اولین دستمزد؟

ا کثراهالی ده با کشاررزی امورزندگیشان را اداره میکردند۰بعضی ازآ نها کارگرراه آهن نیزبودند ۰ تنها محصول کشاورزی که بود ونبودش درزندگیشان تاثیرداشت قیصی بود۰شکوفه های درختان قیصی قبل ازعیدنورز بازو تقریبان تا سیزده فروردین همه باغها یک پارچه سفید میشد۰اگردراین روزها برفی میباریدوسرما میشد قلب مردم منطقه هم یخ میزدبا تمام شدن سرما وبرف اهالی به باغهایشان سرکشی وشکوفه هارا آ زمایش میکردند۰ آ یا محصول ا مسا لشان را سرما زده یا نه؟ با هم گفتگوکه میکردند میفهمیدی سرما چه باغهایی را زده وچه باغهایی را نزده وبا زبان گیلکی میگفتند (بزویه  نا نا  نزویه ویا امسال عوایون بیمویه) یعنی اصلان محصول نداریم عوایون یکی ازتجار بزرگ صادرات قیصی بود۰بله آ نسال من در کلاس دوم دبیرستان (کلاس هشتم) بودم سرما همه شکوفه ها را ازبین برد حتی برای خوردن هم چیزی نبود۰امتحانم که تمام شدآخر خرداد ماه مقداری صیفی کاری کردم ولی زیاد نبود پدرم ازمن خواست بگرمسا ربروم ودر کاردسته درو گندم به دایی نصر الله کمک کنم۰من نوجوا نی چهارده سا له بودم ، کا ری وتیز، ا یستگاه راه آهن بنکوه ا ز قطار پیاده شدم بقچه لباسم را که مادرم آماده کرده بود بکولم بستم و را ه ا فتادم بسمت ده امامزاده علی ا کبرهوا گرگ ومیش بود که رسیدم ۰دایی نصرالله دو زن داشت کنارهم زندکی میکردندکه زن اولش عمه من بود۰فردا صبح زود هوا هنوز کاملان روشن نشده به مزرعه گندم رفتیم باید تا آ فتاب داغ تا بستانی اثرش را بگذارد کاری از پیش ببریم ۰د ستخا له ا م را تیزو با پشت ناخنم امتحانش نموده شروع کردم به درو کردن۰ غروب که میشد خستگی کار، گرد وخاک گندم مخصوصان تیس ا ن پشت گردن ،،پاچه ولیفه شلوار،آ ستین پیرهن امانمان را میبریدوچقدر کیف داشت ا گرجوی ابی پیدا میکردیم وتنی بآب میزدیم ۰ فکر میکنم پانزده روزی اینچنین کذشت وکار دسته درو تمام شد من هم برگشتم به زریندشت پیش پدر مادرم۰ دوباره همان کاروجین کردن وخاک دادن به بوته های گوجه فرنگی، سیب زمینی ، باغچه ای بود بنام انصلوها یک روزکه من وبرادر کوچکترم برای وجین گوجه فرنگی رفته بودیم او متوجه شلوار خودش شد که من آ نرا پوشیده بودم بخاطرکم وزیاد وجین کردن بهانه کرد واز من خواست شلوارش را در بیاورم ۰همینطور که شلواررا داشتم ازپایم بیرون میاوردم پدرم سررسید وگفت پدرسوخته ها چه کار دارین میکنید؟ بعد از چندی من باید بدستور پدربرمیگشتم پیش دایی نصرالله تا دستمزدم را که قرارکذاشته بودند گندم باشد بگیرم ۰در نتیجه پدرم دوتا جوال که هرکدام نود تا صد کیلوگندم ظرفیت داشت بمن داد تا بروم گرمسارودستمزدم را با قطاربخانه ببرم۰ من دو باره با جوالهای پنبه ای سنگین استگاه راه آ هن بنکوه از قطار پیاده شده خودم را باهرجان کندن که بود به امامزاده علی اکبر رساندم ۰صبح روز بعد دایی نصرالله کندم دستمزدم را وزن کردآ نرا درجوالها ریخت بار دو الاغ کرد و یکی از نوجوانهای ده بنام جمشید کورهدایت را همراه من به ایستگاه بنکوه فرستاد تا الاغها را برگرداند۰بین راه آ قا محمد خالصی مرا دیداوشوهردخترعمه ا م بود۰ بعد از سلام واحوالپرسی بمن تعدادی طالبی داد تا برای دایی خانمش ببرم ۰این طالبی ها بلای جانم شد میگذاشتم بالای جوال روی الاغ ازاین طرف قل میخورد بآنطرف واصلان قابل نگهداشتن نبود تا وسط راه همه شکست من فقط خبر آنرا به پدرم دادم۰من باید تا ساعت ده صبح که قطار طهران گرگان ازایستگاه بنکوه میکذشت به ایستگاه میرسیدم بارهارا بارنامه میکردم وبرای خودم بلیط میخریدم وسوار قطار شده میرفتم ولی من وجمشید هنوزپانصد متری با ا یستگاه فاصله داشتیم که قطارازایستگاه بنکوه رفت ومن جا ماندم۰ بایستگاه که رسیدم بار گندم را جای مناسبی از کول الاغها برداشتم جمشید را سوار یکی از الاعها کرده باو گفتم بازیگوشی نکند یکراست برگردد ده من باید تا فردا ساعت ده صبح آنجا منتظر قطار دیگر میماندم آ نشب پشه خاکی امانم را برید عجب شبی بود؟