وگرما داشت لذت صبحانه را ازدماغمان درمی آورد که به طرف سید اباد راه افتادیم. ساختمان سیدآباد تازه ستونهای بتونیهایش بالارفته بود. ابراهیم می گفت می خواهند فردا سقف اول را بتون بریزند.دوساعتی درآنجا ماندیم ابراهیم کمی بالا، پایین رفت وکمی با مقاطعه کارش حساب وکتاب کرد. زمین در دست ساخت ابراهیم سر جاده سیمن دشت قرار دارد.وقتی کارابراهیم تمام شد گفت اینجا نزدیک دریابک می باشد کبابمان را کنار دریا بک بخوریم. من وخدیجه هم از این پیشنهاد استقبال کردیم وبسمت آن محل حرکت کردیم.جاده پیچ در پیچ تا دریابک را طی کردیم. اطراف دریابک این چشمه زیبا وطبیعی را چادر کشیده اند. با سنک دورش دیوارکرده تامقداری اب بیشتری جمع شود. ازان یونجه زار وسرزمین سبز اطرافتش دیگر خبری نیست. همه جا درخت گردو کاشته شده جا بجا اجاق ساخته شده کباب درست کردند وخوردندو آشغال وباقی مانده را جا گذاشته اند ورفته اند. شرایط را که اینچنین دیدیم ابراهیم از چهره ما نارضایتی را خواند. با وجوداین که بین راه ازمن پرسیده بود به باغ پدرم به ده دهگردان برویم وکبابمان را آنجا بخوریم و من جواب رد داده بودم. دوباره پیشنهاد کردچه عیبی دارد وچرا نرویم؟ که من تلاش کردم جواب چرایش را ندهم بپذیرم به آنجا برویم. از رود خانه که گذشتیم روبروی خانه مشهدی اسماعیل نانوایی ومغازه لوازم لوله کشی وآهن الات درست شده چشمم به پسرعلی فضل افتاد . از ابراهیم خواستم تا مرا آنجا پیاده کند. پسرعلی فضل جلوی مغازه اش را می شست که هم خنک شود هم تمیز دست از کار کشید. پس از سلام واحوالپرسی با تلفن مبایلش سعی کرد تا با عزت سگینیان تماس بگیرد خبربدهد. درهمین موقع یک نفر با موتورپیدایش شد در نگاه اول اشتباه کردم پس از سلام گفتم شما کرم هستی ؟ جواب داد نه من صفر پسرمش شهربانوهستم.این خانواده در ورامین زندگی می کردند فقط تا بستانها سر باغ خودبرای جمع آوری محصول وهوا خوری می آمدند. صفر از کار وزندگی خود که کجا کار می کرده ،حالابازنشسته شده ،چند تا بچه داره ، برادرهایش چه می کنند گفت واز دیدنم ابراز خوشحالی کرد. داشتم وارد باغ می شدم که عزت سنگینییان به دیدنم آمد پس از احوالپرسی گرم وصمیمانه گفت باز نشسته شده وجای خانه پدرش ساختمان جدید ساخته وزندگی می کند.درب وردی را با فشار فراوان باز کردم وواردشدم.ابراهیم وخدیجه ومهدی آتش کباب را برقرار کرده بودند. اینطور که از آثار باقی مانده بر می آمد کسانی اجاق بزرگی درست کرده وروب گوجه فرنگی وعرق نعناع گرفته بودند.من تازه کفشم را در آورده روی فرشی که ابراهیم با خود آورده بود نشستم که ته باغ سمت مدرسه صدایی گفت های کی هستید. این باغ مال ماست اینجا را ما خریدیم. کمی جلوتر آمدند زن ومردی بودند.ابراهیم در جوابشان گفت ما خودمان هستیم،ضمنن به من گفت بلند شو با تو کار دارند.ازجایم بلند شدم فرزی کفشم را پوشیدم وبه سمتشان رفتم پسر حسینعلی سلیمان وخانمش دختر مسلم سنگینییان بودند. با دیدن من ا نگار آب سردی رویشان ریخته باشی بامعذ رت خواهی گفتند آقا حجت تورا خدا مارا ببخشید. ما نمی دانستیم شما هستید.دعوتشان کردیم به نشستن بعد از مدت کوتاهی بساط چای آوردند وگفتند چای با آتش مزه دیگر دارد برایمان چای درست کردند.