دوچرخه بابام۰

یادم میاد درست هشت یا نه ساله بودم که پدرم به دلیل نداشتن زمین کشاورزی وخوش نشین محسوب شدن تصمیم گرفت ازگرمساربه زریندشت کوچ کند ۰ کلاس چهارم ابتدای بودم و پسردوم خانواده چون برادر بزرگترم به تهران رفته بود و در دانشسرای مقدماتی مشغول تحصیل بود۰پدرم چندتا الاغ ازبرادراش قرض گرفته تااساس زندگی را بار الاغ کند و به ایستگاه بن کو ببرد۰من باید به او در این کار کمک میکردم۰ایستگاه بن کو در شمال منطقه گرمسار یکی از ایستگاهای راه آهن تهران – گرکان میباشد۰ اوایل بهاربودآن روز پدرم ومن پس از اینکه بار الاغها را برداشتیم ۰پدرم رفت که برای خودش بلیط بخرد وبارها را بارنامه کند۰ من دوچرخه اورا برداشتم بردم بالای خیابانی که منتهی میشد به ساختمان ایستگاه۰ این خیابان شیب بسیار تندی داشت ودر کمرکش این خیابان قهوه خانه ای بود ۰مردم در قهوه خانه مشغول چای صبحانه خوردن وگوش کردن به آوازخانم قمر مکوک وزیری که از گرامافن کوکی تازه انها پخش میشد بودند۰ناگهان یک کسی درست روبروی آنها با دوچرخه محکم به زمین خورد۰آنکس من بودم وآن دوچرخه بابام بود۰