ولی من از زمان گفتن های تو کی هستی این باغ مال ماست. تمام زحمتهایم جلوی چشمم رژه می رود . با خودم می گویم من در آن باغ چه کردم ؟ کی صاحبش شده .حالامن باید حتی اجازه یک چای خوردن نداشته باشم. تن خسته ام را پس از شمارش خشتهایی که زده ام بیل بدوش وگل آلود به خانه می کشیدم . آرزو داشتم پس ازآ ن همه کار سنگین خانه ای داشته باشیم بزرگ وزیبا . ان روز گفتم به هر شکل شده باید در اوضاع سر پرستی باغ تغیر بدهم .از سلیمان بسیار شنیدم از جمله اینکه قرار است این باغ را من با فروش خانه ام در ورامین از صمد سنگینیان بخرم. آهسته آهسته فهمیدم باندی پشت این خرید وفروش قرار دارد. ازسلیمان پرسیدم اعضای شورای ده چه کسانی هستند؟ ا دمه دادم که امکان داردازآ نها خواهش کنی تا اینجا بیایند. یا من خدمت آنها بروم امروز تکلیف باغ را روشن کنم. او تلفن مبایلش را به کار انداخت وگفت من همین الان با حاج حسینعلی سراج صحبت می کنم تا بیاید اینجا . حاج حسینعلی پس از شنیدن که من توی باغ هستم ابراز علاقه کرد تا با خودم مستقیما صحبت کند.او می گفت وقت ندارم باید به تهران برود. ازاو خواهش کردم یاد آور دوستیهای قدیم شدم. راضی شد وپس ازچند دقیقه یا ا لله گویان وارد باغ شد.قبل از رسیدن حاج حسینعلی سراج سلیمان می گفت من که باغ ر
ا آب می دهم ونگهداری می کنم خواهش می کنم به کسی دیگری واگذا ر نکنید. حاج حسینعلی سراج در مورد ا فراد مختلف گفت که رفته اند و خواسته اند مالکیت این باغ را به خود اختصاص دهند.ازاو خواهش کردم قلم وکاغذ آماده کنند وقولنامه اجاره برای یک سال با خط خودش بنویسد. مستاجر آقای سلیمان سنگینییان وقرار شد با در آمد آن دور باغ را فنس بکشد.قرار شد قولنامه را به مهر وامضائ دیگر عضو شورا برساند ودر دو برگ در اختیار بگذارد.آنروزکبابمان کباب نبود وچند روز بعد ازاین هم با مشکل تلفن پشت تلفن از طرف مژگان وصمد که حق نداشتی زمین را اجاره بدهی از جمله اینکه صمد می گفت من حق ریشه دارم و مژگان می گفت سهم مادرم را من همین الان می خواهم. مادرم دوباره کارش به بیمارستان کشیده شده واحتیاج به پول دارد. در تمام این کشمکش ناخواسته که برایم درست شده. بارفتن دوباره وسه باره به زریندشت با قطار وتاکسی .پیاده روی تا دهگردان توی آن سنگ وخاک.شب ساعت دوازده و نیم به خانه رسیدن کار را تمام کردم و زمین رااز آن چنان خوردن وکفمال کردن رهاندم.صمد اول گردن کشی وتهدید در کلامش بود ولی با مهمان شدن در خانه مژگان وروبروی با او که دونفری در باغ بودیم وقتی اسرار به اعتراض وشکایت که کدام یک از وارثین پدرم به تو اجازه داده تا وارد باغ ما شوی حالا تقاضای ریشه می کنی.پیشنهاد نشست با شورا وطرح شکایت را کردم .ضمنن خواستم حساب وکتاب شود درآمد چندین ساله باغ پرداخت گردد. صمد که در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود واسرار شکایت با دخالت شورا را شنید جلو آمد صورتم رابوسید وتقاضای پوزش کرد . گفتگو زیاد بود از جمله اینکه قول فروش زمین را به سلیمان داده بودند .سلیمان می گفت به من گفتند خانه ات را درورامین بفروش وبا پول آن زمین را از ما بخر.هنوزهم می توان به گفته خیلی از مردم ده که ما را می شناسند خاطرات وخدا بیامرزی برای مشهدی مختار وباجی نرگس باقی گذاشت.
روزنهم تا سیزدهم:
صبح که از خواب بیدار شدیم می دانستیم راه زیادی در پیش داریم. صبحانه مفصلی خوردیم آماده منتظر تلفن ناهید خانم وعمو محمد علی نشستیم .ساعت هشت صبح بود که آنها زنگ زدند. قرارشد ماخودمان را به گلوگاه شهر تهران سمت میدان افسریه برسانیم. راننده تاکسی اول ا توبانی در میدان ا فسریه مارا پیاده کرد . برایمان خیلی نا شناخته بود یعنی با ا توبانهایی که ساخته شده اگر کسی اشتباه کند سراز شهر ری در می آورد یا کمر گاه جاده آبعلی خود را پیدا می کند. به امید رسیدن ا فراد آشنا در ماشینی منتظر ایستادیم وبا دقت تمام راننده ها را از نظر می گذراندیم.وقتی بعضی ها کنار ما می استادند تا مسا فری پیاده کنند یا آدرسی بپرسند اول خوشحال می شدیم که خوب خودشانند آما با حرکت کردن ورفتنشان به جایی که منتظرهستیم شک می کردیم. گرمای صبحگاهی آفتاب داشت کلافه مان می کرد سایه بانی ، درختی هم در آن تقاطع اتوبان وجود نداشت که زیرش بخزیم تا انتظار را آسانتر کند.محل انظار درست بود ماشنی به رانندگی محمد علی از راه رسید ناهید خانم با خدیجه در صندلی عقب ماشین همگیس شدند ومن هم در صندلی جلو سبیلم را به سبیل محمدعلی پیوند زدم .با دیدن برج آزادی متوجه شدم که از تهران بیرون آمده ایم ولی آنقدر ساخت وساز زیاد است که نمی دانستیم کجای شهر هستیم. مقصد تنکابن بود باید ازجاده چالوس می رفتیم .امیرومعصومه شا هحسینی که همراه دو فرند جوا نشان یک خانواده چهار نفره می باشند. محبت آمیز از ما دعوت کرده اند تا در آن آب وهوای لطیف ومنظره ها ی زیبای شمال پذیرایی کنند .این خانواده جوان با زحمت خودشان ویلایی در منطقه کلار آباد ساخته اند وما باید شام که خورش بادمجان است با آنها بخوریم.قبل از کرج ترافیک بسیار بود انگار همه داشتند می رفتند تا خورش بادمجانی که برای ما تدا رک دیده شده را بخورند.ساعت دو نیم بعد از ظهر شده تازه ما بخش کمی از جاده را آمده بودیم محمدعلی پیشنهاد کرد در یکی از رستورانها غذایی بخوریم. ماشین را کنار جاده پارک کردیم برای خوردن غذا وارد رستورانی شدیم.برایتان بگویم که تمام باغ و باغچه های اطراف جاده چادر نصب شده میز وصندلی وتخت وپشتی گذاشته شده محل پذیرایی درست شده .فکر نکنید هر چند کیلو متر یکی از این رستورانها وجود دارد نه هر چند ده متر یکی احداث شده .از همه زیبا وبزرگتر رستوران ارکیده بود.محمد علی وناهید دیزی خوردند ولی من وخدیجه ماهی قزل الاسفارش دادیم .غذایمان دیر آماده شد ولی بسیار تازه وخوشمزه بود.وقتی دوباره در جاده حرکت کردیم متوجه شدیم ماشینهای روبروچراغ می زنند وهیچ ماشین دیگری هم جهت با ما حرکت نمی کند .محمد علی ماشین را کنار کشید.ازکسی سوال کردچه خبر شده .آن شخص جواب داد که خیابان یکطرفه شده.سوال بعدی محمد علی این بود که تا کی خیابان باز می شود تا ما بتوانیم برویم. کسانی که آنجا ایستاده بودند دسته جمعی جواب دادند. تا ساعت یک بعد از نیمه شب باز نمی شود.اول محمد علی گفت از جاده قزوین ـ رشت به منطقه برویم .که من وناهید مخالفت کردیم برای اینکه از نظر زمانی زودترازساعت پنچ صبح با بدنی خسته وکوفته ازبی خوابی و رانندگی زیاد نمی رسیدیم. با همفکری همگی تصمیم گرفتیم همانجا که هستیم اطراق کنیم تا جاده بازشود. رستوران بزرگ وزیبای ارکیده با نهر آب بزرگی که از کنارش می گذشت وترنم صدای آب وبرگ درختان در آن بعد ظهر وشکم سیر،وقت زیاد ، تخت وپشتی حاضر خواب را می طلبید. خدیجه وناهید بی خبر از ما اینکار را کرده بودند.من ومحمد علی گرم صحبت بودیم خانمها غیب شان زد. کمی رستوران را بالاوپایین برای یافتنشان قدم زدیم. کمی کنار رودخانه نشستیم شیب روخانه زیاد بود وآب فراوان ‌انگارعجله داشت با سرعت به تخته سنگها می خورد و راهش راادامه می داد. بعد از ساعتی ناهید وخدیجه را روی تختی خوابیده یافتیم .روی تخت کناری نشستیم منتظرتا از خواب ناز بیدار شدند . هرچند ساعت پس از کمی قدم زدن دو باره روی تختی می نشستیم وچای دستور می دادیم تا ساعت یک ونیم شب جاده باز شد. محمدعلی عجله نداشت می گفت همیشه بعد ازبازشدن جاده اولین ماشینهای که ساعتها منتظر مانده اند از خلوتی جاده استفاده که زودتر برسند وتصادف می کنند.با احتیاط بیشتر رانندگی می کرد وجاده راطی می کردیم. معصومه خانم میز بان ما وپرستو دختر محمد علی مرتب تلفن می کردند ومی خواستند بدانند ما تا کجا رسیدیم . شیشه جلوی ماشین کمی کثیف بود .من از عمو محمد علی خواستم تا کمی تمیز کند . جواب داد عمو کمی صبرکن اولین جایی که کمی آب پیدا کنم حسابی شیشه را می شورم ، پس ازطی مسافتی در پیچ پیچ جاده مکانی را برای چادر زدن مسافران ، مسجدهمراه سرویس زانانه ،مردانه ساخته اند رسیدیم. محمد علی دستمالی برداشت همراه کمی آب تا شیشه را تمیز کند. برف پاک کن سمت راننده را بالاآورد تا تمیز کند که تیغه از دسته آن جدا شد. اول کمی سعی کرد تا آ نرا جا بیندازد .وقتی موفق نشد بی حوصلگی کرد وتیغه برف پاک کن را در تاریکی شب پرت کرد. شیشه پاک شده بود ولی ماشینمان سمت راننده برف پاک کن نداشت. چند کیلو متری بیشتر مسیر مان را طی نکرده بودیم که بارن شروع به باریدن گرفت.سرعت ماشین را محمد علی خیلی کم کرد جاده هم خلوت بود.من از سمت تمیزشیشه جاده را نگاه می کردم به راننده می گفتم اینور بپیچ یا نپیچ. با خنده وشوخی کمی جاده را طی کردیم .بارندگی زیاد طول نکشید ما به چالوس رسیدیم. دریا ومنطقه به خاطر ساختمانهای بلندی که درطرف جاده ساخته شده دیگر دید ندارد وآز آن همه زیبایی سا
حل خبری نیست .  با چند بار تلفن کردن ،آدرس گرفتن ، درجاده کناره بالاوپایین رفتن خیابان به سمت کلار آباد را پیدا کردیم. نزدیک صبح بود که رسیدیم.بعد از پذیرایی گرم ومحبت های فراوان آن شب را در آن ویلای زیبا به صبح رساندیم.روز را با رفتن به جنگل دوهزار و بازدیدازیک مجموعه پروش ماهی سپری کردیم ودیر وقت به خانه برگشتیم.صبح با خوراک کله پاچه ونهار با ماهی های پروشی کنار دریای خزر از ما پذیرایی کردند.همان صبح به حسن پنیرانی زنگ زدم . پس از حال واحوال پرسید کجا هستید ؟ جواب دادم در همین نزدیکی تنکابن خانه یکی از فامیل آمدیم . از ما دعوت کرد تا به بابلسر برویم. بعد از اسراراو و پذیرش دعوت از طرف ما فهمیدیم خانمش همراه دخترش برای خرید به تهران رفته اند ودر راه برگشت می باشند.خلاصه حسن گفت از تنکابن تا بابلسر راهی نیست چای را دم می کنم وجوجه کباب را آماده ومنتظرتان هستم.ضمن صحبت کردن تلفنی به حسن یاد آوری کردم ما یک گروه هستیم . جواب داد یک لشگرهم باشید توانایی پذیرایی دارم. بابلسر را دور زدیم وکنار زایشگاه حضرت زینب خانه حسن را پیدا کردیم . خانه بسیار زیبا ی دارد دیگر آن تیزوتندی قبلی را بخاطر قدیمی شدن شناسنامه اش ندارد . حسن همراه خانواده اش پذا یرایی قشنگی کردن وشهر بابلسر را بما نشان دادند . ما بعد خوردن صبحانه ازحسن وخانواده اش خدا حافظی کردیم وازجاده فیروز کوه به سمت تهران حرکت کردیم